به آرامی زمزمه کرد:
" خدایا ! با من حرف بزن "
چکاوکی در مرغزار نغمه سر داد.
نشنید.
با صدای بلند تکرار کرد:" خدایا ! با من حرف بزن "
صدای رعد وبرق در آسمان پیچید.
توجهی نکرد.
به دور و برش نگاه کرد و گفت:
"خدایا ! بگذار تو را ببینم"
ستاره ای در آسمان درخشید .
ندید.
فریاد کشید:" خدایا ! معجزه ای نشانم بده "
نوزادی چشم به جهان گشود.
اما او تولد خودش را هم یادش نیامد.
از سر نا امیدی گریه سر داد:
" خدایا ! چرا توجهی به من نمی کنی؟"
و دنبال یک پروانه رفت و کم کم از آنجا دور شد...
چارلی چاپلین :
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم.
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛ میگفت «میخرم به شرط اینکه بخوابی.» یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت «میبرمت به شرط اینکه بخوابی.» یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟» گفت «میرسی به شرط اینکه بخوابی.» هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند...
دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید «هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟» گفتم «شبها نمیخوابم.» گفت «مگر چه آرزویی داری؟» گفتم «تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.» گفت «سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی.
````تقدیم به تمامی مادران ``