مقدمه
هدف من در این نوشته کوتاه این است که اصول و مبانىِ روانکاوى را
تدوین و به نحو به اصطلاح غیراستدلالى بیان کنم، یعنى به موجزترین و
سرراستترین شکل ممکن. طبیعتاً مقصود من این نیست که خواننده به این نظریه
ایمان آورد یا اعتقاد راسخى به آن پیدا کند.
آموزههاى روانکاوى مبتنى بر مشاهدات و تجربیات بىشمارند و فقط آن کسى که
مشاهدات و تجربیات مذکور را در مورد خود و دیگران تکرار کرده باشد مىتواند
به قضاوتى شخصى درباره این نظریه برسد.
بخش نخست
ذهن و نحوه کارکرد آن (2)
فصل 1
دستگاه روان
روانکاوى یک موضوع اساسى را مفروض تلقى مىکند،
موضوعى که صرفا با توسل به اندیشه فلسفى مىتوان دربارهاش به بحث پرداخت،
اما دلیل موجهبودن این فرض را باید در نتایج آن جست. دانستههاى ما در
خصوص آنچه روان (یا حیات ذهنى) مىنامیم از دو نوع است: اولاً اندام جسمانى
و عرصه عملکرد آن که عبارت است از مغز (یا دستگاه عصبى) و [ ثانیا ] از
سوى دیگر اَعمالِ خودآگاهانه ما که دادههایى بلافصلاند و به هیچ روى
نمىتوان آنها را بیش از این توصیف کرد. هرآنچه بین این دو قرار دارد براى
ما ناشناخته است و دادههاى مذکور واجد هیچ رابطه مستقیمى با این دو حد
نهایىِ دانشِ ما نیستند. اگر چنین رابطهاى وجود داشت، حداکثر مىتوانست
محل دقیق فرایندهاى ضمیر آگاه را بر ما معلوم کند، ولى کمکى به شناخت آن
فرایندها نمىکرد.
دو فرضیه ما از این منتهىالیه یا سرآغازِ دانشمان سرچشمه مىگیرد. نخستین
فرضیه به تعیین محل فرایندهاى ضمیر آگاه مربوط مىشود. ما چنین فرض مىکنیم
که حیات ذهنى، کارکرد دستگاهى است که ویژگیهاى آن عبارتاند از امتداد در
مکان و تشکیل شدن از چندین بخش. به بیان دیگر، ما تصور مىکنیم که [ ساختار
] این دستگاه همانند یک تلسکوپ یا میکروسکوپ یا چیزى شبیه به آنهاست. گرچه
در گذشته نیز تلاشهایى در این زمینه صورت گرفته است، اما تبیین چنین
استنباطى به این شکلِ محکم و منسجم امرى بدیع و بىسابقه است.
ما از راه مطالعه تکوین فردىِ انسانها، به این دانش درباره دستگاه روان
نائل شدهایم. دیرینهترینِ این حوزهها یا کنشگرانِ روان را «نهاد»
مىنامیم. «نهاد» شامل تمامى آن خصایصى است که فرد به ارث مىبَرَد، تمامى
آن خصایصى که در بدو تولد با او هستند و در سرشت او جاى دارند. به همین
سبب، مهمترین جزءِ «نهاد» غرایز هستند که از سامان بدن سرچشمه مىگیرند و
تبلور روانىِ آنها ابتدا در اینجا [ یعنى «نهاد» ] به شکلهایى که براى ما
ناشناخته است رخ مىدهد.(3)
تأثیر دنیاى بیرونى و واقعىِ پیرامونِ ما باعث تحولى خاص در بخشى از «نهاد»
شده است. «نهاد» در بدو امر حکم یک لایه قشرى را داشت که از اندامهاى لازم
براى دریافت محرکها و نیز از تمهیداتى برخوردار بود تا بتواند در برابر
محرکها همچون یک سپرِ محافظ عمل کند؛ [ لیکن به دلیل تأثیر دنیاى بیرونى، ]
بخشى از «نهاد» از این حالت اولیه به سازمان ویژهاى تبدیل گردیده است که
از این پس همچون واسطهاى بین «نهاد» و دنیاى بیرونى عمل مىکند. این حوزه
از ذهن را «خود» نامیدهایم.
ویژگیهاى اصلىِ «خود» بدین قرارند: در نتیجه ارتباط از پیش برقرار شده
ادراک حسى و کنش عضلانى، «خود» حرکتهاى اختیارى را تحت فرمان خویش دارد. تا
آنجا که به رخدادهاى بیرونى مربوط مىشود، «خود» وظیفه مذکور را از این
طریقها انجام مىدهد: از راه واقف شدن به محرکها؛ از راه انباشتن تجربیاتى
درباره آنها (در حافظه)؛ از راه اجتناب از محرکهاى فوقالعاده قوى (با گریز
[ از آن محرکها ] )؛ از راهِ حل و فصل کردن محرکهاى ملایم (با سازگارى)؛ و
سرانجام از راه فراگیرى نحوه ایجاد تغییرات مصلحتآمیز در دنیاى بیرونى،
تغییراتى که به نفع «خود» هستند (با فعالیت). تا آنجا که به رخدادهاى درونى
مربوط مىشود، در ارتباط با «نهاد»، «خود» آن وظیفه را از این طریقها
انجام مىدهد: از راه مسلط شدن بر خواستهاى غرایز؛ از راه تصمیمگیرى
درباره اینکه آیا آن خواستهها اجابت شوند یا خیر؛ از راه موکول کردن
اجابت آن خواستهها به زمان و اوضاع مساعد در دنیاى بیرونى؛ یا از راه
سرکوب کردن تمام تحریکاتِ آن خواستهها. نحوه عملکرد «خود» با در نظر گرفتن
تنشهاى حاصل از محرکها معین مىشود، خواه این تنشها ذاتىِ آن باشند و خواه
به آن اِعمال گردند. پدید آمدن این تنشها عموما به صورت عدملذت احساس
مىشود و کاهش یافتنشان به صورت لذت. با این حال، آنچه به صورت لذت یا
عدملذت احساس مىشود احتمالاً اوج مطلقِ این تنش نیست، بلکه جزئى از
ضرباهنگ تغییراتِ آن تنشهاست. «خود» تقلا مىکند تا به لذت دست یابد و از
عدملذتْ برى باشد. هر افزایشى در عدملذت که فرد توقعِ آن را دارد و
پیشبینىاش مىکند، با یک علامت اضطراب مواجه مىگردد. روى دادن چنین
افزایشى ــ خواه تهدیدى از درون باشد و خواه تهدیدى از بیرون ــ خطر نامیده
مىشود. گهگاه «خود» ارتباطش با دنیاى بیرون را قطع مىکند و به حالت
خواب فرو مىرود؛ در این حالت، «خود» تغییرات گستردهاى در سامانِ خویش
ایجاد مىکند. از این حالت خواب چنین مىتوان استنباط کرد که سامانِ یادشده
عبارت است از توزیع خاصى از انرژىِ ذهن.
دوره طولانىِ کودکى ــ که طى آن انسانِ در حال رشد با اتکا به والدینش به
زندگى ادامه مىدهد ــ رسوبى را از خود باقى مىگذارد که عبارت است از
شکلگیرىِ کنشگرى ویژه در «خود»، کنشگرى که تأثیر والدین از طریق آن ادامه
مىیابد. این کنشگر، «فراخود» نامیده شده است. این «فراخود»، از حیث اینکه
از «خود» متمایز مىگردد و مخالف آن است، نیروى سومى را [ در ذهن ] تشکیل
مىدهد که «خود» مىبایست برایش اهمیت قائل شود.
نحوه عملکرد «خود» چنان باید باشد که هم خواستهاى «نهاد»، هم خواستهاى
«فراخود» و هم [ الزامات ] واقعیت را همزمان اجابت کند؛ به سخن دیگر، «خود»
مىبایست خواستهاى این سه عامل را با یکدیگر وفق دهد. چند و چون رابطه
«خود» و «فراخود» را هنگامى مىتوان بهطور کامل دریافت که ریشه آن رابطه
را در نگرشهاى کودک درباره والدینش بیابیم. البته نحوه عملکرد این تأثیر
والدین نه فقط شخصیتهاى پدر و مادر واقعىِ کودک، بلکه همچنین سنتهاى
خانوادگى و نژادى و ملىِ انتقال یافته به کودک از طریق آنان و نیز الزاماتِ
محیط اجتماعىِ بلافصلى را که آنها بازمىنمایانند شامل مىشود. به طریق
اولى، در فرایند رشد فرد، کسانى که بعدها جانشین یا جایگزین والدین او
مىشوند (از قبیل معلمان و الگوهاى آرمانهاى اجتماعىِ تحسینشده در زندگىِ
عمومى) در «فراخودِ» او تأثیر مىگذارند. چنانکه خواهیم دید، «نهاد» و
«فراخود» به رغم تمام تفاوتهاى بنیادینشان، واجد یک ویژگىِ مشترک هستند:
این دو [ نیروى کنشگر روان ] تأثیرات گذشته را بازنمایى مىکنند ــ «نهاد»
بازنمود تأثیر وراثت است و «فراخود» در اصل بازنمود تأثیرات اشخاص دیگر ــ ،
حال آنکه «خود» عمدتا حاصل تجربیاتِ فرد است و به عبارت دیگر، رخدادهاى
اتفاقى و در زمان حاضر محتواى آن را تعیین مىکنند.
مىتوان فرض کرد که این توصیف کلى و اجمالى از دستگاه روان انسان، در مورد
جانوران عالى که ذهنى شبیه به ذهن انسان دارند نیز صادق است. هر موجودى که
مانند انسان در کودکى به مدتى طولانى [ به والدینش ] وابسته باشد، قاعدتا
واجد «فراخود» است. ناگزیر باید فرض کنیم که «خود» متمایز از «نهاد» است.
در روانشناسىِ حیوانات هنوز به مسأله جالبى که در اینجا ارائه کردیم
پرداخته نشده است.
فصل 2
نظریه غرایز
قدرت «نهاد» مبیّن هدف واقعىِ زندگىِ موجود زنده
منفرد است. این هدف عبارت است از ارضاء نیازهاى ذاتىِ موجود زنده. هدفى
مانند زنده نگاه داشتن خویشتن یا محافظت از خویش در برابر انواع خطرات از
طریق اضطراب را نمىتوان به «نهاد» نسبت داد. این اهدافِ اخیر به «خود»
تعلق دارند، یعنى همان کنشگرى که ضمن ملحوظ کردن دنیاى بیرون، مساعدترین و
کمخطرترین راه ارضاء را مىیابد. ممکن است «فراخود» نیازهاى جدیدى را مطرح
کند، اما نقش عمده این کنشگر همچنان محدود ساختن ارضاءهاست.
آن نیروهایى که بنا به فرض ما در پسِ تنشهاى ناشى از نیازهاى «نهاد» قرار
دارند، غرایز نامیده مىشوند. آنها بازنمود خواستههاى بدن از ذهن هستند.
غرایز به رغم اینکه علت غایىِ همه فعالیتهاى انسان هستند، اما ماهیتى
محافظهکارانه دارند. هر وضعیتى که موجود زنده به آن نائل شده باشد، به
مجرد کنار گذاشته شدنِ آن وضعیت، باعث گرایشى به استقرار مجدد آن مىگردد.
بدینسان مىتوان تعداد نامشخصى از غرایز را از هم تمیز داد و در واقع در
عرف عام نیز این تمایزات گذاشته مىشوند. لیکن براى ما این پرسش مهم مطرح
مىشود که آیا مىتوان معدودى غریزه بنیانى را سرچشمه همه این غرایز
بىشمار دانست. ما دریافتهایم که غرایز قادرند هدف خود را عوض کنند (از
طریق جابهجایى(4)) و همچنین اینکه غرایز مىتوانند جایگزین یکدیگر شوند،
به این صورت که انرژىِ یک غریزه به غریزهاى دیگر انتقال مىیابد. این
فرایند اخیر را هنوز به اندازه کافى نمىشناسیم. پس از مدتها تردید و
دودلى، فرض را بر این گذاشتهایم که صرفا دو غریزه اساسى وجود دارند که
عبارتاند از اروس و غریزه ویرانگر. (تباین بین غریزه صیانت نَفْس و غریزه
صیانت نوع و نیز تباین بین عشق به «خود» و عشق به مصداق امیال، به اروس
مربوط مىشود.) هدف غریزه بنیانىِ اول عبارت است از برقرارى وحدتهاى هر چه
بیشتر و حفظ آنها، یا ــ بهطور خلاصه ــ پیوند دادن. برعکس، هدف غریزه
بنیانىِ دوم عبارت است از گسستن پیوندها و ــ از این طریق ــ ویرانگرى.
مىتوان چنین فرض کرد که هدف غایىِ غریزه ویرانگر این است که موجود زنده را
به حالتى غیرآلى سوق دهد. به همین سبب، این غریزه را غریزه مرگخواهى نیز
مىنامیم. اگر چنین فرض کنیم که جانداران پس از پدیدههاى بىجان به وجود
آمدند و [ در واقع ] از آن پدیدهها منشأ گرفتند، آنگاه غریزه مرگخواهى با
قاعدهاى که مطرح کردهایم سازگار است، یعنى این قاعده که غرایز به بازگشت
به حالتى پیشین گرایش دارند. این قاعده را نمىتوانیم در مورد اروس (یا
غریزه عشق) صادق بدانیم. انجام دادن این کار در حکم پذیرش این پیشفرض است
که گوهر حیات در گذشته یک وحدت بوده است که بعدها دچار انشقاق گردید و
اکنون در تقلاى وحدتِ دوباره است.(5)
در کارکردهاى زیستشناختى، این دو غریزه اساسى در تخالف با یکدیگر عمل
مىکنند و یا با هم ترکیب مىشوند. بدینسان، عمل خوردن یک جور ویرانگرى در
مورد چیزى است که خورده مىشود با این هدف که نهایتا آن چیز [ در بدن ]
ادغام گردد. نیز عمل ج ن س ى نوعى عمل تعرضجویانه است که با هدف
تنگاتنگترین وحدتها صورت مىگیرد. این عملکردِ همگام و متقابلاً مخالفِ دو
غریزه اساسى، تنوع تمامعیار پدیدههاى حیات را موجب مىگردد. قیاس این دو
غریزه بنیانى را مىتوان از قلمرو جانداران به دو نیروى مخالف (جاذبه و
دافعه) که بر دنیاى غیرآلى سیطره دارند، بسط داد.(6)
تغییر در نسبتهاى تلفیق غرایز، به ملموسترین نتایج منجر مىگردد. افزایش
تعرضجویىِ جنسى، عاشق را به قاتل جنسى تبدیل مىکند، حال آنکه کاهش شدید
عامل تعرضجویانه همان فرد را خجالتى یا عِنّین مىسازد.
ممکن نیست بتوان هیچیک از دو غریزه اساسى را به یکى از حوزههاى ذهن محدود
ساخت. ویژگىِ آنها، حضور فراگیرشان است. مىتوان وضعیت اولیه را آن وضعیتى
در نظر گرفت که کل انرژىِ موجودِ اروس (که از این پس با عنوان «نیروى
شهوى» [ یا «لیبیدو» [ به آن اشاره خواهیم کرد) در «خود»ـ نهادِ هنوز
متمایز نشده وجود دارد و کارش خنثى ساختن آن گرایشهاى ویرانگرى است که
همزمان وجود دارند. (اصطلاحى مشابه با «نیروى شهوى» که بتوان براى توصیف
انرژىِ غریزه ویرانگر به کار برد، نداریم.) در مرحلهاى بعد، کم و بیش به
سهولت مىتوانیم بىثباتیهاى نیروى شهوى را دنبال کنیم، اما انجام دادن این
کار در مورد غریزه ویرانگر دشوارتر است.
تا زمانى که غریزه مذکور در درون عمل مىکند (مانند غریزه مرگ)، نامشهود
باقى مىمانَد و صرفا هنگامى مورد توجه ما قرار مىگیرد که به صورت
غریزهاى ویرانگر به بیرون معطوف گردد. به نظر مىرسد که این معطوف شدن
غریزه به بیرون، براى صیانت فرد ضرورتا باید صورت پذیرد. دستگاه عضلانىِ
بدن این وظیفه را انجام مىدهد. با تشکیل «فراخود»، مقادیرى معتنابه از
غریزه تعرضجویى در داخل «خود» جاى مىگیرند و در آنجا به شکلى
خودویرانگرانه عمل مىکنند. این یکى از خطراتى است که در مسیر رشد فرهنگى،
براى سلامتِ انسانها پیش مىآید. بهطور کلى، جلوگیرى از تعرضجویى کارى
مضر است که به ناخوشى (یا مریض شدن) مىانجامد. رفتار شخصِ فوقالعاده
خشمگین شده، غالبا نشان مىدهد که گذار از تعرضجویىِ ممانعت شده به
خودویرانگرى به این صورت است که وى تعرضجویىاش را به خویش معطوف مىکند:
چنین شخصى موهایش را از سر مىکَنَد یا با مشت به سر و صورت خود مىکوبد،
گرچه واضح است که او ترجیح مىداده این رفتار را با کسى غیر از خودش انجام
دهد. در هر وضعیتى، به هر حال بخشى از خودویرانگرى در درون [ «خود» ] باقى
مىمانَد، تا اینکه سرانجام این خودویرانگرى موفق به کُشتن فرد مىشود و
اتمام یا تثبیت(7) نامطلوبِ نیروى شهوىِ او احتمالاً نمىتواند مانع این
امر گردد. پس بهطور کلى چنین مىتوان پنداشت که فرد به سبب تعارضهاى
درونىاش مىمیرد، ولى نوع به دلیل ناموفق ماندن مبارزهاش با دنیاى بیرون
مىمیرد، یعنى زمانى که انطباقهایش براى مواجهه با تغییرات دنیاى بیرون
کافى نیست.
مشکل بتوان درباره عملکرد نیروى شهوى در «نهاد» و «فراخود» سخنى گفت.
هرآنچه درباره نیروى شهوى مىدانیم به «خود» مربوط مىشود، یعنى همان
کنشگرى که تمام نیروى شهوىِ موجود ابتدا در آن ذخیره مىشود. این حالت را
خودشیفتگىِ اولیه مطلق مىنامیم.(8) این حالت تا آن زمانى ادامه مىیابد که
«خود» شروع به نیروگذارىِ روانى(9) در اندیشههاى مربوط به مصداقهاى امیال
[ یا «اُبژهها» ] با نیروى شهوى مىکند و به عبارت دیگر نیروى شهوىِ
مبتنى بر خودشیفتگى را به نیروى شهوىِ متمرکز بر مصداق امیال(10) تبدیل
مىکند. در سرتاسر عمر، «خود» نقش منبع بزرگى را دارد که نیروگذاریهاى
روانىِ شهوى از آن به مصداقهاى امیال معطوف مىگردند و هم اینکه دوباره به
داخل آن بازگردانده مىشوند، درست همانگونه که یک آمیب با پاهاى کاذبش
رفتار مىکند.(11) فقط وقتى کسى کاملاً عاشق مىشود است که بخش عمده نیروى
شهوى به مصداق امیال انتقال مىیابد و آن مصداق تا حدودى جاى «خود» را
مىگیرد. یکى از ویژگیهاى نیروى شهوى که در زندگى اهمیت دارد، تحرک آن یا
سهولت گذار آن از یک مصداق امیال به مصداقى دیگر ــ است. تحرک را باید نقطه
مقابل تثبیت نیروى شهوى به مصداقهاى خاص دانست که غالبا تا پایان عمر
ادامه مىیابد.
بىتردید مىتوان گفت که نیروى شهوى از منابعى جسمى برخوردار است و به
عبارت دیگر از اندامها و اجزاء گوناگونِ بدن به «خود» سرازیر مىشود. این
ارتباط را به روشنترین وجه در مورد آن بخش از نیروى شهوى مىتوان دید که ــ
بنا به هدف غریزىاش ــ تحریک ج ن س ى نامیده مىشود. بارزترین اجزاء بدن
که این نیروى شهوى از آنها نشأت مىگیرد، با نام نواحىِ شهوتزا مشخص
مىگردند، هرچند که در حقیقت کل بدن ناحیهاى شهوتزا از این نوع است. بخش
بزرگى از آنچه در خصوص اروس (به سخن دیگر، درباره مظهر اروس یعنى نیروى
شهوى) مىدانیم، از طریق مطالعه راجع به کارکرد جنسىِ انسان حاصل آمده است،
کارکردى که در واقع بر حسب نظرگاه غالب ــ هرچند نه برحسب نظریه ما ــ با
اروس مطابقت دارد. ما توانستهایم دریابیم که میل وافرِ ج ن س ى ــ که
لاجرم اثر بسزایى در زندگىِ ما خواهد گذاشت ــ چگونه از تأثیرات پى در پىِ
تعدادى از غرایز به تدریج به وجود مىآید، غرایزى که بازنمود نواحى
شهوتزاى خاصى هستند.
فصل 3
تکوین کارکرد ج ن س ى
بر حسب نظرگاه غالب، حیات ج ن س ىِ
انسان اساسا در این خلاصه مىشود که بکوشد تا اندامهاى تناسلىِ خود را در
تماس با اندامهاى تناسلىِ شخصى از جنس مخالف قرار دهد. کارهاى دیگرى که به
منزله اَعمال جانبى و مقدماتى ملازمِ این عمل تلقى مىشوند، عبارتاند از
بوسیدن این بدنِ غیرخودى، نگریستن به آن و نیز لمس کردن آن. گمان مىشود که
این کوشش به هنگام بلوغ آغاز مىگردد (یعنى در سن بالیدگىِ ج ن س ى) و
تولیدمثل را امکانپذیر مىسازد. با این حال، انسان از دیرباز حقایق خاصى
را مىدانسته است که در چارچوب تَنگِ این نظرگاه نمىگنجد. [ حقایق مذکور
بدین قرارند: ] 1. این حقیقتى درخور ملاحظه است که برخى از انسانها صرفا به
افرادى از جنسِ خود و نیز به اندامهاى تناسلىِ آنان گرایش دارند. 2. این
موضوع نیز به همان اندازه درخور توجه است که امیال برخى دیگر از انسانها
دقیقا کارکردى ج ن س ى دارند، لیکن این اشخاص در عین حال به اندامهاى
تناسلى و کاربرد معمولِ این اندامها کاملاً بىاعتنا هستند. این نوع اشخاص،
اصطلاحا «منحرف» نامیده مىشوند. 3. سرانجام این نیز موضوع درخور توجهى
است که برخى از کودکان از اوان بچگى به اندامهاى تناسلى خود علاقه نشان
مىدهند و نشانههاى تحریک آن اندامها را در آنها مىتوان مشاهده کرد. (به
همین سبب، کودکان یادشده منحط تلقى مىگردند.)
از جمله به دلیل همین سه حقیقتِ نادیده انگاشته شده، روانکاوى با همه عقاید
عامیانه در خصوص تمایلات ج ن س ى به مخالفت برخاست و البته موجب حیرت و
حاشاى بسیارى کسان شد. عمدهترین یافتههاى روانکاوى [ درباره جنسیت ] بدین
قرارند:
الف. حیات ج ن س ى صرفا در سن بلوغ آغاز نمىگردد، بلکه نمودهاى آشکار آن اندکى پس از تولد شروع مىشوند.
ب. ضرورى است که بین دو مفهومِ «ج ن س ى» و «تناسلى» اکیدا تمایز گذاریم.
شِقِ اول مفهومى عام و دربرگیرنده اَعمالى است که ربطى به اندامهاى تناسلى
ندارند.
پ. حیات ج ن س ى از جمله التذاذ از نواحى مختلف بدن را شامل مىشود و این
همان کارکردى است که متعاقبا به منظور تولیدمثل مورد بهرهبردارى قرار
مىگیرد. این دو کارکرد به ندرت با یکدیگر بهطور کامل مقارن مىشوند.
ادعاى اول ــ که بیش از بقیه دور از انتظار است ــ طبیعتا بیشترین توجه را
به خود جلب کرده است. پى بردهایم که در اوان طفولیت نشانههایى از فعالیت
جسمانى وجود دارند که فقط تعصب دیرینه مانع از ج ن س ى دانستن آنها
مىشود. این فعالیت به پدیدههاى روانىاى مربوط مىشود که بعدها در حیات
شهوانىِ بزرگسالان به آنها برمىخوریم، پدیدههایى از قبیل تثبیت به
مصداقهاى خاصى از امیال، غیرت ج ن س ى و غیره. اما همچنین دریافتهایم که
این پدیدههاى اوان طفولیت، بخشى از روند منظم رشد هستند و با افزایش
تدریجى، در اواخر پنج سالگى به اوج مىرسند و سپس فروکش مىکنند. طى این
فروکش، پیشرفت [ تمایلات ج ن س ىِ کودک ] دچار وقفه مىشود، بسیارى چیزها
از یادش مىرود و او به میزان زیادى پسرفت مىکند. پس از پایان این دوره به
اصطلاح نهفتگى(12) حیات ج ن س ى بار دیگر با بلوغ به پیش مىرود، به
گونهاى که مىتوان گفت در این مرحله، حیات ج ن س ى دوباره شکوفا مىشود.
از اینجا به این حقیقت مىرسیم که آغاز حیات ج ن س ى دو مرحلهاى است،
یعنى طى دو موج جداگانه صورت مىگیرد. تا آنجا که مىدانیم، این موضوع فقط
در مورد آدمیان صادق است و البته تأثیر بسزایى در تکامل تدریجىِ ویژگیهاى
انسان دارد.(13) این موضوع بىاهمیت نیست که به استثناى معدودى از خاطرات
بازمانده، بقیه رخدادهاى این مرحله آغازین از زندگى دچار فراموشىِ کودکى
مىشوند. دیدگاههاى ما در خصوص سببشناسىِ روانرنجوریها(14) و راهکار ما
براى درمان بیماران از طریق تحلیل، از همین اسستنتاجها به دست آمدهاند.
یافتن ریشه فرایندهاى رشد در این مرحله آغازینِ زندگى، همچنین شواهدى در
اثبات برخى دیگر از نتیجهگیریهاى ما فراهم آورده است.
نخستین اندامى که از زمان تولد به بعد به صورت یک ناحیه شهوتزا پدید
مىآید و خواستههایى شهوى به ذهن متبادر مىکند، دهان است. در وهله اول،
همه فعالیتهاى روانى معطوف به ارضاى نیازهاى آن ناحیه از بدن است. البته
این ارضاء در اصل با هدف خوراکرسانى به بدن براى حفظ جان صورت مىگیرد؛
لیکن شناخت کار اندامهاى بدن را نباید با روانشناسى اشتباه گرفت. اصرار
سرسختانه نوزاد براى مکیدن شیر از مادر، در همان مراحل آغازینِ زندگى حکایت
از نیاز به ارضاء شدن دارد، ارضائى که گرچه سرمنشأ و بانىاش تغذیه شدن
است، اما صَرفنظر از خوراکخواهى کوششى براى کسب لذت است و به همین سبب
مىتوان و باید آن را اصطلاحا کوششى جنسى نامید.
از همین مرحله دهانى، تکانههاى(15) دگرآزارانه همزمان با درآمدن دندانها
گهگاه رخ مىدهند. مقدار این تکانهها در مرحله دوم [ رشد روانى ج ن س ىِ
کودک ] به مراتب بیشتر مىشود، مرحلهاى که ما آن را دگرآزارانه ـ مقعدى
مىنامیم زیرا در آن زمان کودک به دنبال ارضاء شدن از راه تعرضجویى و نیز
از راه کارکرد دفع است. دلیل موجّه ما براى اینکه میل وافر به تعرضجویى
را از جمله خصایص نیروى شهوى مىدانیم، بر پایه این دیدگاه استوار است که
دگرآزارى در واقع چیزى نیست مگر تلفیق غریزىِ امیال وافرِ کاملاً شهوى و
امیال وافرِ کاملاً ویرانگرانه، تلفیقى که از آن پس با شدت و قوّت و
بىوقفه ادامه مىیابد.(16)
مرحله سوم [ رشد روانى ج ن س ىِ کودک ] ، مرحله قضیبى نامیده مىشود. به
عبارتى مىتوان گفت که این مرحله پیشدرآمد شکل نهایىِ حیات ج ن س ى است و
از همان زمان بسیار به آن شباهت دارد. باید توجه داشت که این نه اندامهاى
تناسلىِ زن و مرد بلکه [ صرفا ] اندام مذکر (قضیب) است که در این مرحله
نقشى ایفا مىکند. اندامهاى تناسلىِ مؤنث تا مدتها ناشناخته باقى مىمانند.
بدینترتیب مىبینیم که کودکان در تلاش براى فهم فرایندهاى ج ن س ى، بر
نظریه دیرینه ریزشگاهى(17) صحّه مىگذارند، نظریهاى که دلیل موجّهِ تکوینى
نیز دارد.(18)
با شروع و ادامه یافتن مرحله قضیبى، تمایلات ج ن س ىِ اوانِ دوره کودکى به
اوج مىرسند و سپس به زوال نزدیک مىشوند. لذا، پیشینه [ رشد روانى ـ ج ن
س ىِ ] دختران و پسران با یکدیگر متفاوت است. فعالیت فکرىِ هر دوى آنان
اکنون در خدمت تحقیقات ج ن س ى قرار گرفته است. پیشینه یادشده هم در
دختران و هم در پسران با فرض حضور عام قضیب مورد بررسى قرار مىگیرد. لیکن
در مرحله بعدى، مسیر [ رشد ] دو جنس مذکر و مؤنث از هم جدا مىگردد. پسربچه
وارد مرحله اُدیپى مىشود؛ [ نتیجتا ] وى با دست با آلت خود بازى مىکند و
همزمان در خصوص انجام کارى با آن در مورد مادرش خیالپردازى مىکند، تا
اینکه ــ هم به سبب هراس از خطر اختگى و هم به دلیل دیدن فقدان قضیب در
افراد مؤنث ــ دچار بزرگترین ضایعه روحى در زندگىِ خویش مىشود و این ضایعه
باعث آغاز دوره نهفتگى با همه پیامدهایش مىگردد. دختربچه، پس از تلاش
بىثمر براى انجام همان کارى که پسربچه انجام مىدهد، عدم برخوردارىِ خود
از قضیب ــ یا در واقع حقارت کلیتوریسِ خود ــ را درمىیابد و این موضوع
تأثیراتى پایدار در رشد شخصیت او بر جاى مىگذارد. دختربچه در نتیجه این
ناکامىِ اولیه در رقابت با پسربچه، غالبا در بدو امر از حیات ج ن س ى کلاً
روى برمىگرداند.
اشتباه است اگر تصور کنیم که این سه مرحله به شکلى مشخص یکى پس از دیگرى
روى مىدهند. چه بسا یکى از این مراحل علاوه بر دیگرى رخ دهد؛ همچنین ممکن
است که این مراحل با یکدیگر مصادف شوند و همزمان رخ دهند. در مراحل اولیه،
غرایز گوناگون انسان کسب لذت را مستقل از یکدیگر آغاز مىکنند. در مرحله
قضیبى، آرام آرام سامانى شروع به شکلگیرى مىکند که سایر امیال وافر را
تابع اولویت اندامهاى تناسلى مىسازد. شکل گرفتن این سامان، مبیّن آغاز
هماهنگ شدن میل عمومى به لذت با کارکرد ج ن س ى است. سامان یادشده صرفا در
سن بلوغ به کمال مىرسد و این، حکم مرحله تناسلى و چهارم [ در رشد روانى ج
ن س ى ] را دارد. آنگاه وضعیتى ایجاد مىشود که در آن: 1. برخى از
نیروگذاریهاى روانىِ شهوى به قوّت خود باقى مىمانند؛ 2. بقیه این
نیروگذاریها به صورت اَعمالِ مقدماتى و جانبى در کارکرد ج ن س ى ادغام
مىشوند، اَعمالى که موجب به اصطلاح پیشلذت مىگردند؛ 3. سایر امیال وافر
از این سامان بیرون رانده و یا کلاً فرو نشانده مىشوند (سرکوبى)(19) یا
اینکه به شکلى دیگر در «خود» به کار مىروند، به این ترتیب که ویژگیهاى
منش را به وجود مىآورند یا با جابهجایىِ اهدافشان والایش(20) مىشوند.
این فرایند گهگاه با اِشکالات و کاستیهایى از سر گذرانده مىشود.
بازدارندههاى(21) تکوینِ این فرایند، خود را به شکل انواع و اقسام
اختلالها در حیات ج ن س ىِ فرد آشکار مىسازند. وقتى چنین شده باشد،
درمىیابیم که نیروى شهوى به وضعیتهایى در مراحل قبلى [ رشد روانى ـ ج ن س
ى ] تثبیت شده است. میل وافرِ این مراحل ــ که ربطى به هدف بهنجارِ [ عملِ
[ ج ن س ى ندارد ــ انحراف ج ن س ى نام دارد. براى مثال، یکى از این
بازدارندههاى رشد، هنگامى که تبلور آشکار داشته باشد، عبارت است از
همجنسگرایى. تحلیل روانکاوانه نشان مىدهد که در تمامى موارد، نوعى علقه
هم جنسگرایانه به مصداق امیال وجود دارد و در اکثر موارد این علقه به شکلى
نهفته تداوم مىیابد. آنچه باعث پیچیدگىِ وضعیت مذکور مىگردد این است که
معمولاً فرایندهاى لازم براى نیل به رشدِ بهنجار بهطور کامل حاضر یا غایب
نیستند، بلکه تا حدودى فراهم مىشوند و لذا نتیجه نهایى منوط به روابط کمّى
است. درست است که در این اوضاع و احوال، سامان تناسلىِ فرد حاصل مىآید،
لیکن آن بخشهایى از نیروى شهوى که با بقیه قسمتها پیشرفت نکردهاند و
همچنان به اهداف و مصداقهاى امیالِ پیشاتناسلى تثبیتشده ماندهاند در آن
وجود ندارند. چنانچه ارضاء تناسلى وجود نداشته باشد یا مشکلاتى در دنیاى
واقعىِ بیرون پیدا شوند، این ضعفْ خود را اینگونه نشان مىدهد که نیروى
شهوى به بازگشت به نیروگذاریهاى شهوىِ اولیهاش گرایش مىیابد
(واپسروى.)(22)
در این مطالعه کارکردهاى ج ن س ى، توانستهایم دو کشف را بدوا و بهطور
مقدماتى با یقین درست بدانیم یا در واقع حدس بزنیم که این دو کشف درست
هستند، کشفهایى که در قسمتهاى بعدى خواهیم دید در کل حوزه موضوعى که بررسى
مىکنیم [ یعنى روانکاوى [ واجد اهمیت هستند. [ دو کشف یادشده بدین قرارند:
] اولاً، نمودهاى بهنجار و نابهنجارى که ما مشاهده مىکنیم (به عبارت
دیگر، پدیدارشناسىِ موضوع) مىبایست از منظر پویششناسى و نظام اقتصادىِ
آنها توصیف شوند (در این مورد، از منظر توزیع کمّىِ نیروى شهوى). ثانیا،
علت اختلالهایى که ما مطالعه مىکنیم مىبایست در پیشینه رشدِ فرد ــ یعنى
در رخدادهاى اوایلِ زندگىاش ــ جستجو شود.
فصل 4
ویژگیهاى روان
[ تا به اینجاى بحث، ] توصیفى از ساختار دستگاه
روان و نیز آن نیروها و انرژی هایى که در آن فعال هستند به دست دادهام؛
همچنین در نمونهاى بارز معلوم کردهام که این انرژی ها (عمدتا نیروى شهوى)
چگونه خود را به صورت کارکردى بدنى سامان مىدهند، کارکردى که هدف از آن
حفظ جان است. [ اما ] هیچ قسمتى از این بحث ماهیت کاملاً ویژه امر روانى را
معلوم نکرده است، البته به جز این حقیقت تجربى که این دستگاه و این
انرژیها شالوده کارکردهایى هستند که حیات روانى مىنامیمشان. اکنون
مىخواهم به بحث در خصوص موضوعى بپردازم که بهطرز بىهمتایى شاخصِ امر
روانى است و در واقع طبق عقیدهاى بسیار پرطرفدار چنان با آن مطابقت مىکند
که هیچ موضوع درخور بررسىِ دیگرى در این زمینه باقى نمىمانَد.
نقطه آغاز این بررسى، حقیقتى بىنظیر است که هیچ تبیینى یا تشریحى را
برنمىتابد، یعنى حقیقتى به نام ضمیر آگاه. با این حال، اگر کسى از ضمیر
آگاه سخن به میان آوَرَد، ما بلافاصله و بنا بر تجربیات شخصىِ خودمان معناى
این اصطلاح را مىدانیم.(23) این فرض که امر روانى منحصر به ضمیر آگاه
است، بسیارى از مردم را ــ چه آنان که علم روانشناسى مىدانند و چه آنها که
این علم را نمىشناسند ــ قانع مىکند. در آن صورت، هیچ کار دیگرى براى
روانشناسى باقى نمىمانَد مگر اینکه در پدیدههاى روانى فرق بین [ مفاهیمى
از قبیل [ ادراک، احساس، فرایند اندیشه و اراده را مشخص سازد. لیکن در این
مورد اتفاق نظر وجود دارد که این فرایندهاى آگاهانه، به وجود آورنده
زنجیرههاى ناگسسته و فىنفسه کامل نیستند. بدینترتیب ناگزیر باید چنین
فرض کرد که فرایندهاى جسمانى و بدنىاى توأم با فرایندهاى روانى وجود دارند
که لزوما باید کاملتر از زنجیرههاى روانى بدانیمشان، زیرا برخى از آنها
واجد فرایندهاى آگاهانه متناظر هستند و برخى دیگر فاقد این فرایندهاى
متناظر. اگر چنین باشد، آنگاه البته موجّه خواهد بود که در روانشناسى تأکید
را بر این فرایندهاى بدنى بگذاریم، اُس و اساسِ راستینِ امر روانى را در
آنها ببینیم و به دنبال ارزیابىِ دیگرى از فرایندهاى آگاهانه باشیم. لیکن
اکثر فلاسفه و نیز بسیارى دیگر از مردم، درستىِ این دیدگاه را مورد تردید
قرار مىدهند و اعلام مىدارند که تناقضگویى است اگر بگوییم که امر روانى
مىتواند ناخودآگاهانه باشد.
اما این دقیقا همان دیدگاهى است که روانکاوى خود را ناگزیر از تأکید گذاشتن
بر آن مىداند و در واقع دومین فرضیه بنیادینِ این نظریه است. این دیدگاه
پدیدههاى ظاهرا بدنىِ توأم با فرایندهاى روانى را به مفهوم راستینِ کلمه
امرى روانى مىداند و لذا در وهله نخست به کیفیتِ آگاهانه اهمیتى نمىدهد.
البته این فقط نظریه روانکاوى نیست که چنین دیدگاهى دارد. برخى از
اندیشمندان (مانند تئودور لیپس(24)) همین نظر را با همین تعبیرات بیان
داشتهاند. همچنین ناخرسندىِ عمومى از عقیده معمول در خصوص امر روانى، هر
چه بیشتر به این خواسته مبرم دامن زده است که مفهوم امر ناخودآگاه در
اندیشه روانشناسانه ملحوظ گردد، گرچه باید افزود که این خواسته چنان شکل
نامعین و مبهمى به خود گرفته است که بعید مىنماید تأثیرى در این علم باقى
گذارد.
البته ممکن است چنین به نظر آید که این مجادله بین روانکاوى و فلسفه،
مجادلهاى کماهمیت درباره تعاریف است؛ به بیان دیگر، چه بسا عدهاى فکر
کنند که مسأله بر سر این است که آیا نام «روانشناختى» را براى اشاره به
کدام زنجیره پدیدهها بهکار باید برد. اما در حقیقت این مرحله فوقالعاده
اهمیت یافته است. روانشناسىِ ضمیر آگاه از زنجیرههاى گسستهاى که آشکارا
منوط به امرى دیگر بودند هرگز فراتر نرفت؛ حال آنکه، دیدگاهِ متقابل ــ که
امر روانى را فىنفسه ناخودآگاه مىپنداشت ــ روانشناسى را قادر ساخت تا
همچون سایر علومِ طبیعى جایگاه خود را بیابد. فرایندهایى که روانشناسى مورد
بررسى قرار مىدهد، به خودى خود همانقدر ناشناختنىاند که فرایندهاى مورد
بررسى در سایر علوم، مانند شیمى یا فیزیک؛ لیکن مىتوان قانونمندیهاى این
فرایندها را مشخص ساخت و روابط و وابستگیهاى متقابلشان را به نحوى منسجم و
به تفصیل دنبال کرد. خلاصه کلام اینکه مىتوان به «درکى» از حوزه
پدیدههاى طبیعىِ مورد نظر دست یافت. این کار را نمىتوان انجام داد مگر از
راه مطرح کردن فرضیههاى نو و ابداع مفاهیم نو. اما این فرضیهها و مفاهیم
را نباید اسباب شرم ما و لذا شایسته تحقیر پنداشت، بلکه برعکس بجاست که
آنها را مایه غناى علم بدانیم. مىتوان ادعا کرد که فرضیهها و مفاهیم
مذکور ارزش همان تقریبهایى را دارند که در چارچوبهاى فکرىِ مشابه در سایر
علوم طبیعى یافت مىشوند و ما مشتاقانه در پى آنیم که همزمان با کسب تجربه
بیشتر و بررسىِ این تجربهها، بتوانیم فرضیهها و مفاهیم خود را تعدیل و
تصحیح و بهطور دقیقتر تبیین کنیم. این نیز کاملاً با توقعات ما همخوانى
دارد که مفاهیم و اصول بنیادینِ علم جدید (غریزه، انرژىِ اعصاب، و از این
قبیل)تا مدتى نسبتا مدید به اندازه مفاهیم و اصول بنیادینِ علومِ کهنتر
(نیرو، جرم، جاذبه، و از این قبیل) نامعین باقى بمانند.
همه علوم مبتنى بر مشاهدات و آزمایشهایى هستند که به واسطه دستگاه روانِ ما
انسانها انجام مىشوند. لیکن از آنجا که موضوعِ علمِ ما خودِ همان دستگاه
است، قیاس مذکور بیش از این مصداق ندارد. ما مشاهداتمان را به واسطه همان
دستگاهِ ادراک انجام مىدهیم، دقیقا به کمک همان گسستها در زنجیره
رویدادهاى «روانى». به بیان دیگر، کار ما این است که با استنتاجهاى موجّه و
تبدیل آن به مطالب آگاهانه، ابهامها را برطرف کنیم. بدینترتیب زنجیرهاى
از رویدادهاى آگاهانه را بهاصطلاح برمىسازیم که مکمل فرایندهاى روانىِ
ناخودآگاهانهاند. قطعیت نسبىِ علم روانىِ ما بر پایه نیروى الزامآورِ این
استنتاجها استوار است. هر کس که تحقیقات ما را بهطور همهجانبه بشناسد،
درخواهد یافت که راهکار ما در برابر هر انتقادى پابرجا مىمانَد.
در این تحقیقات، آن تمایزهایى که ما ویژگیهاى روان مىنامیم، به اجبار توجه
ما را به خود معطوف مىسازند. نیازى به برشمردن ویژگیهاى آنچه «آگاهانه»
مىنامیم نیست. این مفهوم همان چیزى است که در آراء فلاسفه و عقاید عموم،
ضمیر آگاه نام دارد. هر امر روانىِ دیگرى از نظر ما [ جزو ] «ضمیر
ناخودآگاه» است. [ پذیرش این موضوع ] ما را بىدرنگ به تقسیمبندى مهمى در
ضمیر ناخودآگاه رهنمون مىسازد. برخى از فرایندهاى روانى به سهولت جنبه
آگاهانه مىیابند. پس از آن، فرایندهاى مذکور ممکن است جنبه آگاهانه خود را
از دست بدهند، ولى مىتوانند یک بار دیگر بدون هیچ مشکلى آگاهانه شوند.
این تغییر حالات یادآور این حقیقتاند که بهطور کلى آگاهى حالتى است بسیار
ناپایدار. امر آگاه صرفا براى یک لحظه جنبه آگاهانه دارد. چنانچه ادراکات
ما بر آگاهانه بودن امر مذکور صحّه نگذارند، آنگاه تناقضى کاملاً آشکار به
وجود مىآید. علت این تناقض را چنین مىتوان توضیح داد که محرکهاى ادراک
ممکن است براى دورههایى نسبتا طولانى ادامه یابند و در نتیجه در خلال این
دورهها ادراکِ محرکهاى مذکور مىتواند تکرار شود. کل این موضوع در پیوند
با ادراک آگاهانه فرایندهاى اندیشه روشن مىشود: این فرایندها نیز ممکن است
تا مدتى تداوم یابند، ولى چه بسا همین فرایندها در یک چشم به هم زدن از
ذهن عبور کنند. هر امر ناخودآگاهى که اینگونه عمل مىکند ــ یعنى مىتواند
حالت ناخودآگاهِ خود را به سهولت به حالت آگاه تبدیل کند ــ به همین سبب
ترجیحا «قادر به آگاهانه شدن» یا پیشاآگاه نامیده مىشود. ما بنا بر تجربه
آموختهایم که مشکل بتوان فرایندى روانى را یافت که بهرغم همه پیچیدگیهایش
نتواند گهگاه پیشاآگاه باقى بماند، هرچند که چنین فرایندى معمولاً
بهاصطلاح راه خود را به زور به ضمیر آگاه مىگشاید. فرایندهاى روانى و نیز
مفاد روانىِ دیگرى وجود دارند که چنین راه سهلى براى آگاهانه شدن ندارند،
بلکه باید استنتاج یا تشخیص داده شوند و به روشى که توصیف کردیم آگاهانه
گردند. اصطلاح ضمیر ناخودآگاه به معناى واقعىِ آن را منحصرا براى چنین
مفادى به کار مىبریم.
پس مىتوان گفت که در این بحث، سه ویژگى را براى فرایندهاى روانى قائل
شدهایم: این فرایندها یا به ضمیر آگاه تعلق دارند، یا به ضمیر پیشاآگاه،
یا به ضمیر ناخودآگاه. این تقسیمبندى بین سه مقوله مواد و مصالح روان که
واجد این ویژگیها هستند، نه تقسیمبندىاى مطلق است و نه دائمى. همانگونه
که دیدیم، آنچه پیشاآگاه است بى هیچ کمکى از جانب ما به آگاه تبدیل مىشود؛
آنچه ناخودآگاه است مىتواند با تلاشهاى ما آگاهانه شود. در فرایند این
تبدیلِ اخیر، ممکن است چنین احساس کنیم که غالبا بر مقاومتهاى(25) بسیار
سرسختانهاى فائق مىآییم. وقتى که مىخواهیم مفاد ضمیر ناخودآگاهِ کسى به
غیر از خودمان را به ضمیر آگاهش بیاوریم، نباید فراموش کنیم که برطرف کردن
آگاهانه ابهامهاى موجود در ادراکات او ــ یا، به عبارت دیگر، تفسیرى که ما
به او ارائه مىدهیم ــ هنوز بدینمعنا نیست که موضوع ناخودآگاهانه مورد
نظر را براى او به موضوعى آگاهانه تبدیل کردهایم. حقیقت امر در این مرحله
این است که مواد و مصالح روانىِ مورد نظر به صورت دو سابقه براى او وجود
دارند: یکى در تفسیر مجددِ آگاهانهاى که به وى ارائه گردیده و دیگرى در
حالت اولیه ناخودآگاهِ آن. تلاشهاى پیگیرانه ما معمولاً به نتیجه مطلوب
مىرسند و این مواد و مصالح ناخودآگاه نهایتا براى آن شخص جنبه آگاهانه
مىیابند؛ در نتیجه، آن دو سابقه ذهنى با یکدیگر مطابقت مىیابند. میزان
تلاشى که [ به این منظور ] باید به عمل آوریم، در مورد افراد مختلف فرق
مىکند (این میزان همچنین ملاک ارزیابىِ مقاومتى است که در برابر آگاهانه
شدن مواد و مصالح مورد نظر صورت مىگیرد). براى مثال، نتیجهاى که بر اثر
تلاشهایمان در درمان روانکاوانه به دست مىآید، ممکن است خود به خود نیز رخ
بدهد: مواد و مصالح روانىاى که بهطور معمول ناخودآگاهانه است، مىتواند
خود را به مواد و مصالح پیشاآگاه تبدیل کند و سپس آگاهانه مىشود. این حالت
به میزان زیادى در مورد بیماران روانپریش(26) رخ مىدهد. از اینجا چنین
استنتاج مىکنیم که حفظ برخى از مقاومتهاى درونى، شرط ضرورىِ بهنجار بودن
است. کاهش چنین مقاومتهایى ــ که در نتیجه منجر به معلوم شدن مواد و مصالحِ
ناخودآگاهانه مىگردد ــ بهطور منظم در حالت خواب رخ مىدهد و بدینسان
پیششرط لازم براى شکلگیرىِ رؤیا را اجابت مىکند. برعکس، مقاومت مىتواند
مواد و مصالح پیشاآگاه را موقتا دسترسناپذیر و [ از بقیه ذهن [ مجزا
سازد؛ نمونه این حالت زمانى رخ مىدهد که موضوعى را موقتا فراموش مىکنیم
یا نمىتوانیم به یاد آوریم. یا یک اندیشه پیشاآگاه ممکن است موقتا به حالت
ناخودآگاه بازگردد؛ یکى از پیششرطهاى لطیفه ظاهرا همین وضعیت است.
چنانکه در بخشهاى بعدى خواهیم دید، اعاده فرایندها و مصالح پیشاآگاه به
حالت ناخودآگاه، نقش ایضا مهمى در ایجاد اختلالات روانرنجورانه ایفا
مىکند.
احتمالاً شرح کلى و سادهشدهاى که در اینجا از نظریه سه ویژگىِ امر روانى
عرضه کردیم، بیشتر منشأ سردرگمىِ بىپایان خواهد بود تا کمکى به روشن شدن
بحث. لیکن از یاد نباید برد که در حقیقت آنچه مطرح کردهایم به هیچ وجه یک
نظریه نیست، بلکه حکم یک ارزیابىِ اولیه از حقایقِ مورد مشاهدهمان را
دارد. به بیان دیگر، کوشیدهایم تا حد ممکن خودِ آن حقایق را بازگوییم، نه
اینکه تبیینى از آنها ارائه کنیم. پیچیدگیهایى که این [ ارزیابىِ اولیه [
آشکار مىسازد، شاید باعث عطف توجه به مشکلات خاصى شوند که تحقیقات ما با
آن رو به رو هستند. با این حال، چه بسا بعضیها عقیده داشته باشند که از راه
تشریح روابط ویژگیهاى روان با حوزهها یا کنشگرانى که در دستگاه روان
مفروض کردیم [ یعنى «نهاد» و «خود» و «فراخود» ] ، به فهم دقیقترى از این
نظریه نائل خواهیم شد، هرچند که روابط مذکور بسیار پیچیده هستند.
فرایند آگاهانه شدن مواد و مصالح روان، بیش از هر چیز با ادراکاتى پیوند
دارد که اندامهاى حسىِ ما از دنیاى بیرون دریافت مىکنند. لذا از دیدگاه
مکاننگارانه(27)، این فرایند پدیدهاى است که در بیرونی ترین لایه «خود»
رخ مىدهد. درست است که ما همچنین اطلاعات آگاهانهاى از درون بدن دریافت
مىکنیم. این اطلاعات همان احساسات ما هستند، احساساتى که تأثیرشان در حیات
ذهنىِ ما قاطعانهتر از تأثیر ادراکات بیرونى است. باید افزود که در اوضاع
خاصى، اندامهاى حسى علاوه بر انتقال ادراکاتِ خاصِ خودشان، رأسا اقدام به
انتقال احساسات مىکنند (احساسِ درد). لیکن از آنجا که این احساسات
(اصطلاحى که ما در تباین با ادراکاتِ آگاهانه به کار مىبریم) همچنین از
اندامهاى پایانى سرچشمه مىگیرند، و نیز از آنجا که تمام این اندامها را
دنباله یا شاخههاى لایه قشرى مىدانیم، کماکان مىتوانیم ادعاى مطرح شده
در ابتداى این پاراگراف را صحیح بدانیم. یگانه تمایزى که باید در اینجا
قائل شویم این است که در خصوص اندامهاى پایانىِ احساسات و ادراکاتِ حسى،
خودِ بدن حکم دنیاى بیرون را مىیابد.
سادهترین وضعیتى که مىتوان تصور کرد عبارت است از رخ دادن فرایندهاى
آگاهانه در پیرامون «خود» و حادث شدن بقیه فرایندها در ناخودآگاه «خود». در
حقیقت، وضعیت غالب در حیوانات نیز احتمالاً همین است. اما این وضعیت در
انسانها از این حیث پیچیدهتر است که فرایندهاى درونىِ «خود» ممکن است
کیفیت آگاهانه نیز کسب کنند. گفتار که مواد و مصالح «خود» را در پیوندى
محکم با بازماندهاى یادافزاىِ ادرکات بصرى ــ و بهخصوص ادراکات شنیدارى ــ
قرار مىدهد، همین کار را مىکند. از این زمان به بعد، حاشیه ادراکىِ لایه
قشرى را از درون نیز به میزانى بسیار بیشتر مىتوان تحریک کرد، رخدادهاى
درونى از قبیل فرایندهاى اندیشه و متبادر شدن فکرها به ذهن مىتوانند جنبه
آگاهانه پیدا کنند، و ابزار ویژهاى مورد نیاز مىشود تا بین این دو امکان
تمایز گذارد، ابزارى به نام واقعیتآزمایى.(28) معادله «ادراک = واقعیت
(دنیاى بیرون)» دیگر اعتبار خود را از دست مىدهد. خطا ــ که اکنون به
سهولت مىتواند رخ دهد و در رؤیا بهطور منظم رخ مىدهد ــ توهّم نامیده
مىشود.
درون «خود» ــ که مهمترین بخش محتویاتش فرایندهاى اندیشه هستند ــ کیفیتى
پیشاآگاه دارد. این مشخصه «خود» است و هیچ جزء دیگرى از دستگاه روان چنین
نیست. لیکن نادرست است اگر تصور کنیم که ارتباط با بازماندهاى یادافزاى
گفتار، پیششرط ضرورىِ حالت پیشاآگاه است. برعکس، حالت مذکور هیچ ارتباطى
با آن بازماندهها ندارد، گرچه باید افزود که حضور چنین ارتباطى شالودهاى
براى این استنتاج فراهم مىکند که فرایند یادشده مىبایست ماهیتى پیشاآگاه
داشته باشد. حالت پیشاآگاهى ــ که از یک سو به ضمیر آگاه دسترسى دارد و از
سوى دیگر با بازماندهاى گفتار مرتبط است ــ ماهیتى منحصر به فرد دارد،
ماهیتى که با ذکر این دو ویژگى بهطور تمام و کمال توصیف نمىگردد. گواه
ویژه بودن ماهیت مذکور این است که بخشهاى بزرگى از «خود» و بهخصوص بخشهاى
بزرگى از «فراخود» ــ که نمىتوان منکر پیشاآگاه بودنشان گردید، به مفهومى
پدیدارشناسانه عمدتا ناخودآگاه باقى مىمانند. علت این امر بر ما روشن
نیست. اکنون خواهیم کوشید تا مسأله ماهیت راستینِ ضمیر پیشاآگاه را حلاجى
کنیم.
یگانه خصیصه غالب در «نهاد»، ناخودآگاه بودن آن است. ارتباط «نهاد» با ضمیر
ناخودآگاه همانقدر تنگاتنگ است که ارتباط «خود» با ضمیر پیشاآگاه. در
واقع، پیوند «نهاد» با ضمیر ناخودآگاه بسیار اختصاصیتر است. اگر پیشینه رشد
و دستگاه روان فرد را دوباره بررسى کنیم، به تمایز مهمى در «نهاد» پى
خواهیم برد. در بدو امر، دستگاه روان یقینا در «نهاد» خلاصه مىشد و «خود»
به دلیل تأثیر بىوقفه دنیاى بیرون، از «نهاد» منشأ گرفت و به وجود آمد. در
جریان این رشدِ بطىء، قسمتهاى خاصى از محتویات «نهاد» به حالت پیشاآگاه
تبدیل شدند و لذا به «خود» انتقال یافتند؛ بقیه محتویات «نهاد» بدون
دگرگونى در آن باقى ماندند و هسته آن را تشکیل دادند، هستهاى که به دشوارى
مىتوان به آن دسترسى یافت. لیکن طى این تحول، «خودِ» جوان و ضعیف بخشى از
مواد و مصالحى را که پیشتر اخذ کرده بود به حالت ناخودآگاه بازگرداند ــ
از خود زدود ــ و با برخى از تأثرات تازهاى که ممکن بود به خود بگیرد همین
کار را کرد، به گونهاى که این تأثرات پس از طرد شدن فقط در «نهاد»
مىتوانستند آثار و علائمى از خود باقى گذارند. نظر به خاستگاه این بخش
اخیرِ «نهاد»، ما آن را امر سرکوبشده مىنامیم. اینکه در همه موارد
نمىتوانیم بین این دو قسمت از محتویات «نهاد» تمایزى اکید قائل شویم،
موضوعى چندان مهم نیست. تمایز آنها کم و بیش مطابقت مىکند با تمایز بین
آنچه از بدو امر و ذاتا در «نهاد» وجود داشت و آنچه «نهاد» در ضمنِ رشدِ
«خود» کسب کرد.
اکنون که نتیجه گرفتهایم دستگاه روان را از دیدگاهى مکاننگارانه به «خود»
و «نهاد» تقسیم کنیم ــ تقسیمبندىاى که تفاوت کیفىِ ضمیر پیشاآگاه و
ضمیر ناخودآگاه متناظر با آن است ــ و نیز حال که توافق کردهایم این کیفیت
را صرفا نشانه تفاوت بدانیم و نه جوهرِ این تفاوت، پرسش دیگرى مطرح
مىشود. اگر چنین است، بهراستى ماهیت آن حالتى که در «نهاد» با ناخودآگاهى
آشکار مىشود و در «خود» با پیشاآگاهى، چیست و از چه حیث با یکدیگر
متفاوتاند؟
لیکن در این باره هیچ چیز نمىدانیم و اندک بارقههاى بصیرتمان به رفع
ابهامِ تمامعیارى که در پس نادانستگىِ ما وجود دارد، چندان کمکى نمىکند.
ماهیت امر روانى، راز ناگشودهاى است که در این بحثها به آن تقرب جستهایم.
سایر علوم طبیعى ما را به این فرض رهنمون کردهاند که در حیات ذهنى، نوعى
انرژى دخیل است؛ لیکن ما هیچ شاهدى در اختیار نداریم تا با استناد به آن و
از راه قیاس این انرژى با سایر شکلهاى انرژى، به دانشى درباره آن نزدیک
شویم. ظاهرا تشخیص دادهایم که انرژىِ اعصاب یا روان به دو شکل به فعل
مىرسد: یکى به صورت متحرک و آزاد و دیگرى ــ به نسبت اولى ــ به صورت
مقیّد. ما از نیروگذاریها و نیروگذاریهاىِ زیادِ مواد و مصالح روان سخن به
میان مىآوریم و حتى جرأت این فرض را به خود مىدهیم که نیروگذارىِ زیادِ
روانى موجب ترکیب فرایندهاى متفاوت مىگردد، ترکیبى که در ضمنِ آن انرژىِ
آزاد به انرژىِ مقیّد تغییر مىیابد. در تحقیقاتمان به پیشرفتى بیش از این
نائل نیامدهایم. به هر تقدیر، ما سخت بر این اعتقادیم که تمایز حالت
ناخودآگاه با حالت پیشاآگاه را در این قبیل روابطِ پویا باید جست، روابطى
که معلوم مىکنند این حالات ــ خواه خود به خود و خواه به یارىِ ما ــ
چگونه به یکدیگر تبدیل مىشوند.
با این همه، در پس تمام این عدم یقینها، حقیقتى جدید نهفته است که کشف آن
را مدیون تحقیقات روانکاوانه هستیم. ما دریافتهایم که فرایندهاى ضمیر
ناخودآگاه یا «نهاد»، از قانونمندیهایى متفاوت با قانونمندیهاى «خودِ»
پیشاآگاه تبعیت مىکنند. این قانونمندیها را در مجموع فرایند نخستین(29)
مىنامیم، در تباین با فرایند ثانوى(30) که بر روند وقایع در ضمیر پیشاآگاه
یا «خود» حاکم است. بدینترتیب معلوم مىشود که مطالعه ویژگی هاى روان،
مآلاً کارى بىثمر نبوده است.
فصل 5
تعبیر رؤیا به منظور روشنگرى
بررسى حالات بهنجار و باثبات ــ
یعنى حالاتى که مرزهاى «خود» با انواع و اقسام مقاومت (ضدنیروگذاریهاى
روانى) در برابر «نهاد» حراست مىشوند و پابرجا مىمانند، و نیز حالاتى که
«فراخود» از «خود» متمایز نیست زیرا هماهنگ با آن عمل مىکند ــ چندان به
دانش ما نخواهد افزود. یگانه چیزى که مىتواند به ما یارى دهد، وضعیت تعارض
و غوغاست، یعنى وضعیتى که احتمال دارد محتویات «نهادِ» ناخودآگاه به زور
راه خود را به «خود» و ضمیر آگاه بگشایند و «خود» بار دیگر در برابر این
تهاجم دست به دفاع مىزند. صرفا در چنین اوضاع و احوالى است که قادر
مىشویم مشاهداتى در تأیید یا تصحیحِ گزارههایمان در خصوص این دو یار [
(«نهاد» و «خود») ] به عمل آوریم. خواب ما در شبها دقیقا چنین حالتى است و
به همین سبب، فعالیت روانى در ضمنِ خواب ــ فعالیتى که به صورت رؤیا ادراکش
مىکنیم ــ مطلوبترین موضوع مطالعه ما است. بدینترتیب همچنین از این
انتقادِ مکرر نیز برى مىشویم که تفاسیر ما از حیات روانىِ بهنجار بر پایه
یافتههاى آسیبشناسانه استوار است، زیرا اشخاص بهنجار بهطور مرتب رؤیا
مىبینند هرچند که ویژگیهاى این رؤیاها ممکن است با تولیدات ما در زمان
بیدارى بسیار تفاوت داشته باشند. همگان مىدانند که رؤیا مىتواند مغشوش،
درکناشدنى یا بهکلى مهمل باشد. چه بسا آنچه در رؤیا مىبینیم با
دانستههاى ما از واقعیت کاملاً تعارض داشته باشد. همچنین در رؤیا مانند
دیوانگان رفتار مىکنیم زیرا تا زمانى که رؤیا مىبینیم، رویدادهاى رؤیا را
با واقعیت عینى یکسان مىپنداریم.
راه ما براى فهم (یا «تعبیر») رؤیا این است که فرض مىکنیم آنچه پس از
بیدارشدن بهعنوان رؤیا به یاد مىآوریم، در واقع نه فرایند واقعىِ رؤیا
بلکه صرفا یک صورتِ ظاهرى است که آن فرایند در پس آن پنهان مانده است.
اینجاست که بین محتواى آشکار رؤیا و اندیشههاى نهفته رؤیا(31) تمایز
مىگذاریم. آن فرایندى که محتواى نهفته رؤیا را به محتواى آشکارِ آن تبدیل
مىکند، کارکرد رؤیا(32) نامیده مىشود. مطالعه کارکرد رؤیا با مثالى عالى
به ما مىآموزد که مواد و مصالح ناخودآگاهِ «نهاد» (هم آنچه از بدو امر
ناخودآگاه بوده و هم آنچه با سرکوبى ناخودآگاه شده است) چگونه به زور وارد
«خود» مىشود و پس از پیشاآگاه شدن، به سبب مخالفت «خود» ، دچار دگرگونىاى
مىشود که ما آن را تحریف رؤیا مىنامیم. هیچ وجهى از رؤیا نیست که نتوان
آن را از این راه تبیین کرد.
بهتر است بحث را با اشاره به این نکته آغاز کنیم که دو عامل متفاوت
مىتوانند باعث شکلگیرىِ رؤیا شوند. یا یک تکانه غریزى که معمولاً سرکوب
مىشود (آرزویى ناخودآگاهانه) در ضمنِ خواب آنقدر توانایى مىیابد تا خویش
را از راه «خود» محسوس کند، و یا اینکه یک میل وافر که از حیات فرد در
بیدارى باقى مانده است ــ رشتهاى از افکار پیشاآگاه با تمامىِ تکانههاى
الحاق شدهاش ــ در ضمنِ خواب توسط یک عنصر ناخودآگاه تقویت مىگردد. خلاصه
کلام اینکه رؤیاها یا از «نهاد» سرچشمه مىگیرند و یا از «خود». ساز و
کار شکلگیرىِ رؤیا، در هر دو مورد یکسان است؛ به طریق اولى، پیششرط پویاى
ضرورى [ براى شکلگیرىِ رؤیا ] نیز در هر دو مورد یکسان است. «خود» شواهدى
دال بر سرچشمه گرفتناش از «نهاد» عرضه مىکند، بدینترتیب که گهگاه
کارکردهایش را متوقف مىکند و نوعى رجعت به وضعیتى قبلى را امکانپذیر
مىسازد. این کار به لحاظ منطقى به این صورت انجام مىشود که «خود» روابطش
را با دنیاى بیرون قطع مىکند و نیروگذاریهاى روانىاش را از اندامهاى حسى
پس مىگیرد. محقیم که بگوییم در زمان تولد، غریزهاى براى بازگشت به حیات
متوقف شده داخل رحِم ــ یا غریزه خواب ــ در انسان به وجود مىآید. خوابیدن
بازگشتى از این نوع به رحِم است. از آنجا که «خود» در هنگام بیدارى تحرک
را تحت سلطه دارد، این کارکردِ بدن به هنگام خواب کاملاً متوقف مىشود و به
همین دلیل بخش بزرگى از بازدارندههاى تحمیل شده به «نهادِ» ناخودآگاه
زائد مىشوند. بدینسان، پسکشیدن یا کاهش این «ضدنیروگذاریهاى روانى»،
مقدار بىزیانى از آزادى را به «نهاد» اعطا مىکند.
شواهد فراوان و متقاعدکنندهاى دال بر سهمداشتن «نهادِ» ناخودآگاه در
شکلگیرىِ رؤیا در دست است. [ این شواهد عبارتاند از: ] الف. حافظه در
رؤیا بسیار فراگیرتر از هنگام بیدارى است. رؤیا یادهایى را زنده مىکند که
رؤیابین فراموش کرده است، یا ــ به بیان دیگر ــ در بیدارى براى او
دسترسناپذیرند. ب. در رؤیا استفاده نامحدودى از نمادهاى زبانى به عمل
مىآید، نمادهایى که معناى اغلبشان براى رؤیابین نامشخص است ولى برحسب
تجربه مىتوانیم مفهومشان را تأیید کنیم. این نمادها احتمالاً از مراحل
قبلىِ رشد گفتار در انسان نشأت مىگیرند. پ. در بسیارى موارد، حافظه در
رؤیا برداشتهایى را که رؤیابین در اوان طفولیت داشته است براى او بازتولید
مىکند. در خصوص این برداشتها به ضرس قاطع مىتوان گفت که نه فقط فراموش
شده بودهاند، بلکه به سبب سرکوبْ جنبه ناخودآگاه نیز یافته بودند. از
اینجا معلوم مىشود که وقتى در جریان درمانِ روانکاوانه بیمارانِ
روانرنجور مىکوشیم تا اوایل زندگىِ رؤیابین را بازسازى کنیم، چرا استفاده
از رؤیاهاى او به کار ما کمک مىکند، کمکى که معمولاً بدون آن نمىتوانیم
کارمان را انجام دهیم. ت. علاوه بر این، رؤیاها بر مواد و مصالحى
پرتوافشانى مىکنند که نه مىتواند در دوره بزرگسالىِ رؤیابین ریشه داشته
باشد و نه در دوره فراموششده کودکىاش. ناگزیر باید این مواد و مصالح را
بخشى از میراث کهنهاى بدانیم که کودک با خود به دنیا مىآوَرَد. به بیان
دیگر، از این حیث کودک پیش از آنکه خود به تجربهاى نائل شود، تحت تأثیر
تجربیات نیاکان خویش قرار دارد. قرینه این مواد و مصالحِ مربوط به تکامل
نوع بشر را در دیرینهترین افسانهها و در رسومِ به جا مانده از ادوار کهن
مىتوان یافت. بر این اساس، مىتوان گفت رؤیا از جمله منابع پیشاتاریخِ
انسان است و نباید بىاهمیت شمرده شود.
رؤیا به این سبب تا بدین حد براى کسب بصیرت [ درباره حیات روانىِ انسان ]
ارزشمند است که وقتى مواد و مصالحِ ناخودآگاه به «خود» راه مىیابد، طرز
کار خاص خود را نیز به همراه مىآوَرَد. این بدان معناست که اندیشههاى
پیشاآگاهى که مواد و مصالحِ ناخودآگاه در آنها تبلور یافته است، در ضمنِ
کارکرد رؤیا حکم اجزاء ناخودآگاهِ «نهاد» را دارند. همچنین در روش دیگرِ
شکلگیرىِ رؤیا، آن اندیشههاى پیشاآگاه که از جانب یک تکانه ناخودآگاهِ
غریزى تقویت شدهاند به حالت ناخودآگاه فرو کاهیده مىشوند. صرفا از این
طریق است که قانونمندیهاى حاکم بر گذار رویدادها در ضمیر ناخودآگاه را
مىآموزیم و همچنین درمىیابیم که قانونمندیهاى مذکور از چه حیث با قواعدى
که در اندیشه بیدار مىشناسیم تفاوت دارند. بدینسان کارکرد رؤیا، در اصل
نمونهاى است از حلاجىِ پیشاآگاهانه فرایندهاى اندیشه. در قیاس با تاریخ
مىتوان گفت که فاتحانى که به یک کشور حمله مىکنند بر آن قلمرو حاکمیت
مىیابند، اما حاکمیتشان نه بر اساس نظام قضایىِ کشور فتحشده، بلکه بر
اساس نظام قضایىِ خودشان خواهد بود. اما این نیز حقیقتى تردیدناپذیر است که
کارکرد رؤیا منجر به مصالحه مىگردد. [ در این وضعیت، ] سامان «خود» هنوز
از کار نیفتاده است و تأثیر آن را در تحریف مواد و مصالحِ ناخودآگاه و نیز
در تلاشهاى غالبا بىثمرى مىتوان دید که با این هدف به عمل مىآیند تا شکل
نهایىِ رؤیا از نظر «خود» بیش از حد ناپذیرفتنى نشود (تجدیدنظر
ثانوى(33)). در قیاس [ تاریخىِ ] ما، این وضعیت تجلى ادامه مقاومت آن ملتى
است که در جنگ شکست خوردهاند.
آن قانونمندیهایى که بر گذار رویدادها در ضمیر ناخودآگاه حاکم هستند و از
این طریق آشکار مىشوند، آنقدر شگفتآورند که به تنهایى براى روشن کردن
جنبههاى ظاهرا عجیب و غریب رؤیا کفایت مىکنند. مهمترین نکته در این زمینه
این است که ضمیر ناخودآگاه گرایش بارزى به ادغام دارد، یعنى تمایل به
ایجاد وحدتهاى تازه از آن عناصرى که به هنگام بیدارى در اندیشه یقینا مجزا
از یکدیگر مىدانیمشان. در نتیجه ادغام، یک عنصر واحد در رؤیاى آشکار غالبا
مظهر تعداد زیادى از اندیشههاى نهفته رؤیاست، گویى که این عنصر حکم
تلمیحى مشترک به تمام آن اندیشهها را دارد. بهطور کلى، حیطه رؤیاى آشکار
در مقایسه با غناى مواد و مصالح روانىاى که از آن پدید آمده، فوقالعاده
محدود است. یکى دیگر از ویژگیهاى عجیب و غریب کارکرد رؤیا که چندان هم
بىربط به ویژگىِ قبلى نیست، این است که شورمندیهاى روان(34) (نیروگذاریهاى
روانى) از یک عنصر به عنصرى دیگر جابهجا مىشوند، به گونهاى که غالبا
عنصرى که در اندیشههاى رؤیا واجد اهمیتى نازل بود به صورت واضحترین و لذا
مهمترین وجهِ رؤیاى آشکار جلوه مىکند، و برعکس، یعنى عناصر ماهوىِ
اندیشههاى رؤیا صرفا با تلمیحاتى کماهمیت در رؤیاى آشکار بازنمایانده
مىشوند. همچنین، بهطور کلى کافى است که نکات کاملاً کماهمیتى در این دو
عنصرْ مشترک باشند تا کارکرد رؤیا بتواند در تمام عملیاتِ بعدىِ خود یکى از
این عناصر را با دیگرى جابهجا کند. بهراحتى مىتوان تصور کرد که این ساز
و کارها (یعنى ادغام و جابهجایى) دشوارىِ تعبیر رؤیا و آشکارساختن روابط
بین رؤیاى آشکار و اندیشههاى نهفته رؤیا را به چه میزانِ زیادى مىتوانند
افزایش دهند. از وجود این گرایشها به ادغام و جابهجایى، در نظریه ما چنین
استنتاج مىشود که در «نهادِ» ناخودآگاه، انرژى حالتى متحرک و آزاد دارد و
نیز اینکه «نهاد» بیش از هر ملاحظه دیگرى براى امکان تخلیه هیجانات اهمیت
قائل مىشود.(35) در نظریه ما از این دو ویژگىِ عجیب و غریب به منظور ارائه
تعریفى از ماهیت فرایند نخستین استفاده مىشود، یعنى همان فرایندى که جزو
ویژگیهاى «نهاد» دانستهایم.
از راه مطالعه کارکرد رؤیا به بسیارى ویژگیهاى دیگر از فرایندهاى ضمیر
ناخودآگاه پىبردهایم که به یک میزان شگفتآور و مهم هستند، لیکن در اینجا
به برشمردن معدودى از این ویژگیها بسنده مىکنیم. قواعد تعیینکننده منطق،
در ضمیر ناخودآگاه واجد هیچ اهمیتى نیستند، به نحوى که مىتوان این حوزه
از روان را «قلمرو امر غیرمنطقى» نامید. امیال وافرى که هدف هر یک از آنها
با هدف دیگرى تعارض دارد، بدون نیاز به هماهنگى در ضمیر ناخودآگاه با
یکدیگر همزیستى دارند. این امیال یا هیچ تأثیرى در هم نمىگذارند و یا
اینکه تأثیر گذاشتن آنها به هیچ هماهنگىاى منجر نمىشود؛ با این حال بین
آنها مصالحه مىشود، مصالحهاى که بىمعناست زیرا ویژگیهاى متقابلاً
ناسازگارى را در بر مىگیرد. موضوع مربوطِ دیگر این است که در ضمیر
ناخودآگاه، گزارههاى ضد و نقیض از یکدیگر مجزا نمىشوند بلکه از چنان
جایگاهى برخوردارند که گویى با یکدیگر همسان هستند؛ در نتیجه، هر عنصرى در
رؤیاى آشکار همچنین مىتواند معنایى ضد خود داشته باشد. برخى از لغتشناسان
دریافتهاند که در بسیارى از زبانهاى باستانى عین همین موضوع مصداق داشته
است و مفاهیم متضادى از قبیل «قوى ـ ضعیف» و «روشنایى ـ تاریکى» و «مرتفع ـ
عمیق» در گذشته با ریشه واحدى بیان مىشدهاند، تا اینکه دو تغییر معنایى
در واژه اولیه باعث پیدایش دو معناى متمایز شد. به نظر مىرسد که بقایاى
معانىِ دوگانه اولیه حتى در زبان بسیار بسطیافتهاى مانند لاتین در
واژههایى مانند altus («مرتفع» و «عمیق») و sacer («مقدس» و «رسوا»)
کماکان به قوّت خود باقى هستند.
با توجه به پیچیدگى و ابهام روابط بین رؤیاى آشکار و محتواى نهفته در پسِ
آن، البته بجاست بپرسیم که اصولاً چگونه مىتوان وجود یکى از این دو را از
دیگرى استنتاج کرد و آیا صرفا متوسل به حدسى صائب نمىشویم که شاید تا
حدودى متکى به تفسیر نمادهاى رؤیاى آشکار است. چه بسا در پاسخ گفته شود که
در اکثر قریب به اتفاق موارد مىتوان این مشکل را حل کرد، اما صرفا با کمک
تداعیهاى(36) خودِ رؤیابین درباره عناصر رؤیاى آشکار. هر روشِ دیگرى که به
این منظور به کار ببریم، دلبخواهانه خواهد بود و نمىتواند منجر به نتیجه
قطعى شود. حال آنکه تداعیهاى رؤیابین بر حلقههاى واسط پرتوافشانى
مىکنند، حلقههایى که مىتوانند براى پُر کردن شکافهاى بین این دو [
محتواى آشکار و نهفته رؤیا [ استفاده شوند و ما را قادر مىسازند تا با
اعاده محتواى نهفته رؤیا آن را «تعبیر» کنیم. البته این تعبیر (عمل برخلاف
جهت کارکرد رؤیا) گهگاه به قطعیت کامل منتهى نمىشود و از این موضوع نباید
تعجب کرد.
اکنون باید توضیحى پویا درباره این مسأله ارائه کنیم که اصولاً چرا «خود»
به هنگام خواب وظیفه کارکرد رؤیا را به عهده مىگیرد. خوشبختانه به سهولت
مىتوان این موضوع را توضیح داد. با کمک ضمیر ناخودآگاه، هر رؤیاى در حال
شکلگیرىْ خواهان اجابت خواستهاى از «خود» است. اگر رؤیا از «نهاد» سرچشمه
گرفته باشد، این خواسته مىتواند ارضاء یک غریزه باشد؛ اگر رؤیا از بقایاى
فعالیت پیشاآگاه در بیدارى سرچشمه گرفته باشد، این خواسته مىتواند حل شدن
یک تعارض یا برطرف شدن یک تردید یا شکلگیرىِ یک قصد باشد. لیکن «خود» به
هنگام خواب صرفا در پى حفظ وضعیت خواببودگى است. خواسته مذکور از نظر
«خود» مایه اختلال در خواب است و لذا «خود» مىخواهد که از شرِّ آن خلاص
شود. «خود» با انجام دادن کارى که حکایت از اجابت آن خواسته دارد، موفق به
خلاصى مىگردد: به نحوى بىزیان آن آرزو را برمىآوَرَد و بدینترتیب از
شرّش راحت مىشود. این جایگزینىِ یک خواسته با برآوردن یک آرزو، نقش ماهوىِ
کارکرد رؤیاست. شاید بد نباشد که این موضوع را در سه رؤیاى ساده به عنوان
نمونه توضیح دهیم: رؤیایى درباره گرسنگى، رؤیایى درباره آسایش و رؤیایى
ناشى از تمایلات جنسى. نیاز به غذا خوردن اینگونه براى یک رؤیابین محسوس
مىشود که وى در خواب مىبیند از خوراک لذیذى برخوردار است و [ بدینترتیب ]
خوابیدن را ادامه مىدهد. البته او مىتوانست یا از خواب برخیزد و چیزى
بخورد و یا اینکه همچنان بخوابد. وى خوابیدن را برگزید و گرسنگىِ خود را
با رؤیا ارضاء کرد. به هر حال گرسنگىاش به این ترتیب موقتا برطرف مىشود،
وگرنه او مجبور مىشد از خواب برخیزد. اما نمونه دوم. یک رؤیابین مىبایست
از خواب برمىخاست تا بهموقع سر کار خود در یک بیمارستان حاضر شود. اما
همچنان خوابید و در رؤیا دید که بدون تأخیر به محل کارش یعنى بیمارستان
رسیده، اما او در آنجا [ نه یک پزشک بلکه ] یک بیمار است و نیازى به
برخاستن از خواب ندارد. یا بهطریق اولى یک میل در ضمنِ خوابِ شبانه اعاده
مىشود، میل به کامجویى از یک مصداقِ منعشده امیال جنسى، مثلاً همسر یکى
از دوستانِ شخصِ رؤیابین. وى رؤیاى مقاربت مىبیند، اما نه با آن فرد خاص،
بلکه با شخصى دیگر که همنام آن زن است ولى رؤیابین در بیدارى در واقع به او
بىاعتناست. یا ممکن است مبارزه او با این میل به این صورت جلوهگر شود که
هویت معشوقهاش در رؤیا کلاً نامشخص باقى مىمانَد.
ناگفته پیداست که همه رؤیاها به این سادگى نیستند. پرده برداشتن از انگیزه
ناخودآگاهانه رؤیاها و تبیین نحوه برآورده شدن آرزو در آنها غالبا کار سهلى
نیست، بهویژه در رؤیاهایى که از بقایاى رویدادهاى حلاجى نشده روز قبل در
ذهن باقى مىمانند و صرفا در ضمنِ خوابْ ضمیر ناخودآگاه آنها را تقویت
مىکند. اما مىتوان فرض کرد که هر رؤیایى حتما انگیزهاى دارد و آرزویى را
برمىآورد. اگر به یاد آوریم که چه تعداد زیادى از رؤیاها در واقع محتوایى
ناراحتکننده دارند و حتى باعث مىشوند که رؤیابین با اضطراب از خواب بپرد
(بگذریم از انبوه رؤیاهایى که هیچ مایه احساسىِ معینى ندارند)، آنگاه این
برنهاد که رؤیا آرزویى را برمىآوَرَد بلافاصله موجب تردید و ناباورىِ ما
خواهد شد. اما اعتراضى را که با استناد به رؤیاهاى اضطرابآور مطرح مىشود
با تحلیل مىتوان پاسخ داد. از یاد نباید برد که رؤیا همواره محصول یک
تعارض است و ساختارى مصالحهآمیز دارد. آنچه براى «نهادِ» ناخودآگاه حکم
ارضاء یک آرزو را دارد، دقیقا به همان دلیل براى «خود» مىتواند سبب اضطراب
گردد.
با ادامه یافتن کارکرد رؤیا، گهگاه ضمیر ناخودآگاه با موفقیت بیشترى به
پیش مىتازد و گهگاه نیز «خود» با شدت و حدّت فزونترى از خویش دفاع
مىکند. رؤیاهاى اضطرابآور غالباً آن رؤیاهایى هستند که محتوایشان به
کمترین میزانِ ممکن تحریف شده است. اگر خواسته ضمیر ناخودآگاه به قدرى
نیرومند باشد که «خود» در حال خواب نتواند با توسل به امکاناتش از آن مصون
بماند، آنگاه «خود» آن آرزو را به خواب وامىگذارد و به حیاتِ بیدار
بازمىگردد. همه تجربیات حاکى از آن هستند که رؤیا همواره کوششى است براى
خلاصى از مختل شدن خواب از راه برآوردن یک آرزو. بدینسان، رؤیا نگهبانِ
خواب است. این کوشش ممکن است کم و بیش بهطور کامل به موفقیت برسد؛ اما
همچنین ممکن است ناموفق بماند و در این صورت رؤیابین از خواب بیدار مىشود،
حال آنکه در ظاهر علت بیدار شدن او دقیقا خودِ آن رؤیا بوده است. پس
گهگاه اتفاق مىافتد که این موجود نازنین، یعنى نگهبان شب، که وظیفهاش
پاسدارى از خوابِ اهالىِ این شهر کوچک است، چارهاى ندارد جز اینکه با به
صدا در آوردن زنگ خطر ساکنانِ خفته شهرک را بیدار کند.
بحث حاضر را با اظهار نظرى به پایان مىبرم که دلیل موجهى براى مبسوط بودن
شرح من درباره مشکل تعبیر رؤیا خواهد بود. بنا به تجربه، آن ساز و کارهاى
ناخودآگاهانهاى که از راه مطالعه کارکرد رؤیا شناختهایم و نحوه شکلگیرىِ
رؤیا را برایمان تبیین مىکنند، همچنین فهم نشانههاى گیجکننده بیمارى را
آسان مىسازند، نشانههایى که علاقه ما را به روانرنجورى و روانپریشى
جلب مىکنند. چنین مطابقتى [ بین ساز و کارهاى ضمیر ناخودآگاه و نشانههاى
بیمارى ] خواه ناخواه امیدهاى فراوانى در ما برمىانگیزد.
بخش دوم
هدف عملى
فصل 6
راهکارِ روانکاوى
بر اساس آنچه گفتیم،
رؤیا حکم نوعى روانپریشى را دارد و تمام جنبههاى نامعقول و توهّمى و
واهىِ آن را شامل مىشود. بىتردید این روانپریشى چندان دوام ندارد،
بىضرر است، کارکرد مفیدى به آن محول گردیده، با رضایت شخصِ رؤیابین آغاز
مىگردد و بنا به میلِ او خاتمه مىیابد. با این همه، رؤیا نوعى روانپریشى
است و به ما مىآموزد که حتى چنین دگرگونىِ ژرفى در حیات ذهنى را مىتوان
خنثى کرد تا جایش را به کارکردى بهنجار بدهد. به این ترتیب آیا امید به
اینکه ما نیز بتوانیم در بیماریهاى خودانگیخته و دهشتناکِ حیات ذهنى تأثیر
بگذاریم و آنها را درمان کنیم، امیدى بلندپروازانه است؟
برخى از مقدمات این کار را پیشاپیش مىدانیم. طبق فرضیه ما، تکلیف «خود»
این است که خواستههاى برآمده از روابط سهگانه و وابستهاش (یعنى روابطش
با واقعیت و «نهاد» و «فراخود») را اجابت کند و در عین حال سامان و نیز
خودسالارىِ خویش را محفوظ نگه دارد. پیششرط ضرورىِ حالات بیمارگونه مورد
بحث، صرفا مىتواند تضعیف نسبى یا مطلق «خود» باشد، تضعیفى که عملکردن
«خود» به تکالیفش را براى آن دشوار مىسازد. دشوارترین خواستهاى که «خود»
مىبایست اجابت کند، احتمالاً عبارت است از مهار مطالبات غریزىِ «نهاد».
براى توفیق در انجام دادن چنین کارى، «خود» چارهاى ندارد جز اینکه مقادیر
فراوانى از انرژىِ خویش را صَرفِ مبارزه با نیروگذاریهاى روانى کند. لیکن
خواستههاى «فراخود» نیز ممکن است چنان قدرتمندانه و سرسختانه بر «خود»
فشار آورند که این کنشگرِ روان دیگر قادر به انجام دادن سایر تکالیفش
نباشد. مىتوان گفت که در تعارضاتى که در این مرحله از نظر صَرفِ انرژىِ
روان پیش مىآید، «نهاد» و «فراخود» غالبا علیه «خود» با یکدیگر متحد
مىشوند. اکنون «خود» در وضعیت بسیار دشوارى گرفتار آمده است و مىکوشد
براى حفظ وضعیتِ معمولش، به واقعیت تمسک جوید. اگر «نهاد» و «فراخود» بیش
از حد قدرت بیابند، موفق مىشوند سامان «خود» را سست و دگرگون کنند تا
رابطه مناسب آن با واقعیت مختل گردد یا حتى خاتمه یابد. شاهد بودهایم که
این اتفاق هنگام رؤیا دیدن رخ مىدهد: «خود» پس از منقطع شدن از واقعیتِ
دنیاى بیرون، تحت تأثیر دنیاى درون به روانپریشى فرو مىلغزد.
برنامه ما براى درمان بیماریهاى روانى، مبتنى بر این کشفهاست. «خود» بر اثر
این تعارضهاى درونى ضعیف شده است و ما باید به یارىاش بشتابیم. این وضعیت
شبیه به جنگى داخلى است که باید با کمک یک همپیمانِ خارجى به سرانجام
برسد. پزشک روانکاو و «خودِ» ضعیفشده بیمار مىبایست بر اساس دنیاى واقعىِ
بیرون جبهه متحدى در برابر دشمن (یعنى مطالبات غریزىِ «نهاد» و مطالبات
وظیفهشناسانه «فراخود») تشکیل دهند. [ به عبارتى، ] ما با یکدیگر پیمان
همکارى مىبندیم. «خودِ» بیمار قول مىدهد که با کمال صمیمیت با روانکاو
همکارى کند. به سخن دیگر، «خود» متعهد مىگردد که کلیه مواد و مصالحى را که
ادراک نَفْسش بر او آشکار مىسازد، در اختیار ما قرار دهد. متقابلاً ما
نیز به بیمار اطمینان مىدهیم که اکیدا رازدار خواهیم بود و تجربه خویش در
تفسیر مواد و مصالحِ تحت تأثیر ضمیر ناخودآگاه را براى درمان او به کار
خواهیم گرفت. دانش ما جاى نادانستگىِ او را مىگیرد و سلطه «خودِ» او بر آن
حوزههایى از حیات ذهنى که دیگر تحت مهار «خود» نیستند را اعاده مىکند.
موقعیت مناسب براى روانکاوىِ بیمار را این پیمان فراهم مىآوَرَد.
به مجرد برداشتن این گام، با نخستین ناکامى در کارمان رو به رو مىشویم و
براى اولین مرتبه از اطمینان بیش از حد به خودمان برحذر مىگردیم. اگر قرار
است که «خودِ» بیمار همپیمانى کارساز براى نیل به هدف مشترکمان باشد،
آنگاه ضرورت دارد که «خود» ــ به رغم همه فشارى که قدرتهاى متخاصم بر او
اِعمال مىکنند ــ درجه معینى از انسجام را براى خویش حفظ کرده باشد و
مطالبات واقعیت را ولو به اندازهاى اندک دریابد. اما از «خودِ» یک بیمارِ
روانپریش چنین توقعى نمىتوان داشت، زیرا قادر نیست به این نوع پیمان
وفادار بماند و در واقع حتى نمىتواند به سهولت آن را بپذیرد. «خود» اندکى
بعد ما و کمکى را که به او ارزانى مىداریم کنار مىزند و به آن بخشهایى از
دنیاى بیرون الحاق مىکند که دیگر واجد هیچ معنایى براى آن نیستند. به این
ترتیب، درمىیابیم که مىبایست از تلاش براى آزمودنِ برنامهمان براى
درمان بیمارانِ روانپریش دست برداریم. شاید هیچگاه نتوانیم این برنامه
درمان را محقق سازیم و شاید هم باید فعلاً و تا یافتن برنامهاى مناسبتر
براى روانپریشان از آن صَرفِنظر کنیم.
لیکن گروه دیگرى از بیماران روانى مشابهتهاى آشکار و فراوانى با
روانپریشان دارند؛ اینان بیماران بسیار زیادى هستند که بهشدت از
روانرنجورى رنج مىبرند. از قرائن چنین برمىآید که عوامل تأثیرگذار در
بیمارىِ ایشان و نیز ساز و کارهاى بیمارىزاى آن یکسان و یا دستکم بسیار
مشابه هستند، اما «خودِ» آنان مقاومت بیشترى نشان داده و سامانش کمتر مختل
گردیده است. بسیارى از این بیماران، به رغم عارضههایشان و ناتواناییهاى
حاصل از آن عارضهها، توانستهاند زندگىِ خویش را در دنیاى واقعى ادامه
دهند. ممکن است این روانرنجوران آمادگىِ پذیرش کمک ما را داشته باشند. ما
حوزه علائق خود را به ایشان محدود مىسازیم تا ببینیم به چه میزان و از چه
راههایى مىتوانیم آنان را «درمان» کنیم.
پس پیمان همکاریمان را با روانرنجوران مىبندیم: کمال صمیمیتِ از یک طرف و
رازدارىِ اکید از طرف دیگر. از اینجا ممکن است چنین به نظر آید که ما صرفا
در پى آنیم که موقعیت «پدر روحانى ـ اعترافکننده» را به شکلى غیردینى
ایجاد کنیم. اما تفاوت عظیمى بین [ آن کارى که روانکاو در مطب مىکند و آن
کارى که کشیش کاتولیک در کلیسا انجام مىدهد [وجود دارد، زیرا ما
نمىخواهیم صرفا آن مطالبى را از بیمارمان بشنویم که خودش مىداند و از
دیگران پنهان مىسازد؛ وى همچنین باید آن مطالبى را که نمىداند با ما در
میان بگذارد. با توجه به این هدف، استنباطمان از صمیمیت را به نحوى مشروحتر
براى بیمار تعریف مىکنیم. از او قول مىگیریم که از قاعده بنیادینِ
روانکاوى تبعیت کند، یعنى این قاعده که از این پس بنا به میل ما رفتار کند.
بیمار نه فقط آنچه را تعمدا و با طیب خاطر مىتواند بگوید (یعنى نه فقط
آنچه را که همچون اعتراف [ در کلیسا ] موجب تسکین مىشود)، بلکه همچنین هر
آنچه را از راه خویشتننگرى درباره خود مىفهمد باید با ما در میان بگذارد،
یعنى هر آنچه به ذهنش خطور مىکند، حتى اگر بیان آن موضوع برایش ناگوار
است و حتى اگر به نظرش مىآید که موضوع بىاهمیت یا در واقع بىمعنا است.
چنانچه بیمار بتواند پس از دریافت دستورالعملِ روانکاو خودنکوهىاش را
متوقف کند، انبوهى از مواد و مصالح روانى (اندیشهها، تصورات، خاطرات) را
به ما عرضه خواهد کرد که پیشاپیش تحت تأثیر ضمیر ناخودآگاهاند و مستقیماً
از آن سرچشمه گرفتهاند و ما را در موقعیتى قرار مىدهند که بتوانیم حدس
بزنیم بیمار چه مواد و مصالحى را در ذهنش سرکوب کرده است و ــ بر پایه
اطلاعاتى که به او مىدهیم ــ دانش «خود» از مفاد ضمیر ناخودآگاه را زیادتر
کنیم.
اما اصلاً چنین نیست که «خودِ» بیمار راضى باشد منفعلانه و مطیعانه مواد و
مصالح مورد نیاز ما را ارائه دهد و تفسیرمان از آن مواد و مصالح را باور و
قبول کند. برخى اتفاقات دیگر نیز روى مىدهند که معدودى از آنها را مىتوان
پیشبینى کرد، اما از بقیه شگفتزده مىشویم. شگفتآورترین رویداد بدین
قرار است: بیمار نمىخواهد روانکاوش را واقعبینانه یارىرسان و مشاورى
بپندارد که در ازاء زحمتش اجرتى هم دریافت مىکند و شخصا خرسندتر مىبود
اگر نقش دیگرى مانند راهنماى یک کوهپیمایىِ دشوار را ایفا مىکرد. برعکس،
بیمار روانکاوش را مظهر بازگشتِ یا صورت تناسخیافته شخصیتى مهم از دوره
کودکى یا گذشته خویش محسوب مىکند و به همین سبب همان احساسات و واکنشهایى
را به او انتقال(37) مىدهد که بىشک زمانى درباره آن نمونه نخستین داشته
است. اندکى پیشرفت در کار درمانِ بیمار ثابت مىکند که «انتقال» واجد
اهمیتى است که هرگز تصورش را نمىکردیم، زیرا هم نقش ابزار ارزشمندى را
دارد که هیچ چیز دیگرى را نمىتوان جایگزین آن کرد و هم اینکه منشأ خطراتى
وخیم است. در واقع، انتقال ماهیتى دو وجهى دارد، یعنى هم نگرشهاى مثبت
(محبتآمیز) درباره روانکاو را شامل مىگردد و هم نگرشهاى منفى
(تخاصمآمیز). در چنین وضعیتى، روانکاو از نظر بیمار معمولاً جاى یکى از
والدین را مىگیرد. نگرش بیمار تا زمانى که مثبت باشد، بهطرز شگفتآورى به
کار ما کمک مىکند. این نگرش کل رابطه بیمار با روانکاو را متحول مىسازد و
هدف عقلانىِ بیمار یعنى نیل به سلامت و رهایى از رنجورى را به حاشیه
مىراند. در عوض، هدف بیمار این مىشود که روانکاوش را خرسند سازد و تحسین و
تعلق خاطر او را به دست آوَرَد. نگرش مذکور به انگیزه راستینِ بیمار براى
همکارى با روانکاو تبدیل مىگردد؛ «خودِ» ضعیفش قدرت مىیابد؛ بر اثر این
تحول، بیمار قادر به انجام دادن کارهایى مىشود که بهطور معمول از توان او
خارج بودند؛ نشانههاى بیمارىاش ناپدید مىگردند و به نظر مىرسد که دیگر
بهبود یافته است، البته محض خاطر روانکاوش. چه بسا روانکاو با شرمندگى نزد
خود اذعان کند که در آغاز این کار دشوار، هرگز گمان نمىکرد که از چنین
توانمندیهاى فوقالعادهاى بهرهمند شود.
باید افزود که رابطه انتقال بین بیمار و روانکاو، دو فایده دیگر نیز دارد.
اگر بیمار شخص روانکاو را پدر (یا مادر) خویش تلقى کند، قدرت «فراخود» بر
«خود» را نیز به او تفویض مىکند، زیرا همانگونه که مىدانیم والدین بیمار
خاستگاه «فراخودِ» او بودند. این «فراخودِ» جدید اکنون امکان مىیابد تا
فرد روانرنجور را دوباره تربیت کند و به بیان دیگر مىتواند اشتباهات
والدین در تربیت فرزند را تصحیح کند. اما در اینجا لازم است در خصوص
سوءاستفاده از این عامل تأثیرگذارِ جدید هشدار دهیم. ممکن است روانکاو
بسیار وسوسه شود که همچون یک معلم یا الگو یا شخصیتى کمال مطلوب رفتار کند و
بخواهد که دیگران نیز مانند خودِ او باشند، اما نباید از یاد ببرد که
رابطه درمانىِ او با بیمار چنین هدفى ندارد و در واقع اگر به تمایلات خویش
میدان دهد، از وظیفه خود تخطئى خواهد کرد. چنانچه روانکاو اجازه دهد که
باورهاى شخصىاش بر نحوه تربیت مجدد بیمار اثر بگذارد، آنگاه مرتکب همان
اشتباه والدین خواهد شد که با اِعمال نفوذ بر فرزندشان استقلال او را زایل
کردند. به سخن دیگر، روانکاو بدینترتیب باعث مىشود که وابستگى بیمار به
شکلى جدید ادامه یابد. وى در همه کوششهایى که براى بهبود و تربیت بیمار به
عمل مىآوَرَد، موظف است فردیت بیمار را محترم بشمارد. میزان تأثیرگذارىِ
موجّهِ روانکاو، به میزان بازدارندههاى رشدى در بیمار بستگى دارد. ذهنیت
برخى از روانرنجوران چنان طفلوار باقى مانده است که در روانکاوى نیز صرفا
همچون کودک مىتوان با آنها رفتار کرد.
همچنین فایده دیگر انتقال این است که بیمار بخش مهمى از سرگذشت زندگىِ خود
را با وضوحى تجسمى در برابر ما بازآفرینى مىکند، حال آنکه اگر انتقال رخ
نمىداد وى به شرحى ناکافى از آن رویدادها بسنده مىکرد. به عبارتى، بیمار
به جاى بازگویىِ بخشى از زندگىاش، آن را براى ما به نمایش مىگذارد.
اما اکنون جنبه منفىِ انتقال را در نظر بگیریم. از آنجا که انتقال موجب
بازآفرینىِ رابطه بیمار با والدینش مىشود، واجد ماهیت دو وجهىِ آن رابطه
نیز هست. بهطور تقریبا اجتنابناپذیرى، نگرشهاى مثبت بیمار درباره روانکاو
سرانجام روزى به نگرشهاى منفى و خصمانه تغییر مىیابند. این نیز معمولاً
تکرار رویدادهاى زندگىِ گذشته بیمار است. فرمانبردارىِ او از پدر (اگر در
این انتقال، پدرِ بیمار با روانکاو یکى پنداشته شده باشد)، تلاش او براى جا
کردن خود در دل پدر، ریشه در آرزویى شهوانى دارد. دیر یا زود آن خواسته در
فرایند انتقال دوباره شدت مىگیرد و ارضاء مىطلبد. پیداست که در رابطه
بیمار با روانکاو، خواسته مذکور هرگز محقق نخواهد شد. روابط جنسىِ واقعى
بین بیمار و روانکاو غیرممکن است و حتى روشهاى نامحسوستر براى خشنود ساختن
بیمار (از قبیل رجحان دادن، اُلفت و غیره) کمتر توسط روانکاو مورد استفاده
قرار مىگیرند. اگر روانکاو به این شکل به تمنیات بیمار جواب رد بدهد،
آنگاه زمینه براى تبدیل نگرش مثبت بیمار درباره او به نگرشى منفى فراهم
مىآید. احتمالاً در دوره کودکى نیز رابطه بیمار با والدینش به همین صورت
دگرگون شد.
مىتوان به موفقیتهاى درمانىاى که بر اثر انتقال مثبت به دست مىآیند
بدگمان بود و آنها را صرفا حاکى از موفقیت دانست، زیرا اگر انتقال منفى
غلبه پیدا کند آنگاه آن موفقیتها باد هوا خواهند شد. در آن صورت، با هراس
مشاهده مىکنیم که همه زحمات و کوششهایمان به هدر رفتهاند. در واقع، این
تصور ما که بیمار به یک دستاورد فکرىِ مستمر نائل گردیده (یعنى نظریه
روانکاوى و ثمربخش بودن آن را دریافته است)، ناگهان باطل مىشود. وى همچون
کودکى رفتار مىکند که خود از قضاوت عاجز است و لذا کورکورانه به حرفهاى
اشخاصى باور مىآوَرَد که برایش عزیزند و متقابلاً حرفهاى غریبهها را
نمىپذیرد. خطر این حالات انتقال آشکارا در این است که بیمار با بدفهمىِ
ماهیتشان، آنها را تجربیاتى واقعى و جدید ــ و نه بازتاب زندگىِ گذشتهاش
ــ تلقى مىکند. اگر این آقا (یا خانم) از میل قوىِ شهوانىاى که در پس
انتقال مثبت پنهان مانده است آگاه شود، فکر مىکند که با تمام وجود عاشق
شده است. اما اگر انتقال [ از وجهى مثبت به وجهى منفى ] تحول یابد، آنگاه
احساس مىکند که مورد تحقیر و بىاعتنایى قرار گرفته است، لذا از روانکاو
متنفر مىشود و هر آن ممکن است درمان روانکاوانهاش را پایان دهد. در هر
دوى این وضعیتهاى نامعتدل، بیمار آن پیمان همکارىاى را که در آغاز درمان
بسته بود فراموش کرده است و دیگر نمىتواند در تلاش مشترک با روانکاو نقش
مفیدى ایفا کند. روانکاو مىبایست در همه مراحل درمان، بیمار را از توهّمات
خطرناک رهایى بخشد و کراراّ به او نشان دهد که آنچه بیمار نوعى حیات تازه و
واقعى محسوب مىکند، در واقع بازتاب رویدادهاى گذشته زندگىِ اوست. همچنین
براى جلوگیرى از وضعیتى که دیگر هیچ شواهدى در اختیار او قرار نگیرد،
روانکاو مراقبت مىکند که نه عشق بیمار به اوجى افراطى برسد و نه تخاصمش.
روانکاو از این طریق به این هدف نائل مىشود که پیشاپیش بیمار را براى این
رخدادهاى احتمالى آماده مىسازد و نخستین نشانههاى آن را نادیده نمىگیرد.
برخورد هشیارانه با انتقال بر اساس این دستورالعملها، معمولاً نتایج بسیار
مطلوبى به بار مىآوَرَد. اگر به روال معمول موفق شویم ماهیت واقعىِ پدیده
انتقال را براى بیمار روشن کنیم، یکى از کاراترین سلاحهاى او براى مقاومت
را بىاثر و در واقع خطرها را به دستاوردهایى ثمربخش تبدیل خواهیم کرد،
زیرا بیمار هرگز تجربه انتقال را دوباره از یاد نمىبَرَد. قدرت انتقال
براى متقاعد ساختن بیمار، فزونتر از هر قدرتى است که وى از راههاى دیگر کسب
کرده است.
از نظر ما، این امرِ بسیار نامطلوبى است که بیمار به جاى یادآورىِ
گذشتهاش، خارج از انتقال عمل کند. وضعیت کمال مطلوب براى نیل به هدف ما
این است که بیمار خارج از درمان بهنجارترین رفتار ممکن را داشته باشد و
واکنشهاى نابهنجارش را فقط در انتقال متجلى کند.
به منظور تقویت «خودِ» ضعیفشده بیمار، ما ابتدا معرفتِ «خود» به نَفْسش را
بسط مىدهیم. البته کار ما در اینجا تمام نمىشود، بلکه این فقط حکم گام
اول را دارد. براى «خود»، فقدان این معرفت حکم از دست دادن قدرت و بىاثر
شدن را دارد و نخستین نشانه محاصره و زمینگیر شدنش توسط مطالبات «نهاد» و
«فراخود» است. به همین سبب، اولین قسمتِ کمکى که باید به بیمار بکنیم عبارت
است از تفحص درباره وضعیت او و ترغیب کردنش به اینکه در این تفحص با ما
همکارى کند. چنانکه مىدانیم، منظور از این اقدامِ اولیه هموار کردن راه
براى انجام دادنِ کارى دشوارتر است. از عنصر پویاى این هدف، حتى در مراحل
مقدماتىِ کار، غافل نباید شد. مواد و مصالح کار را از مجموعه متنوعى از
منابع گرد مىآوریم. این مجموعه عبارت است از: آنچه از اطلاعات داده شده
توسط بیمار و نیز از تداعیهاى آزادش به ما افاده مىشود؛ آنچه از
انتقالهایش معلوم مىشود؛ نتایجى که از تعبیر رؤیاهایش مىگیریم؛ و آنچه
ناخواسته در تُپُقها یا کنشپریشیهاى(38) او برملا مىشود. همه این مواد و
مصالح کمک مىکنند تا درباره رویدادهاى دوره کودکى بیمار ــ که اکنون از
یاد او محو شدهاند ــ و نیز درباره آنچه اکنون در او به وقوع مىپیوندد و
او خود از آن بىخبر است، به تفسیرهایى برسیم. اما در همه این موارد،
همواره بین دانش خودمان و دانش بیمار تمایز مىگذاریم. یافتههاى اولیه خود
را بلافاصله با بیمار در میان نمىگذاریم؛ نیز از گفتن نتیجه کلىاى که
گرفتهایم خوددارى مىکنیم. هنگام بیان هر یک از تفسیرهایمان، مجددا و به
دقت درباره موضوع تعمق مىکنیم و [ براى در میان گذاشتن این مطالب با بیمار
] منتظر مناسبترین زمان مىشویم، گو اینکه تشخیص این زمان همواره کار
سهلى نیست. قاعده این است که بیان یک تفسیر یا تبیین از وضعیت بیمار را به
تعویق مىاندازیم تا خودِ بیمار تقریبا به همان نتیجه برسد و صرفا یک گام
با آن فاصله داشته باشد، هرچند که باید متذکر شویم برداشتن آن گام حکم یک
آمیزه سرنوشتساز را دارد. اگر راه دیگرى در پیش بگیریم و بیمار را پیش از
آمادگىِ لازم در سیل تفسیرهایمان غرقه سازیم، اطلاعات ما یا هیچ تأثیرى به
بار نخواهد آورد و یا اینکه موجب فوران خشمگینانه مقاومت بیمار خواهد شد،
مقاومتى که پیشرفت کارمان را دشوارتر مىکند و شاید حتى آن را با خطر توقف
مواجه سازد. اما چنانچه مقدمات را به نحوى شایسته فراهم کرده باشیم، غالبا
بیمار بر تفسیر ما بىدرنگ صحّه مىگذارد و آن واقعه درونى یا بیرونىاى را
که فراموش کرده بود خود به یاد مىآوَرَد. هر چقدر تفسیر ما با چند و چونِ
امرِ فراموش شده دقیقتر مطابقت کند، به همان میزان پذیرش آن از سوى بیمار
آسانتر خواهد بود. از آن زمان به بعد، بیمار نیز از دانش ما در خصوص آن
موضوعِ معین برخوردار خواهد بود.
با نام بردن از مقاومت، به بخش دوم و مهمتر کارمان مىرسیم. پیشتر دیدیم که
«خود» براى دفاع از خویش در برابر حمله عناصر نامطلوبِ «نهادِ» ناخودآگاه و
سرکوبشده، به مخالفت با نیروگذاریهاى روانى متوسل مىشود. کارکرد معمولىِ
«خود» در گرو مختل نشدن این ضدیت با نیروگذاریهاى روانى است. هر قدر «خود»
بیشتر تحت فشار قرار گیرد، با آشفتگىِ بیشترى (گویى که دچار رعب و حشت شده
باشد) به این ضدیت تمسک مىجوید تا بلکه از این طریق بتواند از یورشهاى
فزونتر در امان بماند. لیکن این هدفِ تدافعى، با اهداف درمانِ ما به هیچ
وجه سازگار نیست. ما خواهان آنیم که، برعکس، «خود» از حتمیتِ یارىِ ما
تشجیع شود تا جرأت حمله و بازپسگیرىِ آنچه از دست داده است را بیابد.
اینجاست که درمىیابیم این ضدیت با نیروگذاریهاى روانى، با چه صلابتى در
برابر کار درمانگرانه ما دست به مقاومت مىزند. «خود» هراسان از تقبل چنین
مسئولیتى سر باز مىزند، زیرا به نظرش مىآید که [ حمله به «نهاد» ] کارى
پرمخاطره است و شاید به عدملذت بینجامد. باید از طریق تشویق و دلجویىِ
دائم، مانع از آن شویم که «خود» از همکارى با ما دست بردارد. این مقاومت ــ
که در سرتاسرِ درمان ادامه مىیابد و در هر مرحله تازهاى از کار تجدید
مىشود ــ با اصطلاحِ نهچندان درستِ مقاومت ناشى از سرکوب مشخص مىگردد.
همانگونه که خواهیم دید، این یگانه مقاومتى نیست که براى ما مشکل ایجاد
مىکند. شایان توجه است که با پیش آمدن این وضعیت، جبههبندى نیروها تا حدى
معکوس مىشود، زیرا «خود» مىکوشد [ در برابر انگیزهاى که براى مبارزه با
«نهاد» به او مىدهیم ] ایستادگى کند، حال آنکه ضمیر ناخودآگاه ــ که
بهطور معمول مخالف ما است ــ به یارىِ ما مىشتابد. یارىِ ضمیر ناخودآگاه
به این سبب است که طبیعتا «سائقى(39) به سمت بالا(40)» دارد و بزرگترین
هدفش این است که از مرزهاى تثبیت شدهاش به زور فراتر رود تا به «خود» و
لذا ضمیر آگاه راه یابد. اگر موفق شویم «خود» را به فائق آمدن بر
مقاومتهایش واداریم، مبارزه حاصل تحت هدایت ما و با یارى ما انجام خواهد
شد. نتیجه این مبارزه اهمیتى ندارد: خواه پس از یک بررسىِ جدید «خود»
خواستهاى غریزى را که پیشتر مردود مىشمرد بپذیرد و خواه بار دیگر ــ و
این بار براى همیشه ــ آن را رد کند. در هر دو حال، یک خطر دائمى برطرف
مىشود، گستره «خود» فزونى مىیابد و دیگر نیازى نیست که همچون گذشته
مقادیر زیادى از انرژىِ روان به هدر برود.
فائق آمدن بر مقاومتهاى بیمار، آن بخشى از کار ما است که مستلزم بیشترین
صَرفِ وقت و دشوارترین زحمات است. با این حال، این کار به زحمتش مىارزد،
زیرا باعث دگرگونىِ مفیدى در «خود» مىشود که صَرفِ نظر از نتیجه «انتقال»
به قوّت خود باقى خواهد ماند و در سرتاسر زندگىِ بیمار تأثیر مطلوبى بر جاى
خواهد گذارد. همچنین ما همزمان کوشیدهایم تا از تغییرى که بر اثر ضمیر
ناخودآگاه در «خود» به وجود آمده بود رهایى یابیم، زیرا هر گاه به
پدیدههاى نشأتگرفته از آن در «خود» برخوردهایم، خاستگاه نارواى آنها را
نشان داده و «خود» را بر آن داشتهایم که به خواستههایشان تن در ندهد.
چنانکه به یاد دارید، یکى از پیششرطهاى ضرورىِ پیمان همکارىِ ما این بود
که هر گونه تغییر در «خود» به سبب تجاوز عناصر ناخودآگاه، نمىبایست از حد
معینى فراتر رود.
هر قدر کار ما بیشتر به پیش رود و نیز هر قدر بصیرتهاى ما تأثیر ژرفترى در
حیات روانىِ بیمارانِ روانرنجور باقى گذارد، به همان میزان دو عامل جدید
با وضوحِ بیشترى توجه ما را به خود معطوف مىسازند. به این دو عامل
مىبایست حداکثرِ توجه را نشان داد، چرا که از جمله منابع مقاومتِ بیمار
هستند. بیمار از هر دوى این منابع کاملاً بىاطلاع است؛ در زمان انعقاد
پیمان همکارىِ ما، هیچیک از این دو منبع را نمىشد در ملاحظاتمان دخیل
کنیم؛ عوامل یادشده از «خود» بیمار نیز سرچشمه نگرفتهاند. هر دوى این
عوامل را مىتوان با یک عبارت واحد توصیف کرد: «نیاز به مریض بودن یا رنج
بردن». خاستگاه آنها یکسان نیست، هرچند از جنبههاى دیگر ماهیتى مشابه
دارند. اولین عامل عبارت است از احساس گنهکارى یا بهاصطلاح خودآگاهى به
گناه، ولو اینکه بیمار چنین احساس نکند و از آن آگاه نباشد. «فراخود» ــ
که اکنون بسیار سختگیر و بیرحم شده است ــ با القاء این احساس، مقاومتِ
بیمار را تقویت مىکند. [ به زعم «فراخود»، ] بیمار نباید بهبود یابد، بلکه
باید همچنان ناخوش بماند زیرا شایسته وضعیتى بهتر از این نیست. این مقاومت
در عمل مانع کار فکرىِ ما نمىشود، اما آن را بىاثر مىسازد. در واقع،
اغلب این امکان را به ما مىدهد که یک شکل از رنج و تألمِ روانرنجورانه را
برطرف کنیم، اما مىتواند بلافاصله شکل دیگرى از روانرنجورى ــ یا شاید
نوعى بیمارى جسمانى ــ را جایگزین آن کند. احساس گناه همچنین علت درمان یا
تخفیف روانرنجوریهاى حادى که گهگاه پس از روى دادن مصیبتهاى جانکاه
مشاهده مىکنیم را روشن مىسازد: نکته مهم این است که بیمار وضعیتى رقّتبار
داشته باشد؛ اینکه این وضعیت رقّتبار چه شکلى به خود بگیرد، اهمتى ندارد.
استیصال صبورانهاى که این قبیل افراد غالبا با آن به سرنوشت تلخ خود گردن
مىنهند، بسیار چشمگیر و در عین حال روشنگر است. هنگام فائق آمدن بر این
مقاومت، ناگزیر باید به آگاهانه ساختن آن و تلاش براى ویرانسازىِ بطئىِ
«فراخودِ» متخاصم بسنده کنیم.
نوع دیگرى از مقاومت نیز در کار است که اثبات وجودش به این اندازه آسان
نیست و همچنین راههاى ما براى مبارزه با آن بسیار ناکافىاند. هستند
روانرنجورانى که همه واکنشهایشان حکایت از وارونه شدن غریزه صیانت نَفْس
در آنان دارد. به نظر مىرسد که یگانه هدف ایشان، صدمه زدن به خویش و تباه
ساختن خود است. چه بسا آن کسانى که سرانجام مرتکب خودکشى مىشوند، در زمره
همین افراد باشند. باید چنین فرض کرد که غریزه این قبیل اشخاص از بسیارى
جهات مهار شده و در نتیجه مقادیر فراوانى از غریزه ویرانگریشان به دنیاى
درونىِ خودِ آنان معطوف گردیده است. این قبیل بیماران طاقت بهبودیابى از
راه درمانِ ما را ندارند و با تمام توان با آن مبارزه مىکنند. با این همه،
باید اذعان داشت که هنوز موفق نشدهایم این مسأله را بهطور کامل تبیین
کنیم.
اکنون بجاست یک بار دیگر به مرور این موضوع بپردازیم که در تلاش به منظور
یارى رساندن به «خودِ» بیمارِ روانرنجور، به کجا رسیدهایم. «خود» بیش از
این قادر به انجام دادن آن وظیفهاى که دنیاى بیرون (از جمله جامعه) برایش
معین کرده است، نیست. بخش بزرگى از خاطراتِ «خود» از یادش رفتهاند و لذا
فقط برخى از تجربیاتش را مىتواند مورد استفاده قرار دهد. بازدارندههاى
قوى از جانب «فراخود» بر عملکرد «خود» اِعمال محدودیت مىکنند و انرژىاش
صَرفِ تلاشى بیهوده براى رد کردن مطالبات «نهاد» مىشود. علاوه بر این، در
نتیجه یورشهاى بىوقفه «نهاد»، سامان «خود» صدمه مىبیند و از تلفیقِ
متناسب عاجز مىماند. به عبارتى، امیال متضاد و تعارضهاى حلنشده و
تردیدهاى رفعنشده، باعث ازهمگسیختگىِ «خود» مىشوند. ابتدا زمینه مشارکت
«خودِ» تضعیفشده را در کارِ کاملاً فکرىِ تفسیر فراهم مىآوریم. [ در این
مرحله، ] هدف[ هاى دوگانه ] تفسیر عبارت است از اینکه ابهامهاى منابع
ذهنىِ بیمار رفع شوند، به علاوه اینکه اختیار «فراخودِ» او به ما تفویض
گردد. «خودِ» بیمار را تشویق مىکنیم که در مورد تکتک خواستههاى «نهاد»
به مبارزه برخیزد و بر هر گونه مقاومتى که در نتیجه این مبارزه به وجود
مىآید، غلبه کند. همزمان نظم «خود» را اعاده مىکنیم، به این ترتیب که
مواد و مصالح روانى و نیز امیال وافرى که از ضمیر ناخودآگاه به زور به حوزه
«خود» آمدهاند را شناسایى مىکنیم و با ریشهیابىِ خاستگاهشان مورد
انتقاد قرار مىدهیم. با کارکردهاى گوناگون به بیمار خدمت مىکنیم، هم در
مقام مرجع اقتدار و جایگزین والدین و هم به عنوان معلم و مربى. بهترین خدمت
ما به بیمار این است که در مقام روانکاو، فرایندهاى ذهنى را در «خودِ» او
به سطحى بهنجار ارتقا دهیم و امر ناخودآگاه و سرکوب شده را به مواد و مصالح
پیشاآگاه تبدیل کنیم تا بار دیگر در تملکِ «خود» قرار گیرد. معدودى از
عوامل عقلانى در روان بیمار به کار ما کمک مىکنند، عواملى مانند نیاز به
بهبودیابى که از درد و رنج کشیدن بیمار ناشى مىشود، و علاقه روشنفکرانهاى
که چه بسا بتوانیم درباره نظریهها و رازگشاییهاى روانکاوى در او
برانگیزیم. اما مؤثرتر از هر عاملى، «انتقالِ» مثبت بیمار در ملاقات با ما
است. متقابلاً آن عواملى که کار درمان بیمار را بر ما دشوار مىسازند،
عبارتاند از: «انتقالِ» منفى، مقاومت «خود» به دلیل سرکوبى (یعنى
ناخرسندىِ «خود» از پذیرش وظیفه دشوارى که به آن تحمیل شده است)، احساس
گناه که ناشى از رابطه «خود» با «فراخود» است، و نیاز به ناخوش بودن به
دلیل تغییرات بینادین در میزان انرژىِ غرایز بیمار. میزان دو عاملِ آخر،
ملاک تعیین ضعف یا شدتِ روانرنجورىِ بیمار است. به غیر از عواملى که
برشمردیم، برخى عوامل دیگر را نیز مىتوان به منزله تأثیرگذارانى مطلوب یا
نامطلوب نام برد. شکل خاصى از رِخوَت روانى، سستى نیروى شهوى که مایل به
دست کشیدن از نیروگذاریهاى روانىاش نیست، از نظر ما نمىتواند پدیده
مطلوبى تلقى شود. توانایىِ بیمار به والایشِ غرایزش نقش بزرگى ایفا مىکند؛
همینطور توانایى او به ارتقاء خویشتن به سطحى متعالیتر از حیات غرایز؛
نیز همینطور قدرت نسبىِ کارکردهاى فکرىِ او.
رسیدن به این نتیجه ما را مأیوس نخواهد کرد ــ بلکه، برعکس، آن را نتیجهاى
عقلانى مىدانیم ــ که تکلیف نهایىِ مبارزه ما را روابطى کمّى تعیین
خواهند کرد، یعنى میزان انرژىاى که قادریم براى نیل به اهدافمان در بیمار
برانگیزیم نسبت به حاصل جمع انرژىِ آن قدرتهایى که با ما مقابله مىکنند.
در اینجا نیز خداوند حامى جنگاورانِ انبوه است. درست است که در همه موارد
به پیروزى نائل نمىشویم، اما دستکم علت پیروز نشدنمان را معمولاً
مىتوانیم تشخیص دهیم. آن کسانى که بحثهاى ما را صرفا به دلیل علاقه به
درمان دنبال کردهاند، شاید با خواندن اعتراف ما [ به امکان عدم توفیق در
درمان بیمار [ تحقیرآمیزانه روى برتابند. لیکن در این بحث، صرفا آن درمانى
را در نظر داشتهایم که از راههاى روانشناسانه در بیمار تأثیر مىگذارد.
البته در حال حاضر، هیچ شکل دیگرى از درمان [ بیماریهاى روانى ] وجود
ندارد. شاید از تجربیات آتى بیاموزیم که از راهى مستقیم ــ یعنى از راه
مواد شیمیایىِ خاص ــ در میزان انرژى و توزیع آن در دستگاه ذهن تأثیر
بگذاریم. چه بسا روشهاى دیگرى براى درمان وجود داشته باشند که امروزه حتى
تصورشان را هم نمىتوانیم بکنیم. لیکن فعلاً هیچ راهکارى مؤثرتر از
روانکاوى نمىشناسیم و به همین سبب این نظریه را ــ به رغم همه محدودیتهایش
ــ نباید دست کم گرفت.
فصل 7
نمونهاى از تحقیق راونکاوانه
اکنون از دستگاه روان، اجزاء و
اندامها و کنشگرانش و نیز از نیروهاى فعال در آن و کارکردهاى هر بخشِ آن
شناختى کلى به دست آوردهایم. روانرنجورى و روانپریشى ترجمان اختلالهاى
پیش آمده در کارکرد این دستگاه است. ما بدین سبب روانرنجورى را به عنوان
موضوع مطالعه خویش برگزیدهایم که ظاهرا روشهاى روانشناسانهمان براى درمان
بیمار، صرفا در مورد این دسته از بیماریها اِعمالشدنى هستند. در ضمنِ
تلاش براى تأثیرگذارى بر روانرنجوریها، از مشاهداتمان اطلاعاتى راجع به
خاستگاه و شیوه پیدایش آنها کسب مىکنیم.
پیش از ارائه هر توصیفى [ از بیماریهاى روانرنجورانه ] ، یکى از عمدهترین
یافتههایمان را بیان مىکنم. روانرنجوریها (برخلافِ مثلاً بیماریهاى
عفونى) عامل ایجادکننده مشخصى ندارند. کوشش براى یافتن محرکهاى بیمارىزا
در آنها، کارى بىفایده است. بیماریهاى روانرنجورانه به سهولت و تدریجا به
حالات بهنجار تبدیل مىشوند. همچنین، از سوى دیگر، کمتر حالتِ بهنجارى را
مىتوان یافت که علائم ویژگیهاى روانرنجورى در آنها مشخص نباشد. مىتوان
گفت که روانرنجوران کم و بیش همان تمایلاتِ ذاتىِ سایر مردم را دارند و
تجربیاتشان و آن کارهایى که باید انجام دهند با تجربیات و کارهاى دیگران
فرقى ندارد. در این صورت، باید پرسید چرا زندگى آنان اینقدر با محنت توأم
است و چرا اینقدر به دشوارى روزگار مىگذرانند و در طول حیات بیش از سایر
مردم از احساس عدملذت و اضطراب و درد رنج مىبرند.
یافتن پاسخى براى این پرسش، چندان هم مشکل نیست. ناهماهنگیهاى کمّى را باید
عامل ناتوانى و محنتهاى روانرنجوران دانست. در واقع، علت ایجادکننده همه
شکلهاى حیات ذهنىِ انسان را باید در کنش متقابلِ تمایلات ذاتى و تجربیاتِ
اتفاقى جست. البته یک غریزه خاص ممکن است ذاتا فوقالعاده قوى یا
فوقالعاده ضعیف باشد، یا یک قابلیت خاص ممکن است عقب نگه داشته شده باشد
یا به اندازه کافى شکوفا نشده باشد. از سوى دیگر، تأثرات و تجربیات بیرونى
خواستههاى متفاوتى را در افراد مختلف برمىانگیزد و آنچه را یک فرد بنا به
سرشتاش به راحتى حلاجى مىکند، مىتواند براى فردى دیگر حلاجىناپذیر
باشد. این تفاوتهاى کمّى، پیامدهاى گوناگونى را رقم مىزنند.
اما این تبیین را بىدرنگ نارضایتبخش محسوب خواهیم کرد، زیرا زیاده از حد
کلى است و توضیحى بسیار عام [ از علت روانرنجورى ] به دست مىدهد. آن علتى
که در اینجا ذکر شد، در مورد همه محنتها و فلاکتها و درماندگیهاى ذهنى
مصداق دارد، ولى تکتک این حالات را نمىتوان روانرنجورى نامید.
روانرنجوریها ویژگیهاى مشخصى دارند و فلاکت از نوع خاصى هستند. از این رو،
قاعدتا باید بتوانیم سببهاى خاصى براى آنها بیابیم. در غیر این صورت،
مىتوان این فرض را پذیرفت که معدودى از وظایف حیات ذهنى، به سهولتِ خاصى
مىتوانند باعث درد و رنج شوند. بدینترتیب، بدون نقض گزارههاى قبلیمان،
تبیینى از خصیصه پدیدههاى روانرنجورى ــ که غالبا بسیار درخور توجهاند
ــ به دست مىآوریم. اگر این موضوع همچنان درست است که روانرنجوریها هیچ
تفاوت ماهوى با حالت بهنجار ندارند، آنگاه مىتوان توقع داشت که از راه
مطالعه آنها اطلاعات ارزشمندى به دانش ما در خصوص امـر بهنجار افزوده گردد.
شاید هم از این طریق بتوانیم «نقاط ضعف» سامان [ روانىِ ] بهنجار را کشف
کنیم.
شواهدى دال بر صحّت فرضى که پذیرفتیم، یافت مىشوند. از تجربیات روانکاوانه
چنین آموختهایم که در حقیقت یک خواسته غریزى خاص وجود دارد که تلاش براى
فهم آن به سهولت ناکام مىمانَد و یا به موفقیت نسبى مىرسد. از این
تجربیات همچنین چنین برمىآید که پیدایش روانرنجورى منحصرا یا عمدتا در یک
دوره معین از زندگى اهمیت مىیابد. این دو عامل (ماهیت غریزه مورد نظر و
آن دوره خاص از زندگى) را باید بهطور جداگانه بررسى کرد، هرچند که پیوند
تنگاتنگى بین آنها وجود دارد.
در خصوص نقشى که دوره مذکور در زندگى ایفا مىکند، مىتوان کم و بیش با
یقین سخن گفت. به نظر مىرسد که روانرنجوریها در اوایلِ کودکى (تا سن شش
سالگى) اکتساب مىشوند، گرچه نشانههاى آنها تا مدتها بعد بروز نمىکنند.
روانرنجورىِ دوره کودکى ممکن است مدت کوتاهى آشکار گردد و یا شاید هم
اصلاً کسى متوجه آن نشود. به هر حال، بیمارىِ روانرنجورانهاى که بعدها به
آن ابتلا مىیابیم، با پیشدرآمدش در دوره کودکى ارتباط پیدا مىکند. آنچه
اصطلاحا روانرنجورى آسیبزاد مىنامیم (یعنى روانرنجوریهاى ناشى از
هراسِ فوقالعاده یا شوکهاى شدید جسمانى از قبیل تصادف قطار، زیر آوار
ماندن و غیره)، احتمالاً استثنایى بر این قاعدهاند. رابطه این دسته از
روانرنجوریها با عوامل تأثیرگذار در دوره کودکى تاکنون مورد بررسى قرار
نگرفتهاند. به سهولت مىتوان توضیح داد که چرا ترجیح مىدهیم علت
روانرنجوریها را در نخستین دوره کودکى بجوییم. چنانکه مىدانیم،
روانرجوریها اختلالهایى هستند که بر «خود» عارض مىشوند. جاى شگفتنى نیست
که «خود» تا زمانى که بىرمق و ناپخته و عاجز از مقاومت است، نمىتواند آن
وظایفى را انجام دهد که بعدها با نهایتِ سهولت انجام مىدهد. در چنین
اوضاعى، خواستهاى غریزىِ نشأت گرفته از درون، درست مانند تحریکات دنیاى
بیرون، همچون «آسیب» عمل مىکنند، بهویژه اگر برخى تمایلات ذاتى، آنها را
بهطور ناقص اجابت کنند. «خود» که اکنون دیگر مستأصل گردیده، با فرار از
این خواستهها مىکوشد تا بلکه از آنها مصون بماند (سرکوبى). بىثمر بودن
این هزیمت و محدودیتهایى که تا ابد بر رشد [ روانىِ فرد ] اِعمال مىکند،
بعدها آشکار مىشود. صدمه وارد شده بر «خود» بر اثر نخستین تجربیاتش، در
ظاهر به طرز نامتناسبى زیاد است؛ اما در قیاس کافى است که نتیجه حاصل از
فرو رفتن سوزن به توده یاخته در حال تقسیم را (همان کارى که رو(41) در
آزمایشهایش انجام مىداد) مقایسه کنیم با نتیجه حاصل از فرو بردن سوزن در
جاندار کاملاً رشدیافتهاى که نهایتا از آن یاخته به وجود مىآید. هیچ
انسانى از این تجربیات آسیبزاد مصون نمىمانَد؛ ایضا هیچ انسانى از
سرکوبهاى ناشى از آن تجربیات نمىتواند در امان بماند. این واکنشهاى
سؤالبرانگیز از جانب «خود»، شاید براى نیل به یکى دیگر از اهداف این مرحله
از زندگى اجتنابناپذیر باشند: این موجود کوچک که اکنون در مراحل ابتدایىِ
حیات قرار دارد، تا چند سال بعد باید به انسانى متمدن تبدیل شود. به این
منظور، وى مىبایست مراحل بسیار طولانىِ رشد فرهنگىِ انسانىِ را به شکل
تقریبا خارقالعاده کوتاهى از سر بگذراند. این امر را تمایلات موروثى
امکانپذیر مىسازند، لیکن تحقق آن تقریبا ناممکن است مگر اینکه تربیت
فرزند ــ یا تأثیر والدین ــ نیز به آن یارى رساند. تربیت فرزند که
پیشدرآمدى است بر شکلگیرىِ «فراخود»، فعالیتهاى «خود» را از طریق
بازدارندهها و تنبیه محدود مىسازد و اجبارا یا با تشویق موجب سرکوبى
مىگردد. به همین سبب، نباید از یاد ببریم که تمدن یکى از عوامل به وجود
آورنده روانرنجورى است. پس فرد بىتمدن به سهولت مىتواند از سلامت روان
برخوردار باشد، حال آنکه همین امر براى انسانِ متمدن دشوار است.
میلبرخوردارى از «خود»ى قدرتمند و منع نشده شاید از نظر ما طبیعى باشد،
اما همانگونه که از زندگى در این دوره و زمانه برمىآید، چنین «خود»ى به
اکیدترین مفهومِ کلمه با تمدن ناسازگار است. همچنین از آنجا که تربیت
خانوادگى بازنمود الزامات تمدن است، مىبایست نقش این ویژگىِ زیستشناختىِ
نوع بشر (دوره طولانىِ وابستگىِ کودک) را در سببشناسىِ روانرنجوریها از
یاد نبریم.
بررسى عامل دوم (خواسته غریزى خاص)، ما را به تفاوت جالبى بین نظریه و
تجربه رهنمون مىسازد. از دیدگاه نظرى، این فرض که هر گونه خواسته غریزى
مىتواند به سرکوبیها و پیامدهاى مشابهى منجر گردد هیچ اِشکالى ندارد؛ لیکن
تا آنجا که ما دریافتهایم، بر حسب کلیه مشاهدات، آن تحریکاتى که چنین نقش
بیمارىزایى ایفا مىکنند از غرایز حیات ج ن س ى سرچشمه مىگیرند.
مىتوان گفت نشانههاى بیماریهاى روانرنجورانه همواره یا ارضاء
جایگزینشده براى یک میل وافر جنسى هستند و یا حکم اقداماتى براى جلوگیرى
از چنین ارضائى را دارند. این نشانهها معمولاً حد وسط این دو و از همان
نوع سازشهایى هستند که برحسب قانونمندیهاى جارى بین امیال متضاد در ضمیر
ناخودآگاه به وجود مىآیند. این خلأ در نظریهمان را در حال حاضر
نمىتوانیم پُر کنیم. آنچه تصمیمگیرى را براى ما دشوارتر مىسازد، عبارت
است از اینکه امیال وافرِ ج ن س ى اکثرا ماهیتى منحصرا شهوانى ندارند،
بلکه از ترکیب غریزه شهوت با بخشهایى از غریزه ویرانگرى نشأت گرفتهاند. با
این همه، آن غرایزى که تبلور جسمانیشان جنسیت است، بىشک نقشى مهم و بزرگ
در ایجاد روانرنجورى ایفا مىکنند. اینکه آیا روانرنجورى صرفا پیامد این
غرایز است یا نه، پرسشى است که باید بعدها پاسخ داده شود. همچنین باید این
موضوع را در نظر داشته باشیم که در روند رشد فرهنگى، یقینا هیچ کارکرد
دیگرى به اندازه کارکرد ج ن س ى به این شدت و به این اندازه مورد مخالفت
قرار نگرفته است. اشاراتى چند به ارتباطى عمیقتر [ بین سرکوب امیال ج ن س ى
و تمدن ] ، مؤید این نظریه خواهد بود: نخستین دوره کودکى ــ که طى آن،
«خود» شروع به تمایز یافتن از «نهاد» مىکند ــ همچنین دوره شکوفایىِ اولیه
ج ن س ى نیز هست که در دوره نهفتگى به پایان مىرسد؛ این دوره
سرنوشتسازِ اولیه متعاقبا به فراموشىِ کودکى سپرده مىشود و بعید است که
این فراموشى، امرى اتفاقى باشد؛ و سرانجام اینکه، تغییرات زیستشناختى در
حیات ج ن س ى و بدعتهاى جنسیت (از قبیل آغاز دومرحلهاىِ این کارکرد که
پیشتر به آن اشاره کردیم، از بین رفتن حالت تناوبىِ تحریک ج ن س ى و
دگرگون شدن رابطه بین حیض زنان و تحریک مردان) در تکامل تدریجىِ حیوانات به
انسان حتما اهمیت بسزایى داشتهاند. این وظیفه به دانش آینده محول گردیده
است که با گردآورىِ این دادههاى همچنان پراکنده، شناختى جدید [ از تمایلات
ج ن س ى ] به دست دهد. این نه روانشناسى بلکه زیستشناسى است که در این
زمینه نقصان دارد. احتمالاً اشتباه نخواهد بود اگر بگوییم که نقطه ضعف
سامانِ «خود» ظاهرا عبارت است از نگرش آن درباره کارکرد ج ن س ى، گویى که
برابرنهاد [ یا «آنتى تز» [ زیستشناختىِ صیانت نَفْس و صیانت نوع در آن
نقطه ضعف متجلى شده است.
ما از تجربه روانکاوانه خویش به صحّت کامل این ادعاى معروف متقاعد شدهایم
که کودک به لحاظ روانشناختى پدرِ بزرگسالان است و رویدادهاى نخستین سالهاى
زندگىاش در تمام مراحل بعدى عمرش اهمیتى فوقالعاده زیاد دارند. از این
رو، براى ما بسیار جالب خواهد بود که بتوانیم در این دوره کودکى تجربه مهمى
را بیابیم. توجه ما در وهله نخست به پیامد تأثیرپذیریهاى خاصى معطوف
مىگردد که در مورد همه کودکان مصداق ندارد، گرچه این تأثیرپذیریها تا حدود
زیادى عمومى هستند، مانند: سوءاستفاده ج ن س ى از کودکان به دست
بزرگسالان، اغفال آنان توسط سایر کودکان (برادران یا خواهران) که اندکى از
آنها بزرگترند، و ــ آنچه قاعدتا توقع نداریم ــ به هیجان آمدن آنها از
دیدن یا شنیدن مستقیمِ رفتار ج ن س ى بزرگسالان (والدینشان) اغلب در زمانى
که انسان تصور نمىکند کودکان به این موضوع علاقهمند باشند یا از آن سر
در بیاورند یا بتوانند بعدها آن را به یاد آورند. به سهولت مىتوان تأیید
کرد که این قبیل تجربیات به میزان زیادى موجب تأثیرپذیرى کودک مىشوند و
امیال ج ن س ىِ او را به جهتهاى خاصى سوق مىدهند که بعدها تغییر آن
ناممکن است. از آنجا که این برداشتها [ درباره حیات ج ن س ى ] بلافاصله یا
زمانى که به صورت خاطره به ذهن بازمىگردند سرکوب مىشوند، عامل ایجاد
وسواس روانرنجورانه هستند، وسواسى که متعاقبا امکان مهار کارکرد ج ن س ى
را از «خود» سلب مىکند و احتمالاً باعث مىشود که «خود» براى همیشه از آن
کارکرد روى برگرداند. چنانچه این واکنشِ دوم روى دهد، پیامدش یک بیمارىِ
روانرنجورانه خواهد بود. اگر هم چنین واکنشى رخ ندهد، آنگاه فرد دچار
انواع و اقسام انحرافهاى ج ن س ى خواهد شد، یا کارکرد ج ن س ى ــ که نه
فقط براى تولیدمثل، بلکه براى شکلگیرىِ کل زندگىِ فرد واجد اهمیتى
فوقالعاده زیاد است ــ بهکلى مهارنشدنى خواهد بود.
صَرف نظر از اینکه مواردى از این نوع چقدر آموزنده هستند، به آن وضعیتى
باید بیشتر علاقه نشان داد که هر کودکى ناگزیر آن را از سر خواهد گذراند،
وضعیتى که نتیجه اجتنابناپذیر دوره طولانىاى است که طى آن، دیگران از
کودک مراقبت مىکنند و او با والدینش زندگى مىکند. منظورم عقده اُدیپ است.
این عقده را به این دلیل با نام اُدیپ مشخص کردهایم که ویژگى اصلى آن در
افسانه یونانىِ شاه اُدیپ یافت مىشود، افسانهاى که روایتى از آن را
نمایشنامهنویسى بزرگ خوشبختانه براى ما حفظ کرده است.(42) قهرمان این
افسانه یونانى پس از کشتن پدر خویش، با مادرِ خود ازدواج کرد. این موضوع که
وى نادانسته مرتکب این کار مىشود زیرا پدر و مادرِ واقعىِ خود را
نمىشناسد، نکتهاى فرعى در حقایق روانکاوانهاى است که به سهولت مىتوانیم
از این افسانه دریابیم، حقایقى که در واقع آنها را اجتنابناپذیر خواهیم
دانست.
اکنون باید رشد دختر و پسر (یا به عبارتى اشخاص مذکر و اشخاص مؤنث) را
بهطور جداگانه شرح دهیم، چرا که تفاوت جنسها در این مرحله براى نخستین بار
تبلورى روانشناختى مىیابد. در این شرح با معماى بزرگى رو به رو مىشویم
که عبارت است از حقیقتِ زیستشناختىِ دوگانگىِ جنسها. این حقیقت براى دانش
ما اهمیتى غایى دارد و در برابر هر کوششى براى ریشهیابىِ آن در موضوعى
دیگر ایستادگى مىکند. روانکاوى هیچ نظریهاى را براى رفع این مشکل ــ که
به وضوح کاملاً به حوزه زیستشناسى مربوط مىشود ــ ارائه نکرده است. در
حیات ذهنى، صرفا بازتابهایى از این تناقض بزرگ مىیابیم و تفسیر آن
بازتابها را این حقیقتِ دیرینه دشوارتر کرده است که واکنشهاى هیچ فردى به
شیوه واکنش نشان دادن یک جنس واحد منحصر نمىشود، بلکه همواره گنجایشى براى
واکنشهاى جنس مخالف دارد، درست همانگونه که بدن هر فرد در کنار اندامهاى
کاملاً رشد یافته یک جنس، شامل شکلهاى تکامل نیافته و کوچک و غالبا بدون
کاربرد اندامهاى جنس مخالف است. به منظور تمایزگذارى بین مذکر و مؤنث در
حیات ذهنى، از معادلهاى استفاده مىکنیم که آشکارا تجربى و متعارف است: ما
هر آنچه را قوى و فعال است مذکر و هر آنچه را ضعیف و منفعل است مؤنث
مىنامیم. دوگانگى جنسى نیز ــ که حقیقتى روانشناختى است ــ براى همه
تحقیقات ما در این زمینه اِشکال ایجاد مىکند و توصیف آنها را دشوارتر
مىسازد.
نخستین مصداق امیال شهوانىِ کودک، منبع تغذیه او یعنى پستان مادر است. عشق
ریشه در دلبستگى به نیاز ارضاء شده تغذیه دارد. در وهله اول تردیدى نیست که
کودک بین پستان و بدنِ خود تمایزى نمىگذارد. وقتى که پستان باید از بدن
جدا و به «بیرون» منتقل شود از آنجا که کودک پیاپى به نبودن آن
پىمىبَرَد، آنگاه دیگر حکم یک «مصداق امیال» را دارد و واجد بخشى از
نیروگذارىِ اولیه شهوانىِ مبتنى بر خودشیفتگى است. این نخستین مصداق امیال
متعاقبا با تلفیق در شخص مادر تکمیل مىگردد، مادرى که نه فقط کودک را
تغذیه مىکند، بلکه همچنین از او مراقبت مىکند و بدینسان برخى احساسات
جسمانىِ دیگر را (هم احساسات لذتبخش و هم غیر آن) در کودک برمىانگیزد.
مادر با مراقبت از بدن کودک، به اولین اغواگر او تبدیل مىشود. اُس و اساسِ
اهمیت مادر، ناشى از همین رابطهاى است که با کودک برقرار مىکند. مادر
اهمیتى خودویژه و بىهمتا دارد، اهمیتى که او را تا پایان عمر کودک به
نخستین و مقاومتناپذیرترین مصداق محبوب و نمونه اولِ همه روابط عاشقانه
بعدىِ فرد ــ خواه مذکر وخواه مؤنث ــ تبدیل مىکند. در تمام این تحولات،
شالوده تکامل نوع بشر بر تجربه اتفاقىِ فردى غلبه دارد، در نتیجه فرقى
نمىکند که آیا کودک شیر مادر را مکیده باشد یا با شیر خشک تغذیه شده و لذا
از مراقبتهاى مهرآمیز مادر هرگز لذت نبرده باشد. رشد کودک در هر دو حالت
مسیر واحدى را طى مىکند؛ شاید در حالت دوم، اشتیاق کودک در مراحل بعدىِ
زندگىاش بسیار شدت یابد. همچنین صَرفِ نظر از اینکه کودک چه مدتى از شیر
مادر تغذیه شود، پس از گرفته شدن از شیر همواره احساس خواهد کرد که به مدتى
بیش از حد کوتاه و به میزانى بسیار کم از شیر مادر بهرهمند بوده است.
این نکاتى که به عنوان مقدمه متذکر شدیم زائد نیستند زیرا ادراک ما از شدتِ
عقده اُدیپ را مىتوانند فزونى دهند. هنگامى که پسر بچه (از دو یا سه
سالگى) با ورود به مرحله قضیبىِ رشد شهوانىاش به احساسات لذتبخشى در اندام
ج ن س ىاش پىمىبَرَد و یاد مىگیرد که به میل و اراده خودش این
احساسات را با تحریکِ دستى در خود ایجاد کند، آنگاه وى عاشق مادر خویش
مىشود. [ در این مرحله، ] کودک مىخواهد مادرش همان طورى جسما به او تعلق
داشته باشد که او از مشاهدات و از راه شمّ درباره حیات ج ن س ى حدس
مىزند. کودک همچنین مىکوشد با نشان دادن آلت مذکرى که به داشتن آن مباهات
مىکند، مادر را اغوا کند. در یک کلام، نرینگىِ اولیه تهییج شدهاش
مىخواهد جاى پدر را در رابطه با مادر بگیرد. به هر حال، تاکنون نیز پدر
براى پسربچه حکم الگویى حسادتانگیز را داشته است، زیرا پسربچه تشخیص
مىدهد که پدرش از قدرت جسمانى و اقتدار برخوردار است. اکنون پدر به رقیبى
تبدیل مىشود که مانع تحقق اهداف پسربچه است و باید از او خلاصى یافت. اگر
پدر به علت مسافرت در منزل نباشد و پسربچه در بستر مادر بخوابد و پس از
بازگشتِ پدر از این امکان محروم شود، آنگاه خرسندى او از نبودن پدر و
دلسردى او از برگشتنِ پدر، تجربیاتى هستند که عمیقا در او تأثیر مىکنند.
این موضوعِ عقده اُدیپ است، همان موضوعى که آن افسانه یونانى از دنیاى
خیالپردازیهاىِ یک بچه به واقعیتى ساختگى [ در ادبیات [تبدیلاش کرده است.
تمدن ما از چنان ویژگیهایى برخوردار است که این عقده همواره و ناگزیر به
سرانجامى هولناک ختم مىشود.
مادرِ پسربچه بهخوبى مىداند که هیجان ج ن س ىِ پسرش به او مربوط است.
دیر یا زود مادر با خود مىاندیشد که این وضعیت نباید ادامه یابد. از نظر
مادر، نهىکردن فرزند پسر از دست زدن به اندام تناسلىاش کار صحیحى است.
البته منع او چندان فایدهاى ندارد و در بهترین حالت فقط شیوه ارضاءطلبىِ
پسربچه را اندکى تعدیل مىکند. سرانجام مادر با اِعمال کمال سختگیرى، پسرش
را تهدید به محروم شدن از آن چیزى مىکند که پسربچه براى عرضاندام مورد
استفاده قرار مىدهد. معمولاً به منظور هراسناکتر جلوه دادن این تهدید و
نیز براى باورپذیرتر ساختن آن، مادر اجراى این تهدید را به پدر وامىگذارد و
مىگوید که پدر را باخبر خواهد کرد تا قضیب او را بِبُرد. گفتن این موضوع
تعجبآور است، اما تهدید یادشده صرفا زمانى مىتواند مؤثر واقع گردد که یک
شرط دیگر قبل یا بعد از آن اجابت شود. از نظر پسربچه، این تهدید به خودى
خود تصورناپذیرتر از آن است که بتواند اجرا شود. لیکن چنانچه در زمان مطرح
شدن تهدید پسربچه بتواند شکل ظاهرىِ اندام تناسلىِ مؤنث را به یاد آوَرَد
یا چنانچه اندکى پس از مطرح شدن تهدید بتواند آن اندام را ببیند (یعنى
اندامى که واقعا فاقد آن تکه فوقالعاده ارزشمند است)، آنگاه تهدید مادر را
جدى تلقى خواهد کرد و بر اثر عقده اختگى به سهمگین ترین ضایعه روحىِ دوره
پیشابالغىِ خویش دچار مىشود.(43)
تهدید به اختگى پیامدهاى گوناگون و بىشمارى دارد که در تمام جنبههاى
روابط یک پسربچه با پدر و مادر و بعدها عمومِ مردان و زنان تأثیر خواهند
گذاشت. بنابر قاعده، نرینگىِ کودک در مقابل این نخستین ضربه روحى تاب
نمىآوَرَد. وى از [ تلاش براى ] تصاحب مادر کم و بیش بهطور کامل دست بر
مىدارد تا بدین وسیله اندام جنسىِ خود را حفظ کند. [ با این حال، ] این
منع غالبا براى حیات ج ن س ىِ او تا ابد مزاحمت ایجاد مىکند. اگر
بهاصطلاح عنصر قوىِ زنانه در روانش وجود داشته باشد، آن عنصر بر اثر
ارعابِ نرینگىِ او تقویت مىشود. از آن پس، پسربچه نگرشى منفعلانه درباره
پدر اختیار مىکند، شبیه به همان نگرشى که به مادرش نسبت مىدهد. درست است
که در نتیجه تهدید به اختگىْ اس ت مناء را کنار مىگذارد، اما فعالیتهاى
ذهنىِ ملازم با آن را همچنان ادامه مىدهد. در واقع، از آنجا که این
فعالیتها اکنون یگانه شکل ارضاء ج ن س ىِ او هستند، بیش از گذشته در آنها
زیادهروى مىکند و در این خیالپردازیها گرچه کماکان خود را با پدر
همهویت(44) مىسازد، اما همزمان و بلکه عمدتا با مادرش نیز همهویت
مىگردد. صورتهاى نشأت گرفته و تعدیلشده این خیالپردازیهاى اولیه استم
نائى معمولاً بعدها به «خود» راه مىیابند و در شکلگیرىِ منشِ او تأثیر
مىگذارند. علاوه بر اینکه مادینگىِ کودک بدینترتیب حمایت مىشود، هراس و
تنفر او از پدرش نیز شدت و حدّت فزونترى مىیابد. به عبارتى، نرینگىِ
پسربچه به نگرشى تمرّدجو درباره پدرش عقبنشینى مىکند و این نگرش،
بىاختیار رفتار آتىِ او در جامعه را تحتالشعاع قرار خواهد داد. بقایاى
این تثبیتِ شهوانى به مادر، غالبا به صورت وابستگى مفرط به او همچنان به
قوّت خود باقى مىمانَد و این وابستگى همچون نوعى انقیادطلبى به زنان ادامه
مىیابد. پسربچه دیگر جرأت عشق ورزیدن به مادر را ندارد، اما نمىتواند
خطر محروم شدن از عشق او را بپذیرد، زیرا در آن صورت ممکن است مادر به
پسربچه خیانت کند و او را براى اخته شدن تحویل پدر دهد. تمام این تجربه، با
همه مقدمات و پیامدهایش که شرح من فقط گزیدهاى از آنها را عرضه مىکند،
تحت سرکوبى فوقالعاده قوى قرار مىگیرد و ــ آنگونه که قانونمندیهاى
«نهادِ» ناخودآگاه امکانپذیر مىسازند ــ کلیه تکانهها و واکنش هاى
عاطفىِ متضاد ایجاد شده در آن زمان، در ضمیر ناخودآگاه حفظ مىشوند تا هر
آن بتوانند رشد بعدىِ «خود» را پس از سن بلوغ مختل کنند. هنگامى که فرایند
جسمانىِ بلوغِ ج ن س ى جان تازهاى در تثبیت هاى دیرینه شهوانى مىدمد
(تثبیتهایى که ظاهرا رفع شده بودند)، معلوم مىگردد که حیات ج ن س ىِ فرد
بازداشته شده و به حیاتى نامتجانس و مملو از امیال متضاد تجزیه شده است.
البته درست است که تأثیر تهدید به اختگى در حیات ج ن س ىِ نوپاى یک
پسربچه، همواره به این پیامدهاى دهشتناک منجر نمىگردد. اینکه چقدر صدمه
روحى وارد آمده و تا چه حد از آن اجتناب گردیده است، باز هم به روابط کمّى
بستگى دارد. کل این رویداد ــ که مىتوان آن را تجربه محورىِ سالهاى کودکى و
بزرگترین مشکل اوان بچگى و عامل اصلىِ ناتوانىِ بعدى فرد دانست ــ به کلى
فراموش مىشود، به نحوى که بازآفرینىِ آن در روندِ درمان روانکاوانه، با
ناباورىِ بسیار قاطعانه بزرگسالان مواجه مىشود. در واقع، این بحث آنچنان
تنفرانگیز است که اشخاص مىکوشند هیچگونه ذکرى از این موضوعِ ممنوع به
میان نیاید و آشکارترین یادآوریها درباره آن را با تاریکاندیشىِ فکرىِ
شگفتآورى نادیده مىگیرند. براى مثال، گفته مىشود که افسانه اُدیپ هیچ
ربطى به تفسیر ارائهشده توسط روانکاو ندارد. به سخن دیگر، آن افسانه و
دوره کودکىِ بیمار دو موضوع کاملاً متفاوت هستند، زیرا اُدیپ نمىدانست که
پدرش را کشته و با مادرش ازدواج کرده است. آنچه در این واکنش مورد غفلت
قرار مىگیرد این است که کوشش براى پرداخت شاعرانه این افسانه، ناگزیر چنین
تحریفى را مىطلبد؛ همچنین هیچ ساختمایه نامربوطى به این افسانه اضافه
نشده، بلکه فقط از همان عناصرى که مضمون داستان در اختیار نویسنده قرار
مىدهد به نحوى ماهرانه بهره گرفته شده است. نادانستگىِ اُدیپ بازنمودى
موجه از آن حالت ناخودآگاهانهاى است که کل این تجربه براى بزرگسالان به آن
تبدیل شده است. همچنین قدرت جبارانه غیبگویى ــ که قهرمان داستان را
بىتقصیر مىکند یا باید بىتقصیر کند ــ تأییدى است بر اجتنابناپذیرىِ آن
تقدیرى که زندگى هر پسربچهاى را ناگزیر تحتالشعاع عقده اُدیپ قرار داده
است. ایضا محافل روانکاوى متذکر شدهاند که معماى قهرمان نمایشنامهاى دیگر
را (یعنى قهرمان یکى از نمایشنامههاى شکسپیر به نام هملت که [ در گرفتن
انتقام قتل پدرش ] تعلل مىورزد) مىتوان با استناد به عقده اُدیپ به سهولت
حل کرد، زیرا این شاهزاده بدین سبب به فلاکت مىافتد که باید کسى دیگر را
به همان جرمى کیفر دهد که ماهیتا فرقى با آرزوى اُدیپىِ خودش ندارد. آنگاه
بود که عدم درک عمومىِ دستاندرکارانِ دنیاى ادبیات نشان داد که انبوه
آدمیان اصلاً نمىخواهند از سرکوبیهاى دوره طفولیت دست بردارند.(45)
در عین حال، بیش از یک قرن پیش از پیدایش روانکاوى، فیلسوف فرانسوى
دیدرو(46) با بیان تفاوت مردمان بدوى و متمدن در این جمله اهمیت عقده اُدیپ
را متذکر گردیده بود: «اگر این وحشىِ کوچک به حال خود رها مىشد تا همه
بلاهتش را حفظ کند و شور و احساس سرکش مردى سى ساله را به شعور محدودِ
بچهاى در گهواره بیفزاید، آنگاه او پدرش را خفه مىکرد و با مادر همبستر
مىشد.» به جرأت مىتوانم بگویم که اگر هیچ دستاورد دیگرىجز کشف عقده
سرکوب شده اُدیپ مایه مباهات روانکاوى نبود، همان یک کشف هم به تنهایى کافى
بود تا این نظریه را بهحق یکى از گنجینههاى جدید بشر بدانیم.
تأثیرات عقده اختگى در دختربچهها یکنواختتر و به همان میزان ژرف اسث.
البته فرزند مؤنث نیازى به هراسِ از دست دادن قضیب ندارد، اما برخوردار
نبودن از قضیب ناگزیر موجب واکنش او مىگردد. دختربچه از اوان کودکى به این
دلیل که پسربچهها از قضیب برخوردارند، به آنان حسادت مىورزد. مىتوان
گفت که تمام رشد [ روانىِ ] وى تحت تأثیر غبطه براى قضیب قرار مىگیرد.
ابتدا او بیهوده تلاش مىکند که مثل پسربچهها باشد و بعدها با توفیق
بیشترى مىکوشد تا نقصان خویش را جبران کند. این کوششهاى آخر ممکن است
نهایتا به یک نگرش بهنجارِ زنانه منجر شود. چنانچه دختربچه در مرحله قضیبى
بکوشد همچون پسربچهها اندام تناسلىِ خود را با دست تحریک کند، غالبا به
ارضاء کافى نمىرسد و نه فقط قضیب رشد نیافتهاش را بلکه همچنین نَفْسِ خود
را کلاً حقیر مىپندارد. معمولاً پس از مدت کوتاهى، استم ناء را کنار
مىگذارد زیرا خوش نمىدارد که برترىِ برادر یا همبازىِ مذکرش را به یاد
آوَرَد و بدینترتیب کلاً از تمایلات ج ن س ى روى برمىگرداند.
اگر دختربچه نخستین آرزویش (پسر شدن) را همچنان حفظ کند، در صورت افراط
بعدها آشکارا هم جنسگرا خواهد شد. در غیر این صورت، خصایص چشمگیر مردانه
در نحوه زندگىِ بعدىاش بروز خواهد داد، شغل مردانه بر خواهد گزید، و غیره.
راه دیگرى که او مىتواند در پیش گیرد، مستلزم دست کشیدن از مادر محبوبش
است: به سبب غبطه براى قضیب، دختر نمىتواند مادرش را ببخشد که او را
اینچنین نامجهز به دنیا آورد. به دلیل همین تنفر، وى مادرش را رها مىکند و
کسى دیگر (پدرش) را به عنوان مصداق عشق جایگزین او مىسازد. بدیهیترین
واکنش کسى که مصداق عشق را از دست داده باشد، این است که خود را با او
همهویت سازد، یا به عبارتى آن مصداق عشق را از راه همهویتى از درون
جایگزین کند. این ساز و کار در چنین اوضاعى به دختربچه یارى مىرساند.
همهویتى با مادر مىتواند براى دختربچه جاى دلبستگى به مادر را بگیرد.
دختربچه خود را جاى مادر مىگذارد، همانگونه که در بازیهایش همواره چنین
کرده است. وى مىکوشد جاى مادر را براى پدرش بگیرد و لذا آرام آرام از همان
مادرى که زمانى دوستش مىداشت، متنفر مىشود. این تنفر دو انگیزه دارد: هم
حسادت به مادر و هم سرافکندگى به دلیل قضیبى که به او اعطا نشده است.
محتواى رابطه جدید او با پدرش احتمالاً با آرزوى برخوردارى از قضیب پدر
آغاز مىشود، لیکن این به آرزویى دیگر منتهى مىگردد که عبارت است از داشتن
فرزندى از پدر به عنوان یک هدیه. بدینسان آرزوى بچهدار شدن جایگزین
آرزوى برخوردارى از قضیب مىشود، یا در هر صورت از آن نشأت مىگیرد.
جالب است که رابطه عقده اُدیپ و عقده اختگى در افراد مؤنث شکلى به خود
مىگیرد که با همین رابطه در افراد مذکر تا بدین حد متفاوت ــ در حقیقت،
متضاد ــ است. چنانکه دیدیم، تهدید به اختگى باعث پایان یافتن عقده اُدیپِ
پسران مىشود؛ اما در دختران مىبینیم که برعکس، این عدم برخوردارى از
قضیب است که ایشان را ناگزیر به عقده اُدیپ مبتلا مىکند. حفظ نگرش زنانه
اُدیپى براى زنان چندان مضر نیست. (برخى محققانِ روانکاو، اصطلاح «عقده
الکترا» را براى این حالت پیشنهاد کردهاند.(47)) در صورت حفظ این نگرش، زن
آن همسرى را برخواهد گزید که واجد ویژگیهاى پدرش باشد و با طیب خاطر به
اقتدار او گردن مىنهد. اشتیاق وافر و در حقیقت رفعنشدنىِ او به داشتتن
قضیب، زمانى امکان ارضاء مىیابد که وى بتواند عشق خود به قضیب را با تعمیم
به دارنده آن کامل کند، درست همانگونه که وى توجه خود را از پستان مادر
به مادر بهمنزله یک انسان کامل معطوف کرد.
اگر از یک روانکاو بپرسیم بنا به تجربهاش کدام ساختارهاى ذهنىِ بیمار کمتر
از همه تأثیر مىپذیرند، پاسخ این خواهد بود که: در زنان، آرزوى برخوردارى
از قضیب و در مردان، نگرش زنانه درباره جنسِ مردانه، نگرشى که پیششرط آن
از دست دادن قضیب است.
بخش سوم
ثمره نظرى
فصل 8
دستگاه روان و دنیاى بیرون
باید متذکر
شوم تمام کشفها و فرضیههاى عامى که در فصل اول مطرح کردم، از راه تحقیقات
پُرزحمت و مبسوطى به دست آمدند که نمونهاش را در فصل پیشین عرضه داشتم.
اکنون چه بسا بخواهیم با ارزیابىِ آنچه از راه این قبیل تحقیقات به دانش ما
افزوده شده، به بررسى راههایى بپردازیم که براى پیشرفتهاى بیشتر در برابر
ما وجود دارند. در این زمینه شاید از این حقیقت شگفتزده شویم که ما در
موارد بسیار متعددى ناگزیر از مرزهاى علم روانشناسى فراتر رفتهایم. آن
پدیدههایى که ما مورد پژوهش قرار دادهایم، فقط به حوزه روانشناسى محدود
نمىشوند، بلکه همچنین واجد جنبهاى آلى و زیستشناختى هستند. به همین سبب،
در روند تلاشهایمان براى پرداختن نظریه روانکاوى، به برخى کشفهاى
زیستشناسانه مهم نیز نائل آمدهایم و لاجرم فرضیههاى زیستشناسانه جدیدى
را تدوین کردهایم.
اما در اینجا بحثمان را فعلاً به حوزه روانشناسى محدود مىسازیم. دیدیم که
از دیدگاه علمى نمىتوان بین وضعیت روانىِ بهنجار و وضعیت نابهنجار مرز
مشخصى تعیین کرد. لذا هر گونه تمایز بین این دو وضعیت، گرچه بهلحاظ عملى
مهم است، اما صرفا ارزشى متعارف دارد. بدینسان این موضوع را محرز
ساختهایم که از راه مطالعه اختلالهاى روانى مىتوان حیات بهنجارِ ذهن را
شناخت. اگر این حالات بیمارگونه ــ یعنى روانرنجورى و روانپریشى ــ
علتهایى معین داشتند و همچون عواملى بیرونى بر فرد اثر مىگذاشتند، آنگاه
دیگر نمىشد با بررسى آنها حالات بهنجار را شناخت.
تحقیق در خصوص اختلال ذهنى به هنگام خواب ــ که کوتاه و بىضرر است و در
واقع کارکردى مفید دارد ــ راهگشاى ما براى فهم آن دسته از بیماریهاى ذهنى
بوده است که دائمى و براى حیات زیانآور هستند. اکنون به جرأت مىتوانیم
مدعى شویم که توانایىِ روانشناسىِ ضمیر آگاه براى فهم نحوه کارکرد بهنجارِ
ذهن، بیش از توانایىِ آن براى فهم رؤیاها نیست. معلوم شده است که یگانه
منبع این نوع روانشناسى ــ یعنى دادههاى ادراک آگاهانه نَفْس ــ نه براى
پى بردن به کُنه پیچیدگى و کثرت فرایندهاى ذهن به هیچ وجه کفایت مىکنند و
نه براى آشکار ساختن ارتباطهاى درونىِ این فرایندها و لذا شناخت عوامل
ایجاد اختلالهاى آنها.
ما این فرضیه را اختیار کردهایم که دستگاه روانى واجد بُعدى مکانى است، به
نحو مقتضى ترکیب یافته و از ضرورتهاى زندگى ناشى شده است، همان ضرورتهایى
که در مقطعى خاص و تحت شرایطى خاص موجب پیدایش ضمیر آگاه مىگردند. فرضیه
یادشده این امکان را برایمان فراهم کرده است که روانشناسى را بر شالودهاى
مشابه با شالوده هر علمِ دیگر (همچون فیزیک) بنا کنیم. علم ما نیز مسألهاى
مانند سایر علوم دارد: در پس خصایص (ویژگیهاى) موضوع مورد بررسیمان که
بهطور مستقیم ادراک مىشوند، مىبایست چیزى دیگر بیابیم که از قابلیت
ادراکىِ خاصِ اندامهاى حسىِ ما مستقلتر است و به آنچه مىتوان وضعیت واقعىِ
امور پنداشت شباهت بیشترى دارد. ما تصور نمىکنیم که بتوان به این مورد
دوم دست یافت، زیرا پیداست که تمام استنتاجهاى جدیدمان را باید بر حسب
زبانِ ادراک بیان کنیم، زبانى که به هیچ وجه نمىتوانیم خود را از آن
برهانیم. لیکن اس و اساس و محدودیت دانش ما نیز دقیقا در همین موضوع نهفته
است. درست مثل اینکه در فیزیک بگوییم: «اگر مىتوانستیم پدیدهها را با
وضوح کامل ببینیم، درمىیافتیم که آنچه در ظاهرْ یک جسمِ جامد است، از
ذرههایى با فلان شکل و فلان اندازه تشکیل گردیده که فلان موقعیتِ نسبى را
دارند.» دراین میان، مىکوشیم کارایىِ اندامهاى حسىمان را با مساعدتهاى
تصنعى تا بیشترین حد ممکن افزایش دهیم. اما چنانکه حدس مىتوان زد، این
قبیل کوششها هیچیک در نتیجه نهایى تأثیر نمىکند. واقعیت همواره
«ناشناختنى» باقى مىمانَد. ثمرهاى که تحقیق علمىِ ما از ادراکهاى اولیه
حسى آشکار مىسازد، بصیرتى است درباره ارتباطها و روابط متقابلى که در
دنیاى بیرون وجود دارند و مىتوانند بهطور قابل اطمینانى در دنیاى درونىِ
اندیشه ما بازآفرینى یا منعکس شوند. شناخت این ارتباطها و روابط متقابل ما
را به «شناخت» چیزى در دنیاى بیرون قادر مىسازد، چیزى که مىتوانیم آن را
پیشبینى و احتمالاً دگرگون کنیم. روش کار ما در روانکاوى، بسیار مشابه
است. ما شیوههایى فنى براى پاسخ به ابهامهاى موجود درباره ضمیر آگاه
یافتهایم و آن شیوهها را درست همانگونه به کار مىبریم که یک فیزیکدان
از آزمایش استفاده مىکند. در این شیوه، برخى از فرایندهایى را که به خودى
خود «ناشناختنى» هستند استنتاج مىکنیم و آنها را در میان فرایندهایى که
برایمان خودآگاهاند درج مىکنیم. براى مثال، اگر بگوییم: «در این مرحله،
خاطرهاى ناخودآگاه به میان آمد»، منظورمان این است که: «در این مرحله،
اتفاقى افتاد که اصلاً نمىتوانیم آن را درک کنیم، اما اگر به ضمیر آگاهمان
راه یافته بود، در توصیفش صرفا مىتوانستیم بگوییم که فلان و بهمان است.»
دلایل ما براى این استنتاجها و درج کردنها و نیز میزان قطعیتى که برایشان
قائل هستیم، البته مىتوانند در هر مورد جداگانهاى مورد انتقاد قرار
گیرند. همچنین نمىتوان منکر شد که تصمیمگیرى [ درباره این استنتاجها و
درج کردنها ] غالبا کارى فوقالعاده دشوار است و عدم توافق روانکاوان نیز
مبیّن همین دشوارى است. دلیل این امر، بىسابقه بودن این مسأله (به عبارت
دیگر، فقدان آموزش) است. لیکن علاوه بر این، خودِ موضوع نیز واجد عنصرى خاص
است، زیرا در روانشناسى ــ برخلاف فیزیک ــ ما در همه موارد به امورى
نمىپردازیم که صرفا علاقهاى علمى و خنثى برمىانگیزند. از این رو، خیلى
تعجب نخواهیم کرد اگر یک خانم روانکاو که به اندازه کافى به شدتِ
قضیبطلبىِ خود متقاعد نشده است، به این موضوع در بیمارانش آنچنان که باید
اهمیت ندهد. لیکن این قبیل خطاها که منشأ فردى دارند، در نهایت چندان مهم
نیستند. اگر کتابهاى درسىِ قدیمى درباره نحوه استفاده از میکروسکوپ را مرور
کنیم، حیرت خواهیم کرد که در اوایلِ رواج این دستگاه چه شروط غیرمعمولى را
در خصوص شخصیت استفادهکنندگان از آن قید مىکردند، شروطى که امروزه
هیچیک مطرح نیستند.
در اینجا نمىتوانم توصیفى جامع از دستگاه روان و فعالیتهایش به دست دهم.
از جمله موانع ارائه چنین توصیفى این است که روانکاوى هنوز مجال نداشته است
تا همه کارکردهاى روان را بهطور یکسان مورد مطالعه قرار دهد. به همین
سبب، به جمعبندىِ مشروحِ توضیحى که در فصل آغازین ارائه کردم، بسنده
مىکنم.
بر اساس آنچه گفته شد، اُس و اساس حیات ما را کنشگر روانىِ پُرابهامى به
نام «نهاد» تشکیل مىدهد که هیچ مراوده مستقیمى با دنیاى بیرون ندارد و
صرفا به واسطه کنشگرى دیگر مىتوان آن را شناخت. درون این «نهاد»، غرایز
آلىِ انسان عمل مىکنند که خود متشکل از آمیزهاى از دو نیروى بنیادین
(اروس و ویرانگرى) به نسبتهاى متفاوتاند و بر مبناى رابطهشان با اندامها
یا نظامِ اندامها، از یکدیگر متمایز مىشوند. این غرایز یک میل بیشتر
ندارند و آن ارضاء شدن است، ارضائى که توقع مىرود از تغییرات معینى در
اندامها به کمک مصداقهاى امیال در دنیاى بیرون حاصل آید. لیکن ارضاء
بىدرنگ و بىپرواى غرایز، آنگونه که «نهاد» مىطلبد، غالباُ به تعارضهایى
پُرمخاطره با دنیاى بیرون و نیز به نابودى منتهى مىشود. «نهاد» به هیچ
وجه نگران بقاء نیست و هیچ اضطرابى ندارد؛ یا شاید صحیحتر است بگوییم که
«نهاد» گرچه مىتواند عناصر حسىِ اضطراب را ایجاد کند، اما قادر به استفاده
از آنها نیست. آن فرایندهایى که در عناصر مفروضِ روان در «نهاد» ــ یا بین
آن عناصر ــ امکانپذیر هستند (فرایند نخستین)، با آن فرایندهایى که از
راه ادراک آگاهانه در حیات فکرى و عاطفىِ خویش مىشناسیم، بسیار تفاوت
دارند. همچنین، گرچه منطقْ برخى از این فرایندها را نادرست مىداند و
مىخواهد آنها را ساقط کند، اما این فرایندها تابع محدودیتهاى انتقادىِ
منطق نیستند.
«نهاد» از دنیاى بیرون منقطع است و دنیاى ادراکىِ خودش را دارد. با دقتى
فوقالعاده تغییرات خاصى در درونِ خود را تشخیص مىدهد ــ بهویژه نوسانهاى
تنش بین نیازهاى غریزى را ــ و این تغییرات به صورت احساسات لذت و عدملذت
جنبه خودآگاهانه پیدا مىکنند. یقینا به این پرسش به دشوارى مىتوان پاسخ
داد که ادراکات مذکور چگونه و با کمک کدام اندامهاى حسىِ پایانى شکل
مىگیرند. لیکن این حقیقتى محرز است که ادراکات نَفْس (احساس وقوف به وضعیت
درونىِ بدن و احساسات لذت و عدملذت) بر عبور رویدادها در «نهاد» مستبدانه
تسلط دارند. «نهاد» تابع اصلِ بىامانِ لذت است. اما فقط «نهاد» نیست که
از این اصل پیروى مىکند. ظاهرا فعالیت سایر کنشگران روان نیز صرفا
مىتواند اصل لذت را تعدیل ــ و نه خنثى ــ کند. اینکه چه زمانى و چگونه
مىتوان بر اصل لذت غلبه کرد، پرسشى است حائز بیشترین اهمیتِ نظرى که هنوز
پاسخى به آن داده نشده است. این موضوع که اصل لذت خواهان کاهش ــ و نهایتا
شاید اتمام ــ تنشهاى نیازهاى غریزى (یعنى، «نیروانا»(48)) است، ما را به
روابط هنوز ارزیابى نشده اصل لذت با دو نیروى بنیادین (اروس و غریزه
مرگخواهى) رهنمون مىسازد.
آن کنشگر دیگرِ روان که فکر مىکنیم خوب مىشناسیمش و خویشتن را در آن
کاملاً به سهولت تشخیص مىدهیم ــ یعنى کنشگرى که «خود» نامیده مىشود ــ
از لایه قشرىِ «نهاد» به وجود آمده است. این لایه با دریافت و حذف محرکها
سازگار گردیده است و لذا با دنیاى بیرون (واقعیت) تماس مستقیم دارد. «خود»
ابتدا ادراک آگاهانه و سپس بخشهاى بسیار گسترده و لایههاى ژرفترِ «نهاد»
را تحت تأثیر قرار داده است و وابستگىِ مصرانهاش به دنیاى بیرون، نشان
محونشدنىِ خاستگاه آن است (مثل علامت «ساخت آلمان» [ بر روى کالاها ] ).
کارکرد «خود» در روان عبارت است از ارتقاء عبور رویدادها در «نهاد» به سطحى
پویا (احتمالاً تبدیل کردن انرژى آزاد و متحرک به انرژى مقیّد، از آن نوعى
که با حالت پیشاگاه مطابقت مىکند). کارکرد سازنده «خود» عبارت است از درج
کردن فعالیت اندیشه بین خواسته غریزه و عملى که آن خواسته را ارضاء
مىکند. اندیشه، پس از تشخیص جایگاه خویش در زمان حال و ارزیابىِ تجربیات
قبلى، مىکوشد تا از طریق عملکردى تجربى پیشامدهاى روال پیشنهادى [ براى
ارضاء غریزه ] را پیشبینى کند. «خود» به این ترتیب در این خصوص تصمیم
مىگیرد که آیا تلاش براى ارضاء خواسته غریزه انجام شود یا به تعویق افتد،
یا آیا لازم نیست که از تحقق خواسته غریزه به عنوان خواستهاى خطرناک کلاً
جلوگیرى شود. (اینجاست که اصل واقعیت وارد کار مىشود.) درست همانگونه که
«نهاد» منحصرا لذت مى جوید، «خود» هم ملاحظات مربوط به ایمنىِ فرد را در
نظر مىگیرد. «خود» وظیفهاش را صیانت نَفْس مىداند و این همان چیزى است
که «نهاد» ظاهرا به آن بىاعتناست. «خود» احساس اضطراب را به صورت علامتى
براى هشدار درباره خطراتى که یکپارچگىِ آن را تهدید مىکنند، به کار
مىبَرَد. از آنجا که آثار حافظه مىتوانند درست مانند ادراکات جنبه
آگاهانه بیابند (به ویژه از طریق تداعى شدن با بقایاى گفتار)، امکان
آشفتگىاى پیش مىآید که به اشتباه گرفتنِ واقعیت منجر مىشود. «خود» از
طریق سازمانى به نام واقعیتآزمایى از خویش در برابر این امکان پاسدارى
مىکند، سازمانى که به سبب شرایط حاکم بر خواب مجاز است به هنگام رؤیا دیدن
به حالت تعلیق در آید. خطراتى که عمدتا از واقعیتِ بیرونى سرچشمه
مىگیرند، «خود» را ــ که در پىِ حفظ خویش در محیطى مملو از نیروهاى
مقاومتناپذیرِ افزاروار است ــ تهدید مىکنند. لیکن این یگانه منبع تهدیدِ
«خود» نیست. بنا به دو دلیل متفاوت، «نهاد» منبع دیگرى از این قبیل
تهدیدات است. اولاً، نیروى مفرطِ غریزه مىتواند همچون «محرکى» بیش از حد
قوى منجر به صدمه «خود» شود. درست است که نیروى غریزه نمىتواند «خود» را
نابود کند، اما مىتواند سامان پویاى مختص آن را منهدم سازد و «خود» را
مجددا به جزئى از «نهاد» تبدیل کند. ثانیا، چه بسا «خود» از تجربه آموخته
باشد که ارضاء خواستهاى غریزى که به خودى خود طاقتفرسا نیست، خطراتى در
دنیاى بیرون را شامل خواهد شد؛ در نتیجه، یک چنین خواسته غریزىاى خود به
یک خطر تبدیل مىشود. بدینسان، «خود» در دو جبهه مىجنگد: از وجود خویش هم
مىبایست در برابر دنیاى بیرون ــ که آن را به نابودى تهدید مىکند ــ
دفاع به عمل آوَرَد و هم در برابر دنیاى درون که توقع برآوردنِ خواستههایى
افراطى را دارد. «خود» شیوههاى دفاعىِ یکسانى را در مقابله با هر دو [
دنیاى بیرون و دنیاى درونى ] در پیش مىگیرد، اما ایستادگىاش بهویژه در
مورد دشمن درونى ناکافى است. از آنجا که «خود» ابتدا با این دشمن یکى بود و
پس از جدایى نیز کماکان روابط تنگاتنگى با آن داشته است، لذا فرار از این
خطراتِ درونى برایش بسیار دشوار است. این خطرات ــ حتى اگر موقتا برطرف
شوند ــ همچنان «خود» را تهدید مىکنند.
پیشتر اشاره کردیم که «خودِ» ضعیف و نابالغِ نخستین دوره کودکى، چگونه بر
اثر فشارهاى روانىِ ناشى از تلاش براى دفع خطرات خاص آن دوره از زندگى، به
آسیبهاى دائمى دچار مىشود. کودکان به دلیل دلواپسىِ والدینشان، از خطرات
دنیاى بیرون مصون مىمانند؛ [ اما ] بهایى که براى برخوردارى از این امنیت
باید بپردازند عبارت است از هراسِ از دست دادنِ عشق که آنان را بى یار و
یاور در معرض خطرات دنیاى بیرون قرار مىدهد. زمانى که پسربچه در موقعیت
عقده اُدیپ قرار مىگیرد، این هراس اثرى سرنوشتساز بر نتیجه تعارض مذکور
باقى خواهد گذاشت. در این موقعیت، تهدیدى که به دلیل خطر اختگى متوجه
خودشیفتگىِ وى شده است، توسط منابع اولیهاش تقویت مىشود و تمام وجود او
را در بر مىگیرد. عملکرد توأم این دو عامل (یعنى خطر واقعى در زمان حال و
آن خطر دیگرى که شالودهاش به تکامل نوع بشر مربوط مىگردد و کودک آن را به
یاد آورده است)، کودک را به دفاع وامىدارد (سرکوبى)، دفاعى که براى مدتى
کوتاه ثمربخش است ولى متعاقبا کارایىِ روانىاش را از دست مىدهد، زیرا
احیاء بعدىِ حیات جنسى باعث تقویت آن خواستههاى غریزى مىشود که در گذشته
اجابت نشده بودند. اگر چنین باشد، آنگاه از دیدگاهى زیستشناسانه باید گفت
که «خود» به علت ناپختگى قادر به غلبه بر تحریکات دوره ج ن س ىِ متقدم نیست
و لذا در این تلاش شکست مىخورَد. به اعتقاد ما، پیششرط ضرورىِ
روانرنجورى دقیقا همین عقب افتادن رشد «خود» از رشد نیروى شهوى است و
ناگزیر نتیجه مىگیریم که اگر «خود» در سنین کودکى از چنین وظیفهاى معاف
شود، آنگاه فرد به روانرنجورى مبتلا نخواهد شد. به بیان دیگر، جلوگیرى از
روانرنجورى مستلزم این است که حیات ج ن س ىِ کودک از آزادى برخوردار
باشد، چنانکه در بسیارى جوامع بدوى چنین است. چه بسا سببشناسىِ بیماریهاى
روانرنجورانه پیچیدهتر از آن باشد که در اینجا گفتهایم. در آن صورت،
دستکم بر یکى از عوامل ضرورىِ مجموعه عللِ روانرنجورى پرتوافشانى
کردهایم. همچنین عوامل تأثیرگذارِ مربوط به تکامل نوع بشر را نباید از یاد
برد. این عوامل به نحوى در «نهاد» بازنمایانده مىشوند که ما هنوز چگونگىِ
آن را نمىدانیم و یقینا اثرشان بر «خود» در دوره کودکى بسیار بیشتر از
دورههاى بعدى است. از سوى دیگر، درمىیابیم که این کوشش اولیه براى ممانعت
از بروز غریزه ج ن س ى که با همکارى قاطعانه «خودِ» جوان به نفع دنیاى
بیرون و بر ضد دنیاى درون صورت مىگیرد و از منع تمایلات ج ن س ىِ دوره
کودکى ناشى مىشود، حتما در آمادگىِ بعدىِ فرد براى پذیرش فرهنگ تأثیر
مىگذارد.(49) آن خواستههاى غریزى که اجبارا از ارضاء مستقیم دور شدهاند،
ناگزیر وارد مسیرهاى جدیدى مىشوند که به ارضاء جایگزینى مىانجامد و در
ضمنِ این تغییر مسیر ممکن است جنبه ج ن س ىِ خود را از دست بدهند و
ارتباطشان با اهداف غریزىِ اولیه سست شود. در این مرحله، این برنهاد مطرح
مىشود که بسیارى از ذخایر بسیار ارزشمند تمدن ما، به بهاى از دست رفتن
تمایلات ج ن س ى و از راه اِعمال محدودیت بر نیروهاى برانگیزاننده ج ن س ى
به دست آمدهاند.
مکررا ناگزیر به تأکید بر این موضوع شدهایم که خاستگاه و نیز مهمترین
ویژگىِ کسب شده «خود»، از رابطه با دنیاى واقعىِ بیرون به وجود آمده است.
از این رو مىتوانیم فرض کنیم که حالات بیمارگونه «خود» ــ حالاتى که
بیشترین میزان تقرّب به «نهاد» را دوباره براى آن امکانپذیر مىسازند ــ
مبتنى بر قطع شدن یا سست شدنِ رابطه مذکور است. این فرض به خوبى با
یافتههاى بالینى مطابقت مىکند، یعنى با این یافته که بروز روانپریشى یا
به این سبب تسریع مىشود که واقعیت به نحو طاقتفرسایى براى فردْ دردناک
شده است و یا به این سبب که غرایز او فوقالعاده تشدید شدهاند. با توجه به
اینکه «نهاد» و دنیاى بیرون هر یک مىکوشند «خود» را به سوى خویش معطوف
سازند، هر دو سببِ یادشده مىبایست به نتیجه یکسانى منجر شوند. اگر «خود»
مىتوانست بهطور کامل از واقعیت جدا شود، آنگاه مىتوانستیم راهحل ساده و
روشنى براى بیماریهاى روانپریشانه بیابیم. لیکن جدایىِ کامل، ظاهرا کمتر
رخ مىدهد و یا شاید هرگز رخ نمىدهد. حتى در حالتى که بیمار به سردرگمىِ
توهّمى ابتلا یافته و بسیار از واقعیتِ دنیاى بیرون دور شده است، پس از
بهبود یافتن مىگوید که در آن زمان، انسانى بهنجار در ــ به قول خودش ــ یک
گوشه ذهن او پنهان شده بود، انسانى که همچون نظارهگرى بىطرف گذشتنِ
هیاهوى بیمارى را تماشا مىکرد. نمىدانم که آیا مىتوان فرض کرد این موضوع
در مورد همه بیماران مصداق دارد یا خیر، اما مىتوانم بگویم که سایر
روانپریشیهاى کمتلاطم نیز همینگونه هستند. یک بیمار مبتلا به
پارانویاى(50) مزمن را به یاد دارم که هر بار ناگهان به لحاظ جنسى غیرتى
مىشد، رؤیایى مىدید که از نظر روانکاوش عامل تسریعکننده پارانویا را
بدون هیچگونه توهّمى روشن مىساخت. بدینسان، تباین جالبى آشکار شد: مکررا
توانستهایم از رؤیاهاى روانرنجوران حسادتهاى ج ن س ىِ غیرتمندانهاى را
کشف کنیم که به هنگام بیدارى اصلاً احساس نمىکنند، اما آن توهّمى که در
طول روز بر این بیمارِ روانپریش سیطره داشت توسط رؤیایش برطرف گردید.
احتمالاً مىتوان این موضوع را عموما درست فرض کرد که آنچه در تمام این
موارد رخ مىدهد، عبارت است از دوپاره شدن روان. به جاى یک نگرش واحد
روانى، دو نگرش روانى شکل گرفتهاند: یکى نگرش بهنجار که واقعیت را ملحوظ
مىسازد و دیگرى نگرشى که تحت تأثیر غرایز، «خود» را از واقعیت جدا مىکند.
این دو نگرش در کنار یکدیگر وجود دارند. اینکه آیا روانپریشى رخ بدهد یا
نه، بستگى به قدرت نسبىِ هر یک از این دو نگرش دارد. چنانچه نگرش دوم
قویتر باشد یا قویتر بشود، آنگاه پیششرط ضرورىِ روانپریشى فراهم مىشود.
اگر این رابطه معکوس شود [ و در نتیجه نگرش اول از قدرت بیشترى برخوردار
باشد ] ، آنگاه اختلال توهّم ظاهرا درمان شده است. در واقع، در چنین حالتى
توهّم صرفا به ضمیر ناخودآگاه پناه برده است، درست همانگونه که از مشاهدات
متعدد دریافتهایم که توهّم مدتها پیش از فورانِ آشکارش به صورت حاضر و
آماده وجود داشت.
آن دیدگاهى که قائل به دوپارگىِ «خود» در همه روانپریشیهاست، به این دلیل
توجه ما را تا این حد به خود معطوف ساخته که در مورد سایر حالاتِ بیشتر
شبیه به روانرنجورى و سرانجام خودِ روانرنجوریها نیز مصداق دارد. نخستین
بار از راه مطالعه درباره بیماران مبتلا به یادگارخواهى(51) بود که به صحّت
این موضوع متقاعد شدم. چنانکه مىدانیم، این نابهنجارى ــ که مىتوان آن
را جزو انحرافهاى ج ن س ى دانست ــ از آنجا ناشى مىشود که بیمار (که
تقریبا در همه موارد مذکر است) قضیب نداشتنِ زنان را درک نمىکند و این
موضوع برایش فوقالعاده ناخوشایند است چرا که ثابت مىکند که امکان اخته
شدنِ خودِ او وجود دارد. به همین دلیل، وى ادراک حسىِ خویش را مبنى بر
فقدان قضیب در اندام ج ن س ىِ زنانه منکر مىشود و سرسختانه خلاف این نظر
را حفظ مىکند. لیکن ادراکِ انکارشده همه تأثیر خود را از دست نمى دهد،
زیرا چنین فردى در عین حال شهامت این ادعا را ندارد که واقعا در بدن یک زن
قضیب دیده است. وى در عوض نقش قضیب را ــ که صَرفِنظر ناکردنى مىپندارد
ــ براى چیزى دیگر (که مىتواند یک جزء از بدن یا یک شىء باشد) در نظر
مىگیرد. در اغلب موارد، بیمار یا این چیز را هنگام مشاهده اندام ج ن س ىِ
مؤنث دیده است و یا اینکه مىتواند آن را به سهولت جایگزینى نمادین براى
قضیب بداند. البته آن یادگارى که از دوپاره شدنِ «خود» برساخته مىشود را
نمىتوان مصداق این فرایند محسوب کرد، بلکه فرایند مذکور سازشى است که با
کمک جابهجایى حاصل آمده است، همان نوع جابهجایى که در رؤیا دیدهایم و
مىشناسیم. اما نتیجه مشاهدات ما به اینجا ختم نمىشود. یادگار به آن سبب
ایجاد مىشود تا بلکه شواهدِ دال بر امکان اختگى از بین برود و بدینترتیب
بتوان از هراس اختگى اجتناب کرد. اگر افراد مؤنث همچون سایر موجودات زنده
از قضیب برخوردار هستند، آنگاه دیگر نباید نگرانِ حفظ قضیبِ خویش بود.
البته به یادگارخواهانى برمىخوریم که همچون غیریادگارخواهان دچار هراس از
اختگىاند و واکنشهایشان نیز همچون آنان است. لذا مىتوان گفت که رفتار
ایشان همزمان مبیّن دو فرضِ متضاد است. از یک سو آنان ادراک خویش را (یعنى
این موضوع را که در اندام ج ن س ىِ مؤنث، قضیب ندیدهاند) منکر مىشوند و
از سوى دیگر تشخیص مىدهند که افراد مؤنث فاقد قضیباند و نتیجه درستى از
آن مىگیرند. این دو نگرش در کنار یکدیگر در سرتاسر طول عمر آنان ادامه
مىیابند بىآنکه یکى بر دیگرى تأثیر گذارد. این پدیده را به درستى
مىتوان دوپاره شدن «خود» نامید. از اینجا همچنین درمىیابیم که چرا
یادگارخواهى غالبا به صورت ناقصوجود مىآید. یادگارخواهى یگانه ملاک
انتخاب مصداق امیال نیست، بلکه امکان رفتار ج ن س ىِ بهنجار را تا حدودى
باقى مىگذارد و در واقع گاهى اوقات به ایفاى نقشى کماهمیت [ در حیات ج ن
س ى [بسنده مىکند و بروزش به نشانههایى صِرف محدود مىگردد. پس مىتوان
نتیجه گرفت که «خودِ» یادگارخواهان هرگز بهطور کامل از واقعیتِ دنیاى
بیرون جدا نشده است.
نباید پنداشت که یادگارخواهى، استثنایى بر قاعده دوپاره شدن «خود» را آشکار
مىسازد، بلکه صرفاً موضوع بسیار مطلوبى براى مطالعه در این زمینه است.
اکنون بجاست که بازگردیم به این برنهاد که «خودِ» کودک، بر اثر سیطره دنیاى
واقعى، خواستههاى ناخوشایندِ غریزى را از راه سرکوبى پس مىزند. این
برنهاد را با این ادعا تکمیل مىکنیم که در همین دوره از زندگى، «خود» در
بسیارى مواقع ناگزیر از رد کردن خواستههاى ناراحتکنندهاى است که دنیاى
بیرون دارد. «خود» این کار را از راه انکار آن ادراکاتى انجام مىدهد که
خواسته واقعیت را مشخص مىسازند. این قبیل انکارها به کرّات رخ مىدهند و
نه فقط در ذهن یادگارخواهان. هر گاه که امکان بررسىِ آنها را مىیابیم،
معلوم مىشود که اقداماتى نیمبند و کوششهایى ناقص براى جدایى از واقعیت
هستند. انکار همیشه با اذعان تکمیل مىشود؛ به سخن دیگر، همواره دو نگرش
متضاد و مستقل به وجود مىآیند و منجر به دوپارگىِ «خود» مىشوند. در اینجا
نیز همه چیز بستگى به این دارد که کدامیک از این دو نگرش بتواند شدت
بیشترى کسب کند.(52)
این حقایقى که در خصوص دوپارگىِ «خود» شرح دادیم، آنقدر که در نگاه اول به
نظر مىرسد جدید یا عجیب نیستند. در واقع، یکى از ویژگیهاى همگانىِ بیماران
روانرنجور این است که در حیات ذهنىِ آنان، دو نگرش متقاوت درباره رفتارى
خاص وجود دارد که با هم تضاد دارند و از یکدیگر مستقلاند. لیکن در
روانرنجوریها، یکى از این دو نگرش به «خود» تعلق دارد و نگرشِ متضادِ دوم
ــ که سرکوب مىشود ــ به «نهاد». تفاوت بین این مورد و آن مورد دیگر [ که
در پاراگراف قبلى مورد بحث قرار دادیم ] ، اصولاً تفاوتى مکانى یا ساختارى
است و تصمیمگیرى در خصوص اینکه در یک بیمار معین با کدامیک از این دو
مواجه هستیم، گاهى دشوار است. با این حال، ویژگیهاى مهم زیر در هر دوى آنها
وجود دارند. «خود» هر کارى که به منظور دفاع انجام دهد ــ چه بخواهد بخشى
از دنیاى واقعىِ بیرون را منکر شود و چه بکوشد خواستههاى غریزىِ دنیاى
درون را رد کند ــ هرگز به موفقیت کامل و نامشروط دست نمىیابد. این موفقیت
همواره در گرو دو نگرش متضاد است و از میان این دو، نگرش ضعیفتر ــ به
اندازه نگرش قویتر ــ به عارضههاى روانى منجر مىشود. در پایان، کافى است
به این نکته اشاره کنیم که از طریق ادراکِ آگاهانه، صرفا به بخش کوچکى از
این فرایندها وقوف مىیابیم.
فصل 9
دنیاى درون
وقوف بر مجموعه پیچیدهاى از رویدادهاى همزمان را
نمىتوانیم بیان کنیم مگر اینکه آن رویدادها را یک به یک شرح دهیم. از این
رو، در وهله نخست تمام توضیحات ما به سبب سادهسازىِ یکجانبه اشتباه
هستند و باید صبر کرد تا این توضیحات با تکمیل و افزایش، تصحیح شوند.
توصیف «خود» به منزله کنشگرى که بین «نهاد» و دنیاى بیرون میانجىگرى
مىکند، «خود»ى که خواستههاى غریزىِ «نهاد» را تحت تسلط مىگیرد تا
ارضاءشان کند، « خود»ى که از دنیاى بیرون ادراکاتى به دست مىآوَرَد و به
صورت خاطره مورد استفاده قرار مىدهد، «خود»ى که با قصد صیانت نَفْس در
برابر دعاوىِ بسیار قدرتمندانه هر دو طرف ایستادگى مىکند و در عین حل تمام
تصمیمهایش را بر اساس فرامین اصلِ تعدیل شده لذت اتخاذ مىکند ــ در واقع
این توصیف از «خود» فقط تا پایان اولین دوره کودکى صادق است، یعنى تا حدود
پنج سالگى. حدودا در آن زمان، تحول مهمى رخ داده است. بخشى از دنیاى بیرون،
دستکم تا حدودى، دیگر مصداق امیال کودک تلقى نمىگردد و در عوض از راه
همهویتى وارد «خودِ» او شده و لذا جزء جدایىناپذیرِ دنیاى درونىِ او است.
این کنشگرِ جدید در روان، همان کارکردهایى را همچنان انجام مىدهد که
تاکنون توسط اشخاص [ یعنى مصداقهاى کنار گذاشتهشده ] در دنیاى بیرون انجام
مىشد: این کنشگر ــ درست مثل والدینى که جایگزینشان شده است ــ «خود» را
زیر نظر مىگیرد، به آن دستور مىدهد، درباره اَعمالش به قضاوت مىپردازد و
آن را تهدید به تنبیه مىکند. ما نام «فراخود» را بر این کنشگر نهادهایم و
کارکردهاى انتقادىِ آن را وجدان خویش مىدانیم. جاى شگفتى است که «فراخود»
غالبا سختگیرانهتر از والدینِ کودک عمل مىکند و به علاوه از «خود» توقع
دارد که نه فقط براى اَعمالش بلکه ایضا براى فکرها و نیتهاى عملى نشدهاش
هم جوابگو باشد، فکرها و نیتهایى که «فراخود» ظاهرا از آنها مطلع است. از
این موضوع به یادمان مىآید که قهرمان افسانه اُدیپ نیز خود را به سبب
اَعمالش گنهکار احساس مىکرد و خویشتن را کیفر داد، گرچه بنا به قضاوت ما و
خودِ او، قدرت جبارانه غیبگویى مىبایست او را از گناه تبرئه مىکرد. در
حقیقت، «فراخود» وارث عقده اُدیپ است و صرفا پس از تمام شدنِ آن عقده،
تشکیل مىشود. به این سبب، سختگیرىِ «فراخود» از الگویى واقعى پیروى
نمىکند، بلکه با نیروى آن دفاعى تناظر دارد که در مقابله با وسوسههاى
عقده اُدیپ انجام مىشود. شالوده این ادعاى فلاسفه و دینباوران که حس
اخلاقى در انسانها از راه تعلیم و تربیت القا نمىشود و نیز از راه زندگىِ
اجتماعى اکتساب نمىگردد، بلکه از منشأیى متعالى در سرشتِ آدمى به ودیعه
گذاشته مىشود، اشارتى به همین موضوع است.
تا زمانى که «خود» در هماهنگىِ کامل با «فراخود» عمل مىکند، تمایزگذارى
بین نمودهایشان کار سهلى نیست؛ لیکن با پیدایش تنش و اختلاف بین آنها،
تفاوتهایشان بهوضوحِ بسیار بارز مىشود. عذاب ناشى از ملامتهاى وجدان از
هر حیث با هراس کودک درباره از دست دادن عشق [ والدین ] مطابقت مىکند و
اکنون کنشگر اخلاق جاى آن هراس را گرفته است. از سوى دیگر، «خود» چنانچه
موفق به مقاومت در مقابل وسوسه انجام کارى شود که از نظر «فراخود» ناپسند
تلقى مىگردد، احساس مىکند که عزت نَفْس و غرورش بیشتر شده، گویى که به
دستاورد ارزشمندى نائل گردیده است. بدینترتیب، «فراخود» ــ به رغم ادغام
در دنیاى درون ــ کماکان نقش دنیاى بیرون را براى «خود» ایفا مىکند. در
کلیه مراحل بعدىِ زندگى، «فراخود» بازنمود تأثیر دوره کودکى است؛ به بیان
دیگر، این کنشگرِ روان بازنمود مراقبت و تربیت کودک توسط والدین و نیز
بازنمود وابستگى کودک به والدین در دورهاى است که به سبب زندگى خانوادگىِ
مشترک، در میان انسانها بسیار به طول مىانجامد. باید توجه داشت که
«فراخود» نه فقط ویژگیهاى شخصىِ والدین را، بلکه همچنین هر عاملى که تأثیرى
تعیینکننده بر خودِ والدین داشته است، پسندها ومعیارهاى طبقه اجتماعىِ
آنان و نیز تمایلات و سنتهاى ذاتىِ نژادشان را بازمىتاباند. آن کسانى که
به نتیجهگیریهاى کلى و تمایزگذاریهاى اکید علاقه دارند، ممکن است بگویند
که دنیاى بیرون (همان دنیایى که فرد پس از جدایى از والدین، خود را در آن
بىپناه مىیابد) مظهر قدرت زمان حال است؛ «نهادِ» فرد ــ با گرایشهاى
موروثىاش ــ بازنمود گذشته آلىِ انسانهاست؛ و «فراخود» ــ که بعدا به
«نهاد» و دنیاى بیرون اضافه مىشود ــ بیش از هر چیزِ دیگر بازنمود گذشته
فرهنگىِ انسان است، گذشتهاى که کودک در چند سالِ اولِ زندگى مىبایست به
صورت پستجربه تکرار کند. بعید است که نتیجهگیریهایى چنین کلى در مورد
همگان صادق باشد. بىتردید بخشى از اکتسابات فرهنگى رسوبهایى در «نهاد»
باقى گذاشته است؛ بخش بزرگى از تأثیرات «فراخود» موجب پژواکهایى در «نهاد»
مىگردد؛ بخش زیادى از تجربیات کودک تکرار تجربیات آغازین انسان و مربوط به
تکامل نوع بشر است و لذا تشدید مىیابد.
آنچه از پدرانت به میراث بُردهاى
اکتساب کن تا از آنِ تو شود.(53)
بدینسان، «فراخود» نوعى جایگاه میانجىگرانه بین «نهاد» و دنیاى بیرون
اختیار مىکند و تأثیرات گذشته و حال را در خود تلفیق مىکند. به عبارتى،
تشکیل «فراخود» نمونهاى از نحوه تغییر زمان حال به گذشته را به ما عرضه
مىدارد... .
این مقاله ترجمهاى است از :
Freud, Sigmund. "An Outline of Psychoanalysis." 1940. Historical and
Expository Works on Psychoanalysis. Ed. Albert Dickson. The Penguin
Freud Library. Vol. 15. London: Penguin, 1993.
--------------------------------------------------------------------------------
ارغنون / 22 / پاییز 1382
1.این عنوان را مترجم انگلیسى به متن افزوده است. [ توضیح از ویراستار انگلیسى. توضیحات مترجم فارسى با حرف «م» مشخص شدهاند. ]
2.این دیرینهترین بخشِ دستگاه روانىِ انسان، در سرتاسر زندگى کماکان
مهمترین جزءِ آن باقى مىمانَد. همچنین باید افزود که تحقیقات روانکاوى نیز
با «نهاد» آغاز شدند.
3.انتقال نگرشى عاطفى یا معنایى نمادین از یک مصداق امیال (object) یا یک
مفهوم به مصداق یا مفهومى دیگر، در روانکاوى «جابهجایى» نامیده مىشود.
(م)
4.نویسندگان خلاّق کم و بیش چنین فرض کردهاند، اما تاریخ واقعىِ گوهر حیات
اصلاً این فرض را ثابت نمىکند. [ بىتردید فروید در این گفته از جمله به
رساله مهمانى اثر افلاطون نظر داشت، همان رسالهاى که در اثر دیگرش با
عنوان وراى اصل لذت [ مراجعه کنید به ارغنون شماره 21، ص 75 (م) ] مورد
نقلقول قرار داده و پیش از آن در سه مقاله درباره نظریه جنسیت در همین
زمینه مورد اشاره قرار داده بود. [ یادداشت ویراستار انگلیسى ] ]
5.در گذشتههاى دور، فیلسوفى به نام امپدوکلس [Empedocles] اهل آکراگاس
[Acragas] [ در یونان باستان [ این توصیف از نیروها یا غرایز بنیادى را ــ
که هنوز هم مخالفت فراوانى را در میان تحلیلگران برمىانگیزد ــ مطرح کرده
بود.
6.«تثبیت» (fixation) در نظریه روانکاوانه عبارت است از وقفه در رشد شخصیت
در یکى از مراحل روانى ـ جنسىِ دوران کودکى. این اصطلاح در مفهوم عامِ آن
در روانکاوى به معناى عطفتوجه روانى به مصداقى نامناسب براى امیال جنسى به
کار مىرود. (م)
7.«خودشیفتگىِ اولیه» در مراحل ابتدایى رشد روانىِ کودک رخ مىدهد، یعنى زمانى که مصداق امیال کودک، خودش است. (م)
8.فروید اصطلاح «نیروگذارى روانى» (cathexis)را براى اشاره به انرژى ذهنى
به کار مىبرد که به اعتقاد او، روى «آثار حافظه» (memory traces)اندیشهها
پخش مىشود و مىتواند افزایش و کاهش یابد و یا جابهجا و تخلیه شود. به
تعبیرى سادهتر، «نیروگذارى روانى» عبارت است از علاقه، توجه یا تعلق عاطفى
به اندیشه، عمل، شىء یا شخصى خاص. معطوف شدن «نیروى شهوى» (libido)به
چیزى یا کسى غیر از خودِ شخص، در روانکاوى «نیروگذارى روانى در مصداق
امیال» نامیده مىشود. (م)
9.فروید آن جنبههایى از نیروى شهوى را که به جاى تمرکز بر «خود» (ego) به
مصداقى بیرونى معطوف مىشوند، «نیروى شهوىِ متمرکز بر مصداق امیال»
(object-libido) مىنامید. (م)
10.بحث مختصرى درباره این بخش را مىتوانید در «ضمیمه ب» از کتاب فروید با عنوان خود و نهاد بیابید. [ یاداشت ویراستار انگلیسى ]
11.فروید اصطلاح «دوره نهفتگى» (latency period)را براى اشاره به فاصله
زمانى حدودا شش سالگى تا دوازده سالگىِ کودکان به کار مىبرد و اعتقاد داشت
که طى این دوره، علاقه کودک به امور جنسىْ راکد مىمانَد و نیروى
تحریکپذیرىِ جنسىِ او ذخیره مىشود و براى اهداف غیرجنسى به کار مىرود.
(م)
12.این دیدگاه را مقایسه کنید با نظرى که طبق آن، انسان از تبار پستاندارى
است که در سن پنج سالگى به بلوغ ج ن س ى رسید، اما به دلیل تأثیرگذارى یک
عامل قوىِ خارجى بر این نوع جاندار، روند مستقیمِ تکوین جنسیت دچار وقفه
گردید. سایر دگرگونیها در حیات ج ن س ىِ انسان در مقایسه با حیات ج ن س
ىِ حیوانات را مىتوان با این نظر مرتبط دانست. برخى از این دگرگونیها بدین
قرارند: از بین رفتن حالت تناوبىِ نیروى شهوى و بهرهگیرى از نقش حیض در
روابط بین زن و مرد.
13.روانرنجورى» (neurosis)عبارت است از اختلال خفیف در شخصیت. سامان شخصیت
فرد روانرنجور به نحو حادى به هم نمىخورَد و لذا به بسترى کردن وى در
تیمارستان نیازى نیست. روانرنجورى معمولاً با اضطراب توأم مىشود. (م)
14.«تکانه» (impulse) نامى است که در روانکاوى به هرگونه میل قوى و ناگهانى
اطلاق مىشود، به ویژه به امیالِ نشأت گرفته از «نهاد» (id) .(م)
15.حال این پرسش مطرح مىشود که آیا ارضاء تکانههاى غریزىِ کاملاً
ویرانگرانه مىتواند موجب احساس لذت شود، و آیا ویرانگرىِ محض بدون
هیچگونه آمیزه شهوى مىتواند رخ دهد. ارضاء غریزه مرگخواهى که در «خود»
باقى مانده است احساس لذت برنمىانگیزد، هرچند که آزارطلبى نتیجه تلفیقى
است که از هر حیث به دگرآزارى شباهت دارد. [ «آزارطلبى» (masochism)نوعى
بیمارى روانى است که مبتلایان به آن، آگاهانه (از طریق دیگران) یا
ناآگاهانه (شخصا) به خویش درد و رنج مىدهند. بیمار مبتلا به «دگرآزارى»
(sadism)از رنج و آزار دادنِ بدنى و روانى به دیگران احساس لذت مىکند. (م)
]
16.ریزشگاه» (cloaca)نام مجراى مشترکى براى عبور مدفوع و ادرار و عوامل
تولیدمثل در برخى جانداران است. همین مجرا در مراحل اولیه شکلگیرىِ جنین
انسان نیز وجود دارد و به تدریج با شکافته شدن غشاء مقعدى، منفذ جداگانهاى
براى دفع مدفوع ایجاد مىشود. در روانکاوى، «نظریه ریزشگاهى» به این تصور
کودکان اطلاق مىگردد که بدن مادر نه از دو منفذ (مقعد و مهبل) بلکه صرفا
از مقعد برخوردار است که هم به منظور زایمان استفاده مىشود و هم به منظور
مقاربت. (م)
17.غالبا گفته مىشود که در سنین کودکى، مهبل قابلیت تحریک شدن دارد. اما
به احتمال بسیار قوى، منظور تحریک کلیتوریس است، یعنى همان اندامى که به
قضیب شباهت دارد. این موضوع مانع از آن نیست که این مرحله را به حق قضیبى
بنامیم.
18.«سرکوبى» (repression) مکانیسمى دفاعى است که از طریق آن، راه ورود
تکانهها و امیال ناپسند یا افکار و خاطرات ناراحتکننده به ضمیر آگاه سد
مىگردد تا به ضمیر ناخودآگاه واپس رانده شوند. (م)
19.والایش» (sublimation)یا «تصعید» یکى از گونههاى مختلف مکانیسمهاى
دفاعىِ روان است که در آن، فرد به سبب ناکام ماندن در تحقق اهدافى که ضمیر
آگاه آنها را ناپذیرفتنى مىشمارد، ناخودآگاهانه همان اهداف را به شکلى
متفاوت اما پذیرفتنى محقق مىکند. (م)
20.«بازدارندهها» (inhibitions)نیروهایى هستند که از ضمیر ناخودآگاه
سرچشمه مىگیرند و نقش آنها جلوگیرى از محقق شدن تمایلات غریزى، یا اِعمال
محدودیت بر این تمایلات است. (م)
21.«واپسروى» (regression)زمانى رخ مىدهد که «خود» قادر نیست تکانههاى
نیروى شهوى را بر مبناى آنچه فروید «اصل واقعیت» مىنامد مهار کند و لذا
فرد رفتار یا طرز فکر کودکانهاى را در پیش مىگیرد که متعلق به مراحل
قبلىِ رشد روانى اوست. (م)
22.طبق یک دیدگاه افراطى ــ که نمونهاش مکتب آمریکایىِ رفتارگرایى است ــ
مىتوان بدون در نظر گرفتن این حقیقت بنیادین، نظریهاى روانشناسانه ابداع
کرد!
23.Theodor Lipps (1914-1851)، فیلسوف آلمانى. (م)
24.«مقاومت» (resistance)مکانیسمى دفاعى است که بخش سرکوبشده «خود»
(ego)مورد استفاده قرار مىدهد تا وضعیت روانىِ فرد را همانگونه که هست
حفظ کند و مانع ورود امیال یا خاطرات ناخودآگاهانه وى به ضمیر آگاهش شود.
پیامد مقاومت، احساس اضطراب است. (م)
25.«روانپریشى» (psychosis)اختلال حاد در شخصیت است که طى آن، تماس فرد با
واقعیت قطع مىشود. هذیان، توهّم و افکار گسسته و نامنسجم از جمله
نشانههاى روانپریشىاند. (م)
26.«مکاننگارانه» (topographical)اصطلاحى است در روانکاوى که براى اشاره
به تقسیمبندى دستگاه روان به حوزههاى متفاوت به کار مىرود. هر یک از این
حوزهها، کارکرد و جایگاه متمایزى دارد و لذا مىتوان به تعبیرى استعارى
آنها را مکانهایى در دستگاه روان تلقى کرد. فروید در آثار خود، دو نوع
مکاننگارى را شرح مىدهد. در مکاننگارىِ نوع اول، وى بین ضمیر آگاه و
ضمیر پیشاآگاه و ضمیر ناخودآگاه تمایز قائل مىشود. در مکاننگارىِ نوع
دوم، فروید سه کنشگرِ روان ــ یعنى «نهاد» و «خود» و «فراخود» ــ را مشخص
مىسازد. (م)
27.«واقعیتآزمایى» (reality-testing) به معناى ارزیابىِ عینىِ جهانِ
پیرامونِ بیمار است. در نتیجه این ارزیابى ــ که توسط «خود» (ego) انجام
مىشود ــ بیمار مىتواند بین واقعیت و خیال تمایز گذارد. (م)
28.«فرایند نخستین» (primary process)در نظریه روانکاوى به فرایندهاى
ذهنىاى اطلاق مىگردد که در «نهاد» رخ مىدهند. این فرایندها ماهیتى
ناخودآگاهانه و غیرمعقول دارند و بر اساس «اصل لذت» شکل مىگیرند. (م)
29.«فرایند ثانوى» (secondary process)بهطور کلى به هرگونه فعالیت «خود» (ego)اطلاق مىشود که جنبه آگاهانه دارد. (م)
30.«محتواى نهفته رؤیا» (latent dream content)معناى واقعىِ (ناخودآگاهانه)
محتواى آشکارِ رؤیاست. (فروید آنچه را فرد در رؤیا مىبیند، «محتواى آشکار
رؤیا» (manifest dream content)مىنامید.) «کارکرد رؤیا» محتواى نهفته
رؤیا را از طریق تحریف و اِعمال سانسور به محتواى آشکار رؤیا تبدیل مىکند.
(م)
31.«کارکرد روءیا» (dream work)تبدیل امیال و اندیشههاى ناخودآگاهانه به
شکلهایى دیگر در خواب است. در این تبدیل، محتواى ضمیر ناخودآگاه سانسور یا
تحریف مىشود. (م)
32.«تجدیدنظر ثانوى» (secondary revision)طبق نظریه روانکاوى عبارت است از
تنظیم دوباره رویدادهاى رؤیا، به نحوى که مبیّن روایتى نسبتا منسجم و
درکشدنى باشد. این تنظیم دوباره از طریق حذف جنبههاى آشکارا بىمعنا یا
نامنسجم رؤیا صورت مىگیرد. (م)
33.[psychical intensities] ، اصطلاحى است که فروید از اوایل تدوین نظریه
روانکاوى به صورت معادلى براى انرژى روان به کار مىبرد. [ یادداشت
ویراستار انگلیسى ]
34.مىتوان قیاس کرد با رفتار درجهدارى در ارتش که به توبیخ شدن توسط افسر
مافوق گردن مىنهد، اما دقِ دلِ خود را سر اولین سرباز بىگناهى که
مىبیند خالى مىکند.
35.«تداعى» یعنى به یاد آوردن یک موضوع از موضوعى دیگر. در روانکاوى،
«تداعى آزاد» association) (free روشى است براى کند و کاو در ضمیر
ناخودآگاه بیمار و فائق آمدن بر مکانیسمهاى دفاعىاش. به این منظور از
بیمار خواسته مىشود اندیشههایش را بدون هیچگونه دخل و تصرفى به زبان
آورد (به عبارت دیگر، نه آنها را پنهان سازد و نه توجیهاشان کند)، صَرف
نظر از اینکه گفتههایش چقدر کماهمیت، بىمعنا یا رکیک است. همچنین ممکن
است کلماتى به بیمار گفته شود تا وى در پاسخْ نخستین واژهاى را که به ذهنش
متبادر مىشود سریعا ابراز کند. (م)
36.«انتقال» (transference)که غالبا بهطور ناخودآگاهانه صورت مىگیرد،
عبارت است از یکى پنداشتنِ شخصیتى که بیمار در محیط بلافصل خود مىشناسد
(بهویژه روانکاوِ معالجش) با شخص دیگرى که در گذشته مىشناخته و برایش مهم
بودهاست. «انتقال» فرایندى است که هم در ذهن بیمار مىتواند رخ دهد و هم
در ذهن روانکاو. (م)
37.اصطلاح «کنشپریشى» (parapraxis)در روانکاوى براى اشاره به اَعمالى به
کار مىرود که به جاى هدف مورد نظر شخص، هدفى دیگر را محقق مىکنند. برخى
از مصادیق این اشتباهات در زندگى روزمره عبارتاند از اشتباه لُپى (تُپق)
یا به کار بردن کلید اشتباه براى گشودن در. به اعتقاد فروید، این اشتباهات
از امیال سرکوبشده نشأت مىگیرند و در واقع ترجمان آنها هستند، اما شخصى
که مرتکب اشتباهات یادشده مىگردد، آنها را تصادفى و ناشى از فقدان تمرکز
حواس قلمداد مىکند. (م)
38.اصطلاح «سائق» (drive)به هرگونه نیروى برانگیزاننده درونى که خواهان تحقق هدفى معین است، اطلاق مىشود. (م)
39.اشاره فروید به اینکه ضمیر ناخودآگاه «به سمت بالا» میل مىکند، با
توجه به نظریه مکاننگارانه او درباره اجزاء دستگاه روان است (مراجعه کنید
به یادداشت شماره 26 .) طبق این نظریه، ضمیر ناخودآگاه ــ که «نهاد» را در
بر گرفته است ــ در اعماق روان جاى دارد و «خود» در قسمت فوقانىِ آن. براى
ملاحظه نمودار مکاننگارانه فروید از اجزاء دستگاه روان، مراجعه کنید به
فصل دوم از رساله فروید با عنوان خود و نهاد (مندرج در ارغنون، شماره 3 ،
پائیز 1373 ، ص 239). (م)
40.Whilhelm Roux (1924-1850)، از پایهگذاران جنینشناسىِ تجربى. [ یادداشت ویراستار انگلیسى ]
41.اشاره فروید به افسانهاى قدیمى است که شالوده طرح نمایشنامه اُدیپ
شهریار نوشته سوفکل را تشکیل مىدهد. طبق این افسانه، هیولایى به نام
ابوالهول سر راه شهر تبس نشسته است و از کسانى که از آنجا مىگذرند، معمایى
را مىپرسد. تعداد زیادى از اهالى شهر، به علت پاسخ اشتباه، به دست
ابوالهول کشته مىشوند تا اینکه اُدیپ به آنجا مىرسد و پس از حل معما،
ابوالهول را مىکُشد و مردم هم او را به پادشاهى برمىگزینند. وى سپس با
ملکه شهر ازدواج مىکند. پس از چند سال، تبس دچار خشکسالى مىشود و اُدیپ
از غیبگوى شهر کمک مىطلبد. غیبگو به اُدیپ مىگوید که خشکسالى به علت خشم
خدایان از مجازات نشدن قاتل لائیوس (پادشاه قبلىِ شهر و همسر قبلىِ ملکه)
رخ داده است. به همین دلیل، اُدیپ جستجو براى یافتن قاتل پادشاه قبلى را
آغاز مىکند، اما با کمال تعجب درمىیابد که او خودْ پسر پادشاه قبلىِ تبس
است که چون هاتفان گفته بودند مقدّر است پس از بزرگ شدنْ پدرِ خود را
بکُشد، در کوهها رها شده بود تا بمیرد، اما شبانى او را نجات داد و پادشاه و
ملکه شهر دیگرى به نام کورینتوس او را به فرزندى پذیرفتند. در آنجا نیز
زمانى که اُدیپ به سنین جوانى رسید، هاتفان آگاهش مىکنند که مقدّر است
پدرِ خود را بکُشد و با مادر خویش ازدواج کند. در واقع، اُدیپ با این تصور
که پادشاه و ملکه کورینتوس پدر و مادر واقعىِ او هستند، آن شهر را ترک کرده
و راه تبس را در پیش گرفته بود. پیش از رسیدن به ابوالهول، اُدیپ به
لائیوس (پدر واقعىِ او و پادشاه تبس) برخورده و بدون اینکه بداند لائیوس
کیست، او را در نزاعى کشته بود. بدینترتیب، اُدیپ درمىیابد که همسر فعلىِ
او در واقع مادرِ خودِ اوست و در پایان نمایشنامه با کور کردن چشمانش خود
را کیفر مىدهد. (م)
42.موضوع اختگى در افسانه اُدیپ نیز مطرح است، زیرا به استناد شواهدى که از
بررسى رؤیاها در اختیار داریم، مجازات کور کردن ــ که اُدیپ پس از وقوف بر
جنایتش بر خود اِعمال مىکند ــ جایگزینى نمادین براى اختگى است. این
احتمال را نمىتوان منتفى دانست که اثر یک حافظه برآمده از تکامل نوع بشر
این تهدید را دهشتآورتر مىکند، اثر حافظهاى از پیشاتاریخ خانواده
آغازین، زمانى که اگر پسر همچون یک رقیب براى پدرش در مورد تصاحب یک زن
دردسر ایجاد مىکرد پدرِ غیرتى واقعا پسرش را از اندام تناسلى محروم
مىساخت. سنت کهن ختنه کردن را ــ که یکى دیگر از جایگزینهاى نمادینِ اختگى
است ــ صرفا مىتوان مبیّن تسلیم به اراده پدر دانست. (مقایسه کنید با
آئینهاى بلوغ در نزد مردمان بدوى.) در خصوص نحوه روى دادن وقایع توصیف شده
بالا در میان مردمان و تمدنهایى که استمناء را براى کودکان منع نمىکنند،
هنوز پژوهشى انجام نگرفته است.
43.«همهویتى» (identification)فرایندى ناخودآگاهانه است که طى آن شخص، خود
را جانشین شخصى دیگر یا کاملاً شبیه به او فرض مىکند. (م)
44.«ویلیام شکسپیر» به احتمال قوى نام مستعارى است که هویت نابغهاى
ناشناخته را پنهان کرده است. ادوارد دو وىیر [Edward de Vere]اِرلِ
آکسفورد، که به گمان بعضیها نویسنده واقعىِ آثار شکسپیر است، زمانى که
پسربچهاى بیش نبود پدر خود را از دست داد. وى پدرش را دوست مىداشت و
مىستود و پس از مرگ پدر، مادر خود را ــ که چند صباحى پس از مرگ شوهر،
دوباره ازدواج کرد ــ بهکلى از خود راند.
45. Diderot
46.ظاهراً این اصطلاح را نخستینبار یونگ به کار بُرد. فروید در مقالهاى
با عنوان «تمایلات ج ن س ى زنانه» ادلهاى در مخالفت با کاربرد این اصطلاح
عرضه کرد. [ یادداشت ویراستار انگلیسى ]
47.گرایش دستگاه روان به کاهش تحریکاتِ درونِ خودش به سطحى تا حد ممکن
پایین و یا نابودىِ کاملِ این تحریکات (خواه از منشأ بیرونى و خواه از منشأ
درونى)، در نظریه روانکاوى «نیروانا» (Nirvana) نامیده مىشود. (م)
48.باید توجه داشت که فروید بین کاربرد دو واژه «فرهنگ» و «تمدن» تمایز نمىگذاشت. [ یادداشت ویراستار انگلیسى ]
49.«پارانویا» (paranoia)نوعى بیمارىِ روانى است که بیمار را دچار اوهام و
هذیان مىکند. چنین بیمارى معمولاً خود را شخصیتى برجسته و مهم، یا قربانىِ
توطئههاى دیگران مىپندارد. (م)
50.«یادگارخواهى» (fetishism)اصطلاحى است در روانکاوى براى اشاره به کسب
لذت جنسى از طریق شیئى (جوراب، کفش، سینهبند و از این قبیل) که با شخصى
تداعى مىشود و یا از طریق اجزائى از بدن (مانند انگشتان پا). (م)
51.به عبارت دیگر، کدامیک بتواند انرژى روانىِ بیشترى به دست آوَرَد. [ یادداشت ویراستار انگلیسى]
52.نقلقولى است از فاوست اثر گوته، بخش اول، صحنه اول. [ یادداشت ویراستار انگلیسى ]
منبع :
http://www.hawzah.net