داستایفسکی فعالیت ادبی خود را با ترجمهٔ آثار ادبی فرانسه آغاز کرد. تعدادی نمایشنامه نیز نوشت که در آنها از شیلر آلمانی الهام گرفته بود. در بیست و چند سالگی به فعالیت خود افزود تا هم اعتقادات فلسفیاش را ابراز کند و هم به وضع مادیاش سر و سامان دهد، و ضمنا به شهرت و افتخار دست یابد.
از نمایشنامههایش چیزی به جا نمانده جز نام بعضی از آنها، مانند مری استوارت و بوریس گادونوف و یانکل یهودی (به سبک تاجر ونیزی شکسپیر). اما دربارهٔ ترجمههایش اطلاعات بیشتری در دست است.
در دهههای ۱۸۳۰ و ۱۸۴۰، رمانهای فرانسوی نیز مانند تئاتر در پترزبورگ طرفداران بسیار یافته بود. نوشتههای اونوره دو بالزاک، اوژن سو و ویکتور هوگو برای کتابخوانهای روس بسیار جاذبه داشت. مثلاً در سال ۱۸۴۳ که بالزاک به مدت سه ماه به پترزبورگ رفت، از او در حد قهرمانان استقبال کردند. از مهمترین کارهای داستایفسکی ترجمهٔ اوژنی گرانده بود. یکی از زندگینامهنویسان داستایفسکی میگوید که «مترجم لحن عاطفی رمان را غلیظتر کرد… و با قلم او داستانِ مصیبتهای اوژنی به قصهٔ رنج و عذاب دختر جوان تیرهبختی تبدیل شد… ناشران حجم کار مترجم را به ثلث تقلیل دادند.»
تأثیر بالزاک بر داستایفسکی عمیق و دیرپا بود. بیاغراق میتوان گفت که داستایفسکی بدون این تأثیرگیری شاید نمیتوانست استعداد خلاقهاش را به مجرایی که ما میشناسیم هدایت کند. باباگوریو سَلَف ادبی همهٔ کارمندان «تحقیرشده و زخمدیدهٔ آثار داستایفسکی است و راستینیاک از بسیاری جهات منادی راسکولنیکوف به شمار میرود. داستایفسکی هنگام ترجمهٔ اوژنی گرانده بود که به فکر نوشتن رمانی با همان حجم افتاد. البته برادرش میخائیل او را به نمایشنامهنویسی و کار در تئاتر تشویق میکرد و هر دو برادر در تدارک ترجمهٔ نمایشنامههای شیلر بودند، اما فیودور میگفت که به پول نیاز دارد و تمرین و اجرای نمایشنامه خیلی وقت میگیرد. در سپتامبر ۱۸۴۴ به میخائیل چنین نوشت:
دارم رمانی به اندازهٔ اوژنی گرانده را به پایان میبرم. اثر بکری است. فعلاً مشغول بازنویسیاش هستم… (از کارم راضیام.) شاید چهارصد روبل بدهند. من تمام امیدم را به آن بستهام.
نخستین پیشنویس این رمان که نامش مردم فقیر بود در نوامبر ۱۸۴۴ تکمیل شد. نویسنده ظرف پنج ماه بعدی سه بار در اثر خود دست برد و در آن تجدیدنظر کرد و سرانجام نسخهٔ پاکیزه و پیراستهای فراهم آورد. در مارس ۱۸۴۵ به میخائیل نوشت:
میدانی، برادر… من به قدرت خودم متکیام. با خودم عهد بستهام که هرچه پیش آید، حتی اگر به خاطر این کار بمیرم… دیگر سفارشی چیزی ننویسم. سفارشینوشتن همهچیز را درهم میشکند و ویران میکند. من میخواهم تکتک آثارم فینفسه خوب باشند. پوشکین را در نظر بگیر. گوگول را در نظر بگیر. هیچکدام زیاد ننوشتند اما بهزودی برای هر دو یادبودها خواهند ساخت. گوگول برای هر صفحهٔ چاپشده ۱۰۰۰ روبل نقره مطالبه میکند، و پوشکین همانطور که خودت میدانی میتوانست هرکدام از شعرهایش را به یک دنیا طلا بفروشد. اما شهرتشان، بخصوص شهرت گوگول، ثمرهٔ سالها فقر و گرسنگی بود… رافائل سالها نقاشی میکرد، اثرش را صیقل میداد… و نتیجهٔ کار معجزهآسا بود: خدایان به دست او خلق میشدند. وِرنه برای تکمیل هر تابلو یک ماه تمام زحمت میکشید…
داستایفسکی با ذکر این نامهای بزرگ نشان میدهد که خود میخواهد هنرمندی بزرگ باشد. همین «عظمتطلبی» و بلندپروازی و نیز کشمکش با فقر برای او قضیهٔ مرگ و زندگی شد. در همان نامه چنین میخوانیم:
از رمانم خیلی راضیام… البته نقصهای وحشتناکی دارد… امیدوارم با رمانم اوضاع را سر و سامان بدهم. اگر برنامهام به نتیجه نرسید ممکن است خودم را دار بزنم… بهتازگی مطلبی دربارهٔ شاعران آلمانی خواندهام که از گرسنگی و سرما جان دادهاند یا در دارالمجانین مردهاند. تا به حال بیست نفرشان اینطور از دنیا رفتهاند، و چه نامهایی! وجودم را وحشت فرامیگیرد…
گریگوروویچ، دوست و همخانهٔ داستایفسکی، او را تشویق میکند که دستنوشتهٔ اثرش را برای اظهارنظر به نکراسوف شاعر بدهد تا شاید نکراسوف آن را به ویساریون بلینسکی نشان دهد. بلینسکی منتقد برجستهای بود که همه به او احترام میگذاشتند و داوریاش دربارهٔ آثار ادبی در سرنوشت پدیدآورندگان این آثار بسیار مؤثر بود. سی سال بعد، داستایفسکی ماجرا را اینگونه به یاد آورد:
در پترزبورگ زندگی میکردم… مهٔ ۱۸۴۵ بود. در آغاز زمستان مردم فقیر را شروع کرده بودم… کار که تمام شد نمیدانستم با آن چه کنم یا آن را به چه کسی باید بدهم. در محافل ادبی هیچ دوست و آشنایی نداشتم، جز د. و. گریگوروویچ… یک روز به من گفت: «دستنوشتهات را بیاور… آن را به نکراسوف نشان میدهم.» دستنوشتهام را بردم، یکی دو دقیقه بیشتر نکراسوف را ندیدم، و بعد با هم دست دادیم. فکر اینکه کارم را پیش او بردهام مضطرب و دستپاچهام میکرد. تقریبا بیآنکه کلمهای با شاعر حرف زده باشم بیرون آمدم… چند سالی بود که نوشتههای بلینسکی را با اشتیاق میخواندم اما او را سختگیر میدانستم… گاهی فکر میکردم که حتما به اثر من میخندد… من اثرم را با شور و سودا نوشته بودم، میتوان گفت که با اشک نوشته بودم… شبِ آن روزی که دستنوشتهام را دادم مسافت زیادی را پیاده رفتم تا یکی از رفقای قدیمیام را ببینم. تمام شب دربارهٔ نفوس مرده حرف زدیم… آنوقتها بین جوانها رسم بود… دو سه نفر جمع میشدند و یکی میگفت: «آقایان! بیایید یکی از آثار گوگول را با هم بخوانیم.» بعد مینشستند و تمام شب کتاب میخواندند. آن روزها بسیاری از جوانان احساس خاصی داشتند و انگار منتظر چیزی بودند. ساعت چهار صبح بود که به منزل برگشتم. یکی از شبهای روشن پترزبورگ بود… به بستر نرفتم، پنجره را باز کردم و کنارش نشستم. ناگهان زنگ در به صدا درآمد. گریگوروویچ و نکراسوف بودند. دویدند و با شور و هیجان در آغوشم گرفتند. هر دو اشک میریختند. آن شب زود به منزل رفته بودند، دستنوشتهام را گرفته بودند و شروع کرده بودند به خواندن تا ببینند چهجور چیزی است. گفته بودند: «ده صفحه که بخوانیم میفهمیم.» اما بعد از ده صفحه تصمیم گرفتند ده صفحهٔ دیگر هم بخوانند، و بعد تمام شب را تا صبح بیدار ماندند و با صدای بلند خواندند. هروقت یکیشان خسته میشد دیگری میگرفت و میخواند. گریگوروویچ بعدا که با هم تنها ماندیم گفت: «نکراسوف داشت قسمت مربوط به مرگ دانشجو را میخواند که به قطعهای رسید که پدر به دنبال تابوت پسرش میدود. چند بار صدایش شکست و بعد دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد. دستش را به نوشته زد و گفت: کاش جای او بودم!` منظورش تو بودی، و تمام شب اینطور گذشت.» وقتی نوشته را تا آخر خواندند (هفت فرم چاپی بود!) تصمیم گرفتند فورا به دیدنم بیایند. «خواب باشد، مهم نیست، بیدارش میکنیم ــ این مهمتر از خواب است!»… نیم ساعت پیش من ماندند و در این نیم ساعت خدا میداند دربارهٔ چه چیزها بحث کردیم… از شعر حرف زدیم، و از گوگول… ولی بیشتر دربارهٔ بلینسکی بحث کردیم. نکراسوف هر دو دستش را بر شانههایم گذاشت و با هیجان و اشتیاق گفت: «همین امروز باید داستانت را به او نشان بدهم، و تو میفهمی… میفهمی چهگونه انسانی است، چهگونه! با او آشنا میشوی و میبینی که چه روح بزرگی دارد! بسیار خوب، حالا میتوانی بخوابی، برو بخواب، ما میرویم، فردا میآیی دیدن ما!» خیال میکرد بعد از چنین ملاقاتی میتوانم بخوابم! چه شور و حالی، چه موفقیتی… فکر میکردم: «این آدمهای موفق که همه تحسینشان میکنند، همه به پیشوازشان میروند، همه خوشامدشان را میگویند، همین آدمها ساعت چهار صبح اشکریزان دویدند تا بیایند مرا بیدار کنند، چون این مهمتر از خواب بود… چه شگفتآور!» چهطور میتوانستم بخوابم؟
نکراسوف همان روز دستنوشته را نزد بلینسکی برد. به بلینسکی سخت احترام میگذاشت و به نظر من در تمام عمرش به او بیش از هر کس دیگری عشق میورزید… بلینسکی استعدادش را تحسین میکرد. بهرغم جوانی نکراسوف و تفاوت سنی آنها، به نظرم لحظههایی بینشان میگذشت که آن دو را عمیقا به یکدیگر پیوند میداد… نکراسوف وقتی وارد اتاق بلینسکی شد فریاد زد: «گوگول دیگری ظهور کرده!» بلینسکی با خونسردی گفت: «این روزها همهجا مثل قارچ گوگول سبز میشود.» اما دستنوشته را گرفت تا بخواند. غروب، وقتی نکراسوف برگشت، بلینسکی با شور و هیجان از او استقبال کرد و گفت: «او را بیاور پیش من، زود برو او را بیاور!»
… و من به دیدارش رفتم… بلینسکی بهرغم خویشتنداری و متانتش به من گفت: «میفهمی؟ خودت میفهمی چه نوشتهای؟… یک تراژدی!… تو هنرمندی… قدر استعدادت را بدان و حفظش کن. نویسندهٔ بزرگی خواهی شد!…»
… سرمست از خانهاش خارج شدم… «آیا واقعا اینقدر بزرگم؟»… آه، نخندید، دیگر هیچگاه فکر نکردم که بزرگم، اما آنموقع… اندیشیدم: «کاری میکنم که لایق این ستایشها باشم… اما کاش بلینسکی میدانست چه چیزهای بیارزش و شرمآوری در وجودم هست!…»
… در آن لحظهها زیاد فکر کردم. کاملاً واضح به یاد دارم. دیگر فراموش نکردم…وقتی تبعید شدم با یادآوری همین لحظهها روحیهام را حفظ میکردم…
به این ترتیب نویسندهای متولد شد. اما بلینسکی از یک لحاظ اشتباه کرد: داستایفسکی سخنگوی هنری دیدگاههای اجتماعی و سیاسی بلینسکی نشد.
داستایفسکی زمانی که از حمایت بلینسکی بهرهمند شد به شهرت عجیبی رسید. مثلاً در نامهای به برادرش در ۱۶ نوامبر ۱۸۴۵ نوشت:
… همه طوری نگاهم میکنند که انگار یکی از عجایب جاندار را میبینند. تا دهانم را باز میکنم و حرفی میزنم در هر گوشه و کنار حرفم را تکرار میکنند و میگویند داستایفسکی چنین گفته، داستایفسکی میخواهد فلان کار را بکند. بلینسکی مرا مثل پسرش دوست دارد…
نخستین اثر داستایفسکی به نام مردم فقیر در ژانویهٔ ۱۸۴۶ در سالنامهٔ پترزبورگ چاپ شد اما منتقدان آنطور که انتظار میرفت از آن استقبال نکردند. بدتر از این، هنگامی که همزاد یعنی دومین اثر مهم نویسنده منتشر شد، با آنکه بلینسکی از آن تمجید کرد، عدهای با داستایفسکی مخالفت نمودند. تناقضی که از کامیابی و سرمستی اولیه و یأس و تلخکامی بعدی سر برآورد بر کل زندگی آکنده از درد و رنج داستایفسکی اثری عمیق گذاشت.
در بررسی آثار هنرمند گرانسنگی مانند داستایفسکی معمولاً به سراغ آثار بزرگ او میروند، اما در آثار کوتاه او با جلوههایی عالی از ژرفای فکر و قوهٔ خلاقیتش مواجه میشویم. در این آثار کوتاه میبینیم که تمامی جهان داستایفسکی با وضوحی خیرهکننده و درخششی گوهرآسا بازتاب مییابد. به این میماند که دنیایی بزرگ را در آینهای محدب نگاه کنیم. داستانهای کوتاه داستایفسکی آینههای محدب دنیایی بسیار وسیعاند. در آثار بزرگ داستایفسکی گاه به قطعههایی برمیخوریم که نویسنده در آنها نمیتواند بر تعصبات و نظریات قومی و سیاسیاش غلبه کند، اما داستایفسکی در داستانهای کوتاه از هرگونه جانبداری تعصبآمیز آزاد است (مثلاً در رؤیای آدم مضحک). از این رو، در این آثار میتوان نبوغ نویسنده را واضحتر دریافت و بیطرفانهتر دربارهاش داوری کرد.
داستانهای مجموعهٔ حاضر به دورههای مختلفی از فعالیت ادبی نویسنده تعلق دارند. داستایفسکی تا قبل از دستگیریاش ده اثر (رمان و داستان کوتاه) به چاپ رساند. نخستین اثرش چنانکه میدانیم برای او شهرت و اعتبار بیمانندی به دنبال آورد. او را جانشین گوگول دانستند (در این زمان فقط بیست و چهار سال داشت). لیکن خانم صاحبخانه و آقای پروخارچین (۱۸۴۶) حتی با انتقاد شدید بلینسکی مواجه شدند. چیزی که بلینسکی در نوشتههای داستایفسکی میپسندید حقیقتگرایی در توصیف زندگی، ترسیم استادانهٔ شخصیتها و وضعیت اجتماعی قهرمانان و درک عمیق و بازسازی هنرمندانهٔ جنبهٔ تراژیک زندگی بود، اما بلینسکی بر نقطهضعفی نیز در آثار او انگشت گذاشت: پراکندهکاری و گرایش به تکرار و عقبگردهای اضافی.
بلینسکی نوشته بود: «داستایفسکی… را نباید مقلد گوگول دانست، هرچند که بسیار به او مدیون است.» خود داستایفسکی گفته بود که «همهٔ ما از زیر شنل گوگول بیرون آمدهایم.» اما داستایفسکی از چارلز دیکنز، شکسپیر، بالزاک، ویکتور هوگو، گوته، هوفمان و حتی پاسکال هم تأثیر پذیرفته بود.
آقای پروخارچین (۱۸۴۶) و پولزونکوف (۱۸۴۷) تلاش نویسنده را برای ایجاز در بیان (مانند داستانهای کوتاه پوشکین) نشان میدهد، لیکن شیوههای هنری داستایفسکی در این دو داستان بسیار متفاوت است. در این شخصیتپردازیهای خارقالعاده و هراسآور، تار و پود زندگی مورد تردید قرار میگیرد. حدیث نفس قهرمانان درخشان است و بهنوعی شالودهٔ داستانهای کوتاه کافکا در اینجا ریخته میشود. شاید داستایفسکی در هیچ اثری به قدر پولزونکوف و آقای پروخارچین «مدرن» جلوه نکرده باشد.
دزد شرافتمند (۱۸۴۸) بهترین نمونهٔ گرایشهای اولیه در آثار داستایفسکی است. یملیان نخستین شخصیت آثار داستایفسکی است که تراژدیاش در این است که شر را تشخیص میدهد اما نمیتواند در برابر آن مقاومت کند. بسیاری از قهرمانان آثار بعدی داستایفسکی از تبار یملیان هستند. در واقع یملیان یک «تم» است که «واریاسیونها» ی مختلف آن را داستایفسکی بعدا مطابق دریافت خود از زندگی پدید آورد و ژرفا و گسترش بخشید. در دزد شرافتمند برای نخستین بار با ایدهای روبهرو میشویم که بعدا در یکی از بزرگترین رمانهای تاریخ ادبیات یعنی جنایت و مکافات (۱۸۶۶) پرورش مییابد: «نزدیکشدن مکافات سبب توبهٔ مجرم میشود و گاه در سنگترین دلها نوعی احساس ندامت واقعی برمیانگیزد. میگویند علتش ترس است.» بیان استادانهٔ این ایده را در دزد شرافتمند میبینیم.
درخت کریسمس و ازدواج (۱۸۴۸) شاید از لحاظ هنری کاملترین داستان کوتاهی باشد که داستایفسکی در دورهٔ اول فعالیت ادبیاش خلق کرد. داستان ظاهری طنزآلود دارد و در آخرین جملهٔ داستان نکتهٔ اصلی بیان میشود.
اما این طنزی است تلخ که به گفتهٔ ایوانوف در کتاب آزادی و زندگی تراژیک هیچ نشاطی به ما نمیبخشد.
در درخت کریسمس و ازدواج از یک طرف با قربانی جوان و بیپناه نظم اجتماعی ابلهانهای روبهروییم و از طرف دیگر پولپرستی مرد طماع میانهسالی را میبینیم که حساب میکند موقع ازدواج با دختر جوان چه مبلغی عایدش میشود. این یکی از تلخترین داوریهای داستایفسکی دربارهٔ معیار «موفقیت» در نظامهای اجتماعی مبتنی بر مالکیت غاصبانه است.
در سال ۱۸۴۹ داستایفسکی دستگیر و به سیبری تبعید شد. پس از آن، آزاداندیشی ملایم دورهٔ جوانی را رها کرد. جالب آنکه داستایفسکی اگر قبلاً عضو گروهی سوسیالیستی نبود شاید تا این حد از افکار جوانیاش دور نمیشد. او عضو محفل پتراشفسکی بود. پتراشفسکی از دیدگاههای فوریه و سوسیالیستهای فرانسوی طرفداری میکرد و روزهای جمعه بسیاری از روشنفکران به خانهاش میرفتند تا دربارهٔ مسائل سیاسی و اجتماعی و نیز تحولات ادبی روسیه بحث کنند. یکبار داستایفسکی نامهٔ معروف بلینسکی به گوگول را برای بقیه خواند. در این نامه، منتقد بزرگ روس به دیدگاههای ارتجاعی نویسندهٔ بزرگ حمله کرده بود. اعضای گروه پتراشفسکی دستگیر و هشت ماه زندانی شدند. بعد همه به مرگ محکوم شدند، اما در آخرین لحظهها مجازات داستایفسکی به هشت سال تبعید در سیبری تقلیل یافت. داستایفسکی دربارهٔ مراسم اعدام و عفو ملوکانه در واپسین دقایق، به برادرش چنین نوشت:
امروز، ۲۲ دسامبر، همهٔ ما را به میدان سمیونوفسکی بردند. حکم اعدام را قرائت کردند و گفتند که صلیب را ببوسیم… گفتند که جامهٔ سفید اعدام را به تن کنیم. سپس سه نفرمان را به تیر بستند تا اعدام کنند. من نفر ششم بودم و جزو دومین گروهی که میخواستند اعدام کنند. فقط یک دقیقه به پایان زندگیام مانده بود. به تو فکر کردم، برادر عزیزم، به چیزهایی که به تو مربوط میشد. در آن دقیقهٔ آخر فقط به تو برادر عزیزم میاندیشیدم. در فرصتی که بود پلسچیف و دوروف را که کنارم بودند در آغوش گرفتم و وداع گفتم. همان موقع علامت عدم اجرای حکم را بر طبلها نواختند. آنهایی را که به تیر بسته بودند باز کردند و فرمان عفو ملوکانه را خواندند. بعد حکم محکومیت ما را قرائت کردند.
حکمی که برای داستایفسکی صادر کردند این بود: «به جرم شرکت در توطئههای جنایتکارانه، نشر نامهٔ بلینسکی نویسنده که متضمن حملات گستاخانه به کلیسای ارتدوکس و حکومت بوده، و همچنین اقدام به چاپ مخفی خانگی و پخش مقالات ضدحکومت، به هشت سال تبعید با اعمال شاقه محکوم میشوید.» بعدا امپراطور نیکولای اول این محکومیت را به چهار سال کاهش داد. داستایفسکی در سیبری از افکار آزادیخواهانهٔ پیشین روی برگرداند، هرچند که پیش از تبعید، در زمان بازداشت هشت ماههاش، علائم این رویگردانی را در یک «داستان کودکان» به نام قهرمان کوچک آشکار کرده بود. او در این داستان پتراشفسکی را «مردی که به جای قلب تکهای چربی در سینه دارد» تصویر کرده بود.
مارِی دهقان شرحی واقعی از زندگی داستایفسکی در زندان است، و خاطرهای از دورهٔ کودکی نویسنده به شمار میرود. تم داستان متعلق است به کونستانتین آکساکوف (پسر سرگی آکساکوف نویسندهٔ معروف کتاب تقویم خانوادگی) رهبر اسلاوگرایان که با نام مستعار مقالهای نوشته بود و گفته بود مردم عادی روس همیشه فرهنگی متعالی از خود نشان دادهاند. داستایفسکی پس از بحث مفصلی دربارهٔ این سخن و پیوندهایی که بهترین نویسندگان روس را به مردم عادی متصل میکند، بر داستان مارِی دهقان این مقدمه را مینویسد:
بحث دربارهٔ این اعتقادات به گمانم برای خوانندگان خستهکننده است. از این رو، واقعهای را برایتان نقل میکنم. شاید نتوان نام واقعه بر آن گذاشت، چون صرفا یکی از خاطرات قدیمی من است که به دلیلی خیلی دلم میخواهد در پایان مطلبم دربارهٔ مردم عادی برایتان تعریف کنم. آنموقع فقط نه سال داشتم… اما نه، شاید بهتر باشد که از بیست و نه سالگیام شروع کنم.
ماجرایی که در مارِی دهقان میخوانید احتمالاً در سال ۱۸۳۱، کمی پس از آنکه پدر داستایفسکی ملک کوچکی را در ایالت تولا خرید، پیش آمد. قسمتی که به زندان مربوط میشود در عید پاک سال ۱۸۵۰ (۲۴ آوریل) روی داده و با تفصیل بیشتری در خانهٔ مردگان (۱۸۶۱) آمده است. البته داستایفسکی رخدادهای کودکیاش را بعدا در رمان جوان خام (۱۸۷۴) نیز گنجاند. (۲) در مارِی دهقان ابتدا بیزاری راوی را از تفریحات وحشیانه میبینیم و سخن همبند نویسنده را میشنویم: «از این اراذل و اوباش متنفرم». پس از یادآوری خاطرهٔ کودکی، که در آن دهقانی به نام مارِی حضور دارد، همهچیز دگرگون میشود. دهقان با لبخندی پرمهر که «مادرانه» بود به کودک نگاه میکرد. با یادآوری خاطرهٔ کودکی، در واقع علوِ فرهنگ مردم عادی به یاد نویسنده میآید. بدا به حال کسانی که خاطرهای از مارِی یا دهقانان شبیه او ندارند و آدمهای عادی را «اراذل و اوباش» میخوانند!
باری، داستایفسکی پس از سالهای تبعید در سیبری میگوید که مردم روس را با سهیمشدن در حقارتهایشان شناخته و از طریق درد و رنج با آنها به یگانگی رسیده است. در همین مدت با انجیل نیز بهخوبی آشنایی یافته است. آثار داستایفسکی رنگ و بویی دیگر میگیرد و او عمیقتر از پیش به زوایای جان «مردم» رخنه میگشاید. رمانهایش به صورت آثار تراژیک تمامعیار درمیآیند و چنان میشود که رفتهرفته سیمای پیامبری رؤیازده را در او تشخیص میدهند.
داستایفسکی پس از رهایی از تبعید به نوشتن در نشریهها نیز میپردازد که رویهمرفته با موفقیت مادی قرین نمیشود. در سال ۱۸۶۲ به اولین سفر خارج از کشور میرود. به لندن میرود و نویسندهٔ بزرگ روس آلکساندر هرتسن را میبیند که تبعیدی سیاسی بود و در آنجا عمر میگذراند. در لندن بود که برای نخستین بار جامعهٔ صنعتی را به چشم دید و آن را «پیروزی بعل» خواند. تضاد ثروت و نعمت اقلیت با فقر و محرومیت اکثریت او را حیرتزده کرد. دربارهٔ لندن چنین نوشته است:
چنان ازدحامی… که هیچ جای دیگر نمیتوان دید… به من گفتند که هر شب یکشنبه نیم میلیون کارگر، اعم از زن و مرد، با بچههایشان مثل سیل در خیابانها به راه میافتند… تا پنج صبح… مثل جانور میخورند و مینوشند… بردگان سفید… همه مستاند اما شاد نیستند… گهگاه دشنام و نزاع سکوت را میشکند.
این نفرت از ” پیشرفت” صنعتی و همچنین سرخوردگی از مدعیان پیشرفت به مقالهها و نوشتههای داستایفسکی سرریز میکند و او رفتهرفته به مقابله با غربگرایان و لیبرالها برمیخیزد و عمل انقلابیون را نفی میکند. در کروکودیل (۱۸۶۵) با جنبهٔ دیگری از نبوغ داستانپردازی داستایفسکی مواجه میشویم. کروکودیل داستان خندهداری است و شاهکار طنز به شمار میآید. در پوشش همین طنز است که داستایفسکی به جریانهای غربگرا و علمپرستان حمله میکند و عقاید و افکارشان را دست میاندازد، طرفداران توسعهٔ بورژوازی و ورود سرمایه را مسخره میکند و کاریکاتوری از محافل خودباخته به دست میدهد. بعدها، در دورهٔ شوروی، مجلهٔ فکاهی معروفی به نام کروکودیل منتشر شد که انتخاب نامش به نیت ادای احترام به همین داستان و پدیدآورندهاش بود.
داستایفسکی در خاطراتش از سفر لندن نقل میکند که چهگونه شبی راهش را گم میکند و در میان این تودهٔ انسانها به اینطرف و آنطرف میرود تا سرانجام راهش را میجوید. سپس درمییابد که اعتقاد مردم به خرافات در واقع به معنی نفی فرمولهای اجتماعی و به معنی جستوجوی رستگاری است. میلیونها انسان برای ادامهٔ حیات به در و دیوار میکوبند. داستایفسکی در میان این سیلابِ انسانها با منظرهای روبهرو میشود که تکانش میدهد.
… در میان ازدحام مردم در خیابان دخترکی را دیدم که شاید شش سال هم نداشت. لباسش پاره بود. کثیف و پابرهنه بود… بیهدف راه میرفت… خدا میداند در آن ازدحام چه میکرد. شاید گرسنه بود. کسی به او توجهی نداشت… چقدر نحیف و غمگین مینمود… سرش را به چپ و راست کج میکرد… برگشتم و سکهای به او دادم. سکه را قاپید، با حیرت نگاه بیقرارش را به من دوخت و ناگهان در خلاف جهت تا جایی که پاهای کوچکش همراهی میکرد دوید، انگار میترسید پول را از او پس بگیرم…
داستایفسکی هیچگاه این دختربچه را فراموش نکرد. چهارده سال بعد در «داستان فلسفی» رؤیای آدم مضحک (۱۸۷۷) او را بازسازی کرد. در این فاصله آثار جاودانهاش جنایت و مکافات، قمارباز، ابله، طلسمشدگان (جنزدگان/ تسخیرشدگان/ اهریمنان) و جوان خام را نوشت و به قلههای خلاقیت ادبی صعود کرد، اما تصویر دخترک محو نشد. «بر آسمان کوچهای تاریک در پترزبورگ ستارهای کوچک میدرخشد، و در این پایین، دختری بیپناه و وحشتزده، مانند اختری افتاده از آسمان، سرگردان است.» (ویچسلاف ایوانوف)
در این سالها موضوع عصر طلایی («بهشت گمشده») ذهن داستایفسکی را به خود مشغول کرده بود. همان هنگام که جنایت و مکافات را مینوشت از زبان راسکولنیکوف میگفت: «چرا هیچچیز مایهٔ خوشبختی نیست؟ تصویر عصر طلایی در قلب و روح انسانها حک شده. پس چرا نمیآید؟… هیچگاه ونیز یا شاخ زرین را ندیدهام اما به نظرم زندگی مدتهاست خاموش شده… به سیارهٔ دیگری رفته.» البته داستایفسکی از این یادداشتها در متن نهایی جنایت و مکافات استفاده نکرد و نخستین بار فقط در قسمت اعترافات استاوروگین در طلسمشدگان تصویری از عصر طلایی ترسیم کرد. تصویر عصر طلایی به صورت کاملش بعدا در بخشی از گفتار ورسیلوف در رمان جوان خام تکرار شد. این اعتقاد خود داستایفسکی بود. نویسندهٔ بزرگ سرانجام در داستان رؤیای آدم مضحک به همین تم برگشت.
در رؤیای آدم مضحک با داوری نهایی داستایفسکی دربارهٔ انسان روبهرو میشویم. شاید این داوری در مجموع منفی بنماید اما داستایفسکی هیچگاه از انسانها نومید نشد. عصر طلایی شاید رؤیایی بیش نباشد اما همین رؤیاست که به زندگی ارزش زیستن میدهد. شاید اصلاً به علت تحققناپذیری رؤیای عصر طلایی است که زیستن ارزش مییابد. در همین پارادوکس است که به گوشهای از سرگذشت تراژیک انسان پیمیبریم. اما داستایفسکی به این اکتفا نمیکند. او از نخوت فکر بیزار است و در رؤیای آدم مضحک نشان میدهد که عقل بدون احساس، مغز بدون قلب، عین شر است، همان گور تاریکی است که در داستان میخوانیم، چرا که عقل نطفههای انهدام را در خود دارد. فقط از طریق محبت، شفقت و مهر و دلسوزی است که بشر رستگار میشود. داستایفسکی قبول نداشت که با عقل میتوان نیکی را نشان داد یا اینکه صرفا شناخت عقلی بشر را نیک میسازد. برعکس… میگفت «جویای تعالی باش. بر خاک بوسه بزن… بیاموز که هرکس مسئول همه و شریک گناه همه است…» (ویچسلاف ایوانوف). او با اشاره به تعالیم مسیح میگوید: «هر نفر کل بشر است و کل بشر یک نفر است.» این پیام، همانگونه که در داستان میخوانیم، «حقیقتی قدیمی» است، اما داستایفسکی مانند قهرمان داستانش در تمام عمرش این حقیقت را موعظه میکرد.
اگر خواستیم ” خود” را بکشیم، طپانچه را به قلب شلیک کنیم یا به سر؟ وقتی قلبمان با احساس آشنا شد رؤیا را میفهمیم. آنگاه «دخترک» را پیدا خواهیم کرد… و به راهمان ادامه خواهیم داد. ادامه خواهیم داد.
مقدمه کتاب شبهای روشن
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
شبهای روشن، عنوان این گوهر شبچراغی که داستایفسکی در دست ما نهاده، در دنیای صورت پدیدهای است فیزیکی، که تابستان در نواحی شمالی کرهٔ خاک پیش میآید و علت آن زیادی عرض جغرافیایی این مرزهاست و باعث میشود که شب تا صبح هوا مثل آغاز غروب روشن بماند. این پدیده را در بعضی زبانهای اروپایی «شب سفید» میخوانند و منظور از آن، به تعبیری دیگر ــ البته در این زبانها ــ شب بیخوابی هم هست و این هر دو تعبیر در این داستان مصداق دارد. شاید به همین دلیل باشد که بعضی این داستان را «شبهای سفید» ترجمه کردهاند.
اما از اینکه بگذریم، شبهای روشن دو فریاد اشتیاق است که طی چند شب در هم بافته شده است. پژواک نالهٔ دو جان مهرجوست که در کنار هم روی نیمکتی به ناله درآمدهاند و راهی بهسوی هم میجویند و درِ گشودهٔ بهشت خدا را به خود نزدیکتر مییابند.
داستان شرح اشتیاق جوانی رؤیاپرور است که تنهاست و تشنهٔ همنفسی با دمسازی. بینوا چنان سرگشته است و با حرمان دستبهگریبان، که در دیوارها و در و پنجرهٔ خانههای شهر دوست میجوید و با آنها راز دل میگوید. او در پترزبورگ بهدنبال گمشدهای که با او همزبانی کند به هر سو میپوید تا عاقبت در کنار آبراه با دختری گریان، که او نیز عاشقی شیدا و تنهاست، آشنا میشود و خیال میکند که:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
اما عاقبت میبیند دریغ، ستارهٔ بختش به قول حافظ «خوش درخشیده ولی دولت مستعجل» بوده است.
شبهای روشن خون دل شاعر است که به یاقوتی درخشان مبدل شده است. دانهٔ غباری است که در جگر صدفی خلیده و آن را آزرده است، بهطوریکه صدف از خون جگر خود لعابی دور آن میتند و آن را به مرواریدی آبدار مبدل میکند؛ افسوس مرواریدی سیاه! داستایفسکی با عرضهٔ این مروارید به ما، چهبسا با ما درد دل گفته است.
این اثر کوچک نیز مانند بسیاری از کارهای بزرگ او از زندگی راستین او مایه میگیرد و سوز جان و جلوهای از درهای اوست.
بریدهای از کتاب شبهای روشن
و شاید تقدیرش چنین بود که
لحظهای از عمرش را با تو همدل باشد.
ــ ایوان تورگنیف ــ
شب اول
شب کمنظیری بود، خوانندهٔ عزیز! از آن شبها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه میکردی بیاختیار میپرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی اینهمه آدمهای بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهٔ عزیز، این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید. در دلهای خیلی جوان. اما ای کاش خدا این پرسش را هرچه بیشتر در دل شما بیندازد! حرف آدمهای بدخلق و بوالهوس را زدم و ناچار یادم آمد که آن روز از صبح رفتار خودم همه صفا و پاکدلی بود. اما از همان صبح بار غم عجیبی بر دلم افتاده بود، که آزارم میداد. ناگهان احساس کرده بودم که بسیار تنهایم. میدیدم که همه مرا وا میگذارند و از من دوری میجویند. البته هر کس حق دارد از من بپرسد که منظورم از «همه» کیست؟ چون هشت سال است که در پترزبورگم و نتوانستهام یک دوست یا حتی آشنا برای خودم پیدا کنم. ولی خب، دوست و آشنا میخواهم چهکنم؟ بی دوست و آشنا هم تمام شهر را میشناسم. برای همین بود که وقتی میدیدم که مردم همه شهر را میگذارند و میروند ییلاق، به نظرم میرسید که همه از من دوری میکنند. این تنهاماندگی برایم سخت ناگوار بود و سه روز تمام در شهر پرسه زدم. بولوار و پارک و کنار رود (۲) را از زیر پا میگذراندم و یک نفر از اشخاصی را که عادت کرده بودم یک سال آزگار در ساعت معین در جای معینی ببینم نمیدیدم. گیرم آنها البته مرا نمیشناسند ولی من همهشان را میشناسم. خوب هم میشناسم. میشود گفت که در چهرهٔ یکیکشان باریک شدهام. وقتی خوشحالند حظ میکنم و وقتی افسردهاند دلم میگیرد. اما با پیرمردی که هر روز در ساعت معینی در کنار فانتانکا (۳) میبینم میشود گفت دوست شدهام. حالت چهرهاش خیلی موقر است و همیشه انگاری در فکر است. مدام زیر لب چیزی میگوید و دست چپش را حرکت میدهد، انگاری با این حرکات بر آنچه در سرش میگذرد تأکید میکند. عصای دراز پرقوز و گرهای در دست راست دارد، با دستهای طلایی. او هم متوجه من شده و انگاری به احوال من علاقه پیدا کرده است. یقین دارم که اگر در ساعت مقرر مرا در کنار فانتانکا نبیند دلتنگ میشود. این است که گاهی، مخصوصا وقتی سردماغ باشیم، سَرَکی به هم تکان میدهیم. چند روز پیش که دو روز بود یکدیگر را ندیده بودیم چیزی نمانده بود که از راه احترام کلاه از سر برداریم. اما خوشبختانه تا زیاد دیر نشده بود به خود آمدیم و دستهامان فروافتاد و دوستانه از کنار هم گذشتیم. من با عمارتهای شهر هم آشنا شدهام. وقتی از خیابان رد میشوم هر یک مثل این است که به دیدن من میخواهند به استقبالم بیایند و با همهٔ پنجرههای خود به من نگاه میکنند و با زبان بیزبانی با من حرف میزنند. یکی میگوید: «سلام، حالتان چطور است؟ حال من هم شکر خدا بد نیست. همین ماه مه میخواهند یک طبقه رویم بسازند.» یا یکی دیگر میگوید: «حالتان چطور است؟ فردا بنّاها میآیند برای تعمیر من!» یا سومی میگوید: «چیزی نمانده بود آتشسوزی بشود. وای نمیدانید چه هولی کردم!» و از اینجور حرفها. بعضی از آنها را خیلی دوست دارم. بعضیشان دوستان مهربانی هستند. یکی از آنها خیال دارد امسال تابستان یک معمار بیاورد برای معالجهاش. من تصمیم دارم هر روز سری به او بزنم که مبادا خدانخواسته در معالجهاش اهمالی بشود. اما ماجرای آن خانهٔ نقلی گلیرنگ را فراموش نمیکنم. نمیدانید چه عمارت آجری ملوس دلچسبی بود. وقتی با آن پنجرههای قشنگش به آدم نگاه میکرد دل آدم روشن میشد. به عمارتهای زمخت و بدترکیب مجاورش با چنان افادهای نگاه میکرد که هر وقت از کنارش رد میشدم راستیراستی کیف میکردم. اما هفتهٔ پیش که بار دیگر از آن کوچه میگذشتم به رفیقم نگاه کردم. فریاد شکایتی از دلش به گوشم رسید. میگفت: «میخواهند زردم کنند!» جانیان بدکردار! وحشیهای نفهم! از هیچچیز نگذشتند. نه ستونها را معاف کردند نه گیلویی زیبایش را. رفیق من سراپا زرد شد. انگاری یک قناری! از غیظ زردآبم به جوش آمد، طوری که چیزی نمانده بود یرقان بگیرم. تا امروز نتوانستهام دلم را راضی کنم و به دیدن رفیق بینوای بلازدهام که رنگ امپراتوری آسمانپناهمان را گرفته است بروم.
به این ترتیب شما، ای خوانندهٔ عزیز، میبینید که من با چه شور و صفایی با شهر خودم، پترزبورگ، آشنایم!
پیش از این گفتم که سه روز رنج بردم تا عاقبت دستگیرم شد که علت ناراحتیام چیست. در خیابان حالم سر جا نبود. غصه میخوردم که چرا از فلان کس اثری نیست؟ چندی است بهمان را ندیدهام! این یکی دیگر کجا رفته بود؟ در خانه هم خُلقم تنگ بود. دو شب تمام خودم را میکشتم تا سر درآورم که در این کنج خلوتم چه مرگم است؟ چرا در این اتاق همهاش اینجور ناراحتم؟ هاج و واج به اطراف، به دیوارهای کپکزده و سبزشده و دودهگرفته، به سقف اتاق که تارعنکبوت، از برکت کفایت و کدبانویی ماتریونا (۴)، ریسهریسه از همهجایش آویخته است، نگاه میکردم. همهٔ مبلهایم را، یکیک صندلیهایم را، وارسی کردم و در پی علت نگرانیام میگشتم، چون اگر حتی یک صندلی درست سر جایش نباشد آرامشم را از دست میدهم. سروقتِ پنجره رفتم، اما هیچ فایده نداشت. حتی کار را به جایی رساندم که ماتریونا را صدا کردم و فیالمجلس، البته پدرانه، بابت تارعنکبوت و به طور کلی بابت شلختگیاش ملامتش کردم، اما او با تعجب برّ و بر نگاهم کرد، انگاری نمیفهمید چه میگویم و بیآنکه جوابی بدهد گذاشت و رفت، بهطوریکه تارعنکبوتها هنوز با خیال راحت سر جای خودشان از سقف آویختهاند. عاقبت امروز صبح بود که علت این ناراحتی را حدس زدم. بله، علت این بود که مردم شهر همه مثل این است که از من میرمند و به ییلاق میروند. این کلمهٔ عوامانه را بر من ببخشید. ولی خب، من حالا حال و حوصلهٔ سلیسگویی ندارم. آخر هر کسی که سرش به تنش بیرزد و سر و پز آبرومندانهای داشته باشد و مثلاً درشکه سوار شود، فورا در نظر من به آدم محترم خانوادهداری مبدل میشود که همینکه کار روزانهاش در اداره تمام شد بیآنکه حتی چمدانی بردارد روانهٔ ییلاق میشود و در امن و صفای خانوادهٔ خود جا خوش میکند. آخر عابران هر یک حالت خاصی داشتند که از دور داد میزد: «میدانید، من در شهر بمان نیستم! دو ساعت دیگر در ییلاقم.» اگر انگشتان ظریف و مثل شکر سفیدی بر پشت پنجرهای، اول ضرب میگرفت و بعد آن را باز میکرد و سر زیبای دختری از آن بیرون میآمد و گلفروش دورهگردی را صدا میکرد، من فورا فکر میکردم که این گلها نه به این منظور خریده میشوند که در آن اتاقِ دمکرده، با طراوت بهاریشان اندکی نشاط در دلی القا کنند، زیرا این دخترخانمِ گلدوست در شهر بمان نیست و بهزودی به ییلاق میرود و گلدان را هم با خود میبرد. تازه کار به این تمام نمیشد. من در حدس کشفیاتی که خاص خودم بود به قدری پیشرفت کرده بودم که میتوانستم بیاشتباه بگویم که چهجور اشخاصی به کدام ییلاق میروند. مثلاً ساکنان جزیرهٔ سنگی یا جزیرهٔ داروسازان یا مستأجران خانههای راستهٔ پترزگف (۵) رفتاری سنجیده و بسیار پسندیده داشتند. لباسهای تابستانی شیک میپوشیدند و با کالسکه به شهر میآمدند. هیئت ساکنان پارگولوا (۶) و دورتر از آن با سلامت نفس و متانت خود به نگاه اول اعتماد «القا میکرد». حال آنکه اشخاصی که تابستانشان را در جزیرهٔ کریستفسکی (۷) میگذراندند با نشاط آرامشان شاخص بودند. اگر به یک قطار طولانی گاری برمیخوردم که گاریچیانش بهآهستگی هنهنکنان، دهنهٔ یابوهاشان در دست، در کنار گاریهاشان پیش میرفتند و کوهی از همهجور مبل، از میز و صندلی و کاناپههای ترکی و غیرترکی و اثاث و خرت و پرت خانگی، بارشان بود و بر تارک آن آشپز نحیف پیری نشسته، از اموال اربابش مثل تخم چشمش مواظبت میکرد، یا اگر قایقی میدیدم که زیر تل عظیمی اسباب خانه و خرد و ریز تا لبهاش در آب فرو رفته و بهنرمی در نیوا یا فانتانکا تا سیاهرود یا تا جزیرهها (۸) در حرکت بود، آن گاریها و قایقها در چشم من با ابهتی ده یا صد برابر جلوه میکردند. به نظرم میرسید که همهٔ خلق خدا بلند شده و راه ییلاق پیش گرفتهاند و کاروانکاروان از شهر فرار و به ییلاق مهاجرت میکنند ــ به نظرم میآمد که چیزی نمانده است که پترزبورگ به خلوتی صحرا شود، بهطوریکه عاقبت دلم غرق غصه میشد، آزرده میشدم و خجالت میکشیدم. من جایی نداشتم بروم و کاری هم نداشتم که برای آن پترزبورگ را ترک کنم. حاضر بودم که همراه هر یک از این گاریها بروم، با هر یک از این آقایان محترم و خوشسر و پز سوار کالسکه بشوم و شهر را ترک کنم اما هیچکس، مطلقا هیچکس، دعوتم نمیکرد؛ انگاری همه فراموشم کرده بودند، مثل این بود که همهشان مرا حقیقتا بیگانه میشمردند. مدت زیادی راه رفتم، در شهر پرسه میزدم تا طبق معمول فراموش کردم کجایم و ناگهان دیدم جلوی راهبند شهر سر درآوردهام. نشاط شدیدی در دلم افتاد و از راهبند گذشتم و شروع کردم در کشتزارها و میان سبزهها قدمزدن و ابدا خسته نمیشدم و احساس میکردم که بار سنگینی از روحم فرو افتاده است. رهگذران همه چنان با خوشرویی به من نگاه میکردند که گفتی چیزی نمانده بود که سلام و تعارف کنند. همه معلوم نبود از چه چیز خوشحالند، همهشان سیگار برگ دود میکردند و من به قدری خوشحال بودم که هرگز نبوده بودم. صحرا به قدری برای منِ شهرزدهٔ نیمهبیمار که در تنگنای شهر داشتم خفه میشدم و میپوسیدم دلچسب بود که گفتی بر اسب باد ناگهان به ایتالیا رفتهام!
پترزبورگ ما کیفیت عجیب و وصفناپذیر و بسیار دلانگیزی دارد که با رسیدن بهار ناگهان تمامی توان خود و نیروهای شکوهمند خدادادش را نمایان میکند، خود را میپیراید و میآراید و رنگین میکند و تمام شکوه آسماندادش را به نمایش میگذارد. این حال مرا به یاد دختر نحیف مسلولی میاندازد که گاهی با ترحم نگاهش میکنی و گاهی با عشقی دلسوزانه و گاهی اصلاً متوجهش نمیشوی و نگاهش نمیکنی، اما ناگهان، گویی به چشمبرهمزدنی، خودبهخود، چنانکه به وصف نمیآید، انگاری به معجزهای زیبا میشود و به وجد میآیی و مبهوت میمانی که این برق در این چشمهای غمزده و اندیشناک از کجاست؟ چه چیز باعث شد که این گونههای گودافتادهٔ بیرنگ گلگون شود؟ این شور و شرار در این سیمای نحیف از چیست؟ کدام آتش احساس این سینهٔ خشکیده را به تپش آورده؟ چه چیز چهرهٔ این دختر بینوا را ناگهان جان داده و زیبا کرده و این لبخند دلپذیر را بر آن درخشانده و این لبها را به این روشنی و دلافروزی خندان ساخته است؟ به اطراف نگاه میکنی و کسی را میجویی. میکوشی حدس بزنی… اما این لحظه میگذرد و ایبسا که همان روز بعد چهرهٔ دختر را باز مثل گذشته مییابی: همان نگاه اندیشناک و مبهوت، همان چهرهٔ بیرنگ، همان سرافکندگی و کمرویی در حرکات و چهبسا پشیمانی، و حتی آثار اندوهی مرگبار و خشم از شوقی زودگذر و نابجا… افسوس میخوری که این زیبایی گذرا چنین بهسرعت سپری شد و بیبازگشت، و چنین فریبنده و بیحاصل پیش چشمت درخشید و افسوس از آنکه حتی مجال نداد که به او دل ببازی…
و با این حال شبم بهتر از روزم بود و اما علت آن…
شبهای روشن
نویسنده : فئودور داستایفسکی
مترجم : سروش حبیبی
ناشر: نشر ماهی
تعداد صفحات : ۱۲۶ صفحه
منبع: وب سایت یک پزشک-علی رضا مجیدی