سایت تخصصی روانشناسی

مدیر سایت: دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی

سایت تخصصی روانشناسی

مدیر سایت: دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی

سایت تخصصی روانشناسی
دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی
دانشیار دانشگاه فردوسی مشهد
مدیر پلی کلینیک روانشناسی بالینی و مشاوره دانشگاه فردوسی مشهد

آدرس محل کار:

آدرس دانشگاه: مشهد ، میدان آزادی ، دانشگاه فردوسی ، دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی ، گروه علوم تربیتی ، تلفن تماس : 05138805000داخلی 5892
پلی کلینیک روانشناسی بالینی و مشاوره دانشگاه فردوسی مشهد : شماره داخلی 3676

آدرس مرکز مشاوره : مشهد، پنج راه سناباد، تقاطع خیابان پاستور، ساختمان پزشکان مهر، مرکز مشاوره و خدمات روانشناختی اندیشه و رفتار، شماره های تماس: 05138412279


آخرین نظرات

شما چرا نافله نمی خوانید؟ نافله، نافله، نافله. شما چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا. شما چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه.

برخی از مطالبی که امام مهدی علیه السلام به گونه ای دستور به انجام آنها فرموده اند عبارتند از بعضی دعاها و زیارات. در این میان جریان سید رشتی و دیدار او نیز مطالبی در بر دارد که مولای ما امام زمان علیه السلام به انجام آن امر فرموده اند.

 

محدث نوری می فرماید: سید رشتی گفت: در سال 1280 قمری به قصد انجام حج حرکت کردم و از طرف رشت به تبریز رفتم. در تبریز به خانه حاج صفرعلی تاجر معروف تبریزی رفته و به دلیل این که کاروانی برای عزیمت به حج نیافتم سرگردان شده بودم؛ تا آن که حاج جبار جلودار سده ای اصفهانی، کاروانی برای رففتن به «طربوزن» تدارک دید. من یک مرکب برای خود از او کرایه کردم و به راه افتادم و وقتی به اولین منزلگاه بین راه رسیدیم بنا بر تشویق حاج صفرعلی تاجر، سه نفر دیگر نیز به من پیوستند و با یکدیگر همسفر شدیم.؛ آن سه نفر حاج ملا باقر تبریزی (که به نیابت از شخص دیگری عازم حج شده بود و نزد علما شناخته شده بود)، حاج سید حسین تاجر تبریزی و مرد خدمتکاری بود که او را حاج علی می گفتند.

 

در بین راه به شهر «ارضروم» رسیدیم و از آن نیز عازم شهر «طرزبون» بودیم. در یکی از استراحتگاه های بین دو شهر حاج جبار جلودار (رئیس کاروان) نزد من آمد و گفت: منزلگاه بعدی که در پیش داریم ترسناک است بدین جهت لازم است عجله کنید و از قافله عقب نمانید؛  زیرا ما در بین راه کمی از کاروان فاصله می گرفتیم. حدود دو و نیم یا سه ساعت به صبح مانده بود که همگی با هم حرکت کردیم هنوز به طور تقریبی نیم فرسخ یا سه چهارم فرسخ از منزلگاه قبلی دور نشده بودیم که ناگهان هوا دگرگون و تاریک شد؛ و شروع به بارش برف کرد. در این حال هر یک از دوستانم سرش را پوشانید و به سرعت حرکت کرد.

من نیز چنین کردم لیکن نمی توانستم به سرعت آنان بروم؛ آنان دور شدند و من تنها ماندم. لذا از اسب پیاده شدم و در کنار جاده نشستم و به شدت دچار اضطراب و نگرانی شدم؛ چون حدود ششصد تومان برای خرجی سفرم همراه داشتم. پس از اندیشه در مورد وضعیتم بدین نتیجه رسیدم که همان جا بمانم تا صبح شود و به همان منزلگاه قبلی برگردم و از آن جا چند نفر را برای نگهبانی از خود استخدام کنم تا دوباره به کاروان برسم.

در همین اندیشه بودم که ناگهان باغی زیبا را در پیش رویم دیدم و مشاهده کردم باغبانی در آن جاست و برف ها را از شاخ و برگ درختان می ریزد. باغبان نزدم آمد و به قدری پیش آمد که فاصله کمی بین من و ایشان بود. فرمودند: تو کیستی؟ گفتم: دوستانم رفتند و من تنها ماندم و راه را نیز بلد نیستم؛ سرگردان شده ام.

وی با زبان فارسی گفت: «نافله بخوان تا راه را پیدا کنی»؛ و مقصودش نماز شب بود. من مشغول نماز شدم تا از تهجد فارغ گردیدم پس از آن دوباره نزدم آمد و فرمود: «آیا هنوز نرفته ای؟» گفتم: به خدا راه را بلد نیستم.

فرمود: «جامعه بخوان.» من زیارت جامعه را حفظ نکرده بودم و هیچگاه نمی توانستم آن را حفظ و بدون نگاه کردن به کتاب بخوانم، با این که بارها به حرم مطهر امامان علیهم السلام شرفیاب شده بودم با این حال در همان جا ایستادم و از حفظ شروع به خواندن زیارت جامعه کردم و آن را به طور کامل خواندم.

 

بار دیگر آن شخص آمد و فرمود: «هنوز نرفته ای؟» بی اراده اشکم سرازیر شد و گریستم؛ گفتم: این همه وقت است که من اینجا هستم، و راه را بلد نیستم. فرمود: «عاشورا بخوان.» در مورد زیارت عاشورا نیز همان وضع را داشتم یعنی مانند زیارت جامعه نمی توانستم آن را از حفظ بخوانم، ولی برخاستم و بی اختیار آن را تا آخر خواندم و لعن وسلام و دعای علقمه را نیز قرائت کردم. دیدم دوباره آمد و فرمود: «هنوز هم که نرفته ای؟!» گفتم: نه، تا صبح هم این جا می مانم.

فرمود: «حالا من تو را به کاروان می رسانم.» رفت و بر استری سوار شد و گفت: «پشت سر من سوار شو.» من سوار شدم و افسار اسبم را نیز در دست گرفتم ولی اسبم حرکت نکرد. فرمود: «افسار اسب را به من بده»؛ افسارش را به دست آن شخص سپردم و او افسار اسب مرا با دست راست گرفت و به راه افتاد. اسبم به گونه ای شگفت انگیز گوش به فرمان او بود و به دنبال او به راه افتاد.

آن گاه دستش را بر زانویم نهاد و فرمود: «شما چرا نافله نمی خوانید؟ نافله، نافله، نافله. شما چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا. شما چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه.»

 

ایشان به گونه ای مسیر را می پیمود که گویی زمین در زیر پایش در می نوردد؛ ناگهان برگشت و به من فرمود: «دوستانت آنها هستند.» دیدم که دوستانم در کنار نهر آبی فرود آمده اند، و از آب آن برای نماز صبح وضو می گیرند. من از استر پیاده شدم که سوار اسبم شوم ولی نتوانستم ایشان پیاده شدند و مرا کمک کردند. سپس سر اسب را روبه محلی که دوستانم بودند گردانیدند.

در این اثناء بود که در خاطرم گذشت: این شخص کیست که به راحتی فارسی سخن می گوید؟ با این که می دانم مردم این منطقه فقط به زبان ترکی ترکیه آشنا هستند! بیشترشان نیز مسیحی اند. از طرفی چگونه با این سرعت مرا به دوستانم رسانید؟ همین که برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم هیچ کس را نیافتم و اثری از او ندیدم؛ لذا نزد دوستانم رفتم.                 

 

طبق این حکایت معتبر و مستند «نافله (نماز شب)»، «عاشورا» و «جامعه کبیره» سه امری هستند که حضرت امام مهدی علیه السلام بر آنها تاکید داشته و نسبت به خواندن آنها سفارش کرده اند.

منبع: صحیفه مهدی-خبرگزاری شبستان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی