معصومانه و زلال، در ازدحام حرمت موج می زد و صدایی که بوی آشنایی می داد؛ بوی مادر، بوی زهرا، عطر مست کننده حضور...
ساده از تو نوشتن و حقیقت شیرین آشنایی مان را باز گفتن و از نخستین دیدار، از اولین برق نگاه ها، از اولین لرزش دل و دست ها و از اولین اشک ها حرف زدن، چیزی است که روح را قند مکرر می بخشد و سینه ام را عشقی بی قرار... و من که هنوز بی قرار آن لحظه آغازم، آن لحظه نخست که خسته و تنها، کویر را در ذهن سر درگم خود هزار بار گز کرده بودم و سراب ها را یکی یکی مرده بودم...
و من هنوز بی قرار آن لحظه ام آن لحظه که برای نخستین بار، به آب شک نکرده ام و به آشنایی و به لبخند و به پرواز که حقیقت وار، دورگنبدی طلایی حلقه زده بود. ساده و عریان از تو نوشتن و از سپیدی خشم نواز آن لحظه گفتن؛ آن لحظه که تنهایی، دیگر در خود و حق بازایستادن نمی دید و رنج و درماندگی...
انگار که اصلا نبوده اند؛ چرا که آن لحظه ها، همه تو بودی؛ عطر تو؛ حضور تو و شمیم آشنایی که خلوت من و تو را از هیاهوی اطراف دور می کرد.
چرا که دیدگانی در من می نگریست که بوی آشنایی می داد؛ بوی مهر؛ بوی مادر: بوی حرم امام رضا و کودکانه گم شدن در هم همه دلنواز حرم؛ در خلوت پر هیاهوی عشق دلم می لرزد و دستم؛ که دوباره قصه آشنایی مان را بنویسم، ولی حس رهایی؛ حس عجیب «با یکی بودن» و «با یکی شکفتن»، مرا به مرور آن خاطره سبز می کشاند و مرا وامی دارد تا در تپش عاشقانه قلم، نامت را به هزار زبان زمزمه کنم. خاطره ای که سبزینه تمام مناجاتها و رُستن هایم شد؛ به گونه ای که از آن پس، پشت هر نجوا و نمازی، نام تو و یاد آن لحظه توهست و عطر حضور مادرانه تو را می شود در لابلای همه قنوت هایم یافت.
و من هنوز برآنم، اگر آن تقدیرلطیف وآن اتفاق زیبا نبود و من تو را نمی یافتم، چه بر سر دیدگان به شک آلوده و سینه سراب آشامیده ام می آمد..
قم را که آغاز کردم، تنهایی و نومیدی، تنها توشه راهم بود و بار مانده در کوله بارم و شک - این پای افزار مرارت زا- که لحظه ای از من جدا نمی شد و... تو را که دیدم، تو را که دریافتم، تنهایی و نومیدی، جایش را به عشق داد؛ به امید؛ به درک شفاف معصومیت مناجات؛ به خلوت زلال شب های حرم؛ به درد دل های صمیمی پای ضریح، و شاک، درگیرودار پرواز نجواهای دلسوز حرمت، دیر گاهی است که به سایه رفته است و این همه، اکسیر آن لحظه بشکوه است که کسی از اوج صمیمیت، دل های شکسته را فریاد می زد.
روح معصومی که از پس تمام هیاهوهای پوچ زمان، جستجوگر خسته ای را فریاد می زد که دربه در، به دنبال جرعهای ارامش بود؛ جرعه ای عشق؛ جرعه ای ابدیت...و تو، با عصمت فاطمه علیهالسلام، مهر زینب علیهالسلام، دستگیری کریمانه علی علیه السلام، شفاعت سرخ حسین علیه السلام و شفقت مظلومانه حسن علیه السلام، ایستاده بودی به دستگیری از تتنهایان؛ به امید بخشی نومیدان و عشق بود که معصومانه و زلال، در ازدحام حرمت موج می زد و صدایی که بوی آشنایی می داد؛
بوی مادر، بوی زهرا، عطر مست کننده حضور «یَا فَاطِمَةُ اشْفَعِی لِی فِی الْجَنَّةِ»