فقیری به در خانه ی بخیلی آمد و گفت :
شنیده ام که تو بخشی از مال خود را نذر
نیازمندان کرده ای
و من در نهایت فقرو تنگدستی ام ... چیزی
به کَرمت به من بده ...
بخیل گفت: من نذر کوران کرده بودم !
فقیر گفت: کور واقعی من هستم،زیرا اگر بینا
بودم از در خانه ی خداوند
به در خانه ی کسی چون تو نمی آمدم ..!