شغل من همیشه در تضاد با این آرزو بود. وقتی در 13سالگی با یک نام عجیب و غریب که مردم ایران معنایش را نمی‌دانند و پدر فرهنگی، شاعرپیشه و اهل مطالعه‌ات، به‌خوبی می‌داند که سال‌ها پیش نام «چیستا» را برای دختر اولش انتخاب کرده؛ و «چیستا» در ایران باستان به معنای دانش و دانایی است، از همان 13سالگی که خبرنگار می‌شوی و روزنامه‌نگار و منتقد فیلم و تئاتر و کمتر شاعر و نمایشنامه‌نویس و کارگردان، هرگز در ذهنت سودای داشتن فرزندی را نمی‌گنجانی، چون می‌دانی که به خودت تعلق نداری و متعلق به کاغذهای سپیدی که باید پرشان کنی و بنابراین نه به اسم دختری فکر می‌کردم که قرار بود داشته باشمش و نه به اسم پسری...

13سالگی سرنوشت مرا رقم زده بود. چیستا یا همان دانش و دانایی، باید تک و تنها جلو می‌رفت و بر تاریکی‌های نادانی غلبه می‌کرد، بی‌آن‌که در این راه همراهی داشته باشد و بعد ناگهان در 26سالگی... در ابتدا می‌گفتند ناراحتی معده است. همسرم هرگز باور نمی‌کرد چیزی جز استرس و ناراحتی معده باشد. تازه نمایشی را روی صحنه برده بودم و نمایشی دیگر را شروع کرده بودم و دبیر بولتن جشنوارۀ تئاتر عروسکی بودم و مدام از مزۀ بد غذاها می‌نالیدم و همه را لعن و نفرین می‌کردم و فکر می‌کردم مسمومم کرده‌اند. 3ماه بعد بود که دراتاق پزشکم مطمئن شدم مهمان نزدیک و در عین حال غریبی در راه است. 3 بارسونوگرافی در 3 مقطع مختلف زمانی و هر 3 بار تشخیص یکی است: پسر. همسرم و خانواده‌اش به دنبال تمام نام‌های پسری بودند که در دنیا وجود داشت و او، نیایش من دختر به دنیا آمد و من باور داشتم که دختر است و تقریباً یک ماه بدون نام باقی ماند. پدر و مادری نویسنده برای انتخاب نام فرزند خود دچار وسواس شدند. هر دو نام‌های نامتعارف داشتند و نمی‌خواستند سرنوشت فرزندشان هم مانند خودشان شود. یک جمله مدام در ذهنم تکرار می‌شد: «دنیا را برای دنیا بگذار و به کاری بپرداز که در این دنیا و دنیای دیگر، قطع‌شدنی نباشد.» نمی‌دانستم چیست. صدها اسم پیشنهاد کردم و صدها اسم شنیدم. از نام‌های ایران باستان تا نام‌های خاص مثل مدینا یا همان شهر مدینه که به‌نوعی تداعی‌گر نام خانوادگی‌ام بود، اما ناگهان به ذهنم رسید، چرا «دعا» نه؟ مگرنه این‌که «دعا» در هر دو دنیا تکرار می‌شود و قطع‌شدنی نیست و «دعا» رمز بقای انسان است و «دعا» رمز عشق است و کسی هست که همۀ «دعا»ها را می‌شنود. همسرم گفت: «خیلی عربی است. بیا برابر فارسی آن را بگذاریم.» و «نیایش» ظهور کرد و بر چهرۀ دختر من قرار گرفت و هستی او را شعله‌ور کرد. «نیایش» یک اسم معمولی نبود. آن سال یعنی سال 76 از ثبت این اسم خودداری کردند. آن هم به یک دلیل ساده؛ «خانم این اسم در دفترچۀ اسامی ما موجود نیست!» و من و همسرم با تعجب می‌گفتیم: «اسامی بسیار عجیب و غریب‌تری در دفتر شما موجود است. نیایش که به معنی دعاست!» و آن آقا می‌گفت: «بله، ولی غیرمتعارف است. روی بچه نمی‌گذارند.»

 امروز «نیایش» های زیادی را می‌شناسم؛ همه کوچکتر از «نیایش» خودم. اما برای دختر نوجوان 18 ساله‌ای که مادرش یک روز در 18سالگی به خاطر نامش از محل کار اخراج شد، و نام پدرش همیشه به عنوان اسم خانم تلفظ می‌شد، شاید عجیب باشد بداند که این «نیایش» آسان به دست نیامده است. و از آن پس نام بسیاری از اشعار من «نیایش‌واره» شد و کتاب «نیایش، بی‌ماه، بی‌چراغ» نوشته شد که شامل نیایش‌های کوتاه شبانۀ من است. زندگی دختر من هر چه باشد، به خودش و خدایش ربط دارد. کاری که ما کردیم، ادای دین به امر مبارکی بود که اتفاق افتاد. نیایشی زیر لب خوانده شد. درست در تولد 26سالگی‌ام آرزو کردم: «کاش دیگر تنها نباشم.» و «نیایش» آمد. چه باشم و چه نباشم، نیایش‌ها در این دنیا وآن دنیا ادامه پیدا خواهند کرد...



منبع : سپیده دانایی