بسا ثروتمندان قدیم، ارباب «ثروت» بودند اما اغلب ثروتمندان جدید، بردگان ثروت هستند.
بسا ثروتمندان قدیم، ارباب و رئیس «ثروت» بودند اما اغلب ثروتمندان جدید، بردگان و خادمان ثروت هستند». چنانکه امام و امیر علی(ع) فرموده است: درهم و دینار در خدمت توست وقتی آن را خرج میکنی اما تو در خدمت آنی وقتی آن را نگه میداری و جمع میکنی(نقل به مضمون). برای همین، تجار و زمینداران قدیم اوقات فراغت جدی و حتی بیکاری داشتند اما ثروتمندان امروز مدام در حال کار و رفع و رجوعکردن امور مختلف مالی، بانکی، اداری و ... هستند. حتی اوقات فراغت انسان امروز، غالباً توام با برنامهریزی، دقتی دقدهنده و استرس زیاد است. انسان امروز خصوصاً انسان گرفتار قفس آهنین بروکراسی، مرخصی دارد اما ترخص و رخصت نه. او مجوز دارد اما اجازه نه. او اختیار دارد اما مختار نیست؛ همانسان اختیاری که در تعارف به هم میگوییم : خواهش میکنم اختیار داری... ما به یک انسان که استثنائاً دست و دلباز است سخاوتمند نمیگوییم بلکه به انسانی این صفت را نسبت میدهیم که دستکم غالباً چنین باشد.
در اسلام به یک معنا فراغت نداریم و آن هم به این معنا که حتی در استراحت و خواب آن هم حتی خوابی که فرد خواب و رویا نبیند، میتوان درحال کمال و ارتقاء بود. هر فعل و نیت و فکر انسان میتواند مصداق عبادت باشد و عبادت تنها یک مناسک خاص نیست. پرسشگری و شک هم میتواند پرستشگری باشد. کسی که عاقل نیست چه بسا امروز اندکی بنده خدا باشد و فردا بنده شیطان. برای او صرفاً نفس بندگی مهم است و دوست دارد برده باشد و متملق. اخلاق او اخلاق بردگی است نه اخلاق سَروری. اما عابد عاقل و آنچه آرمان اسلام است، سَرور است و بندگی او هم سَروری است برخلاف انسان ناعابد(حتی عاقل ناعابد) که سَروری او هم بردگی است. او که خدا را درنیافت و درّ نیافت، اگر حتی متعصب دینی و دینشناس هم باشد، بندگیاش سَروری نیست و سَروریاش بندگی است. او حتی اگر عبادت مناسکی را به جا میآورد اما بنده زمان و زمین، مکان و مکین است. او چهبسا بنده پول است اگرچه پولدارترینِ شهر باشد. او بنده مقام است اگرچه رئیس شهر باشد.
افسوس برای رفتن سروران پرسُرور و بسیار یار. بسبسیاران بودند که به نام برابری، سروران و اخلاق شهامت را، قهرمان را تحمل نکردند. این شد که چنین گفت نیچه که مهترانی تهی و رؤسایی بیمایه یا حداکثر تُنکمایه بر آنان حاکم شدند و سَروری یافتند.
فاشیسم و کمونیسم با تمام تمامیتطلبی و خشونت حاصل برابری بود. ای برادر، ای خواهر! در برابر برابری مفتون و مسحور نشو. نخواه که همچون دیگران باشی. تو خارقالعاده باش «اگرچه پرواز را با پرواز نمیآغازند». تو روزمره نباش اما چون صادق هدایت منتظر شب نمان. هگل گفت وقتی آفتاب غروب میکند، جغد مینروا(خدابانوی خرد و معادل آتنا) به پرواز درمیآید. مقصود او این بود که اندیشیدن و فلسفه با تأخیر میآید. من میگویم عقاب روز باش و جغد شب. همواره پرواز کن بیپروا. هماره بیاندیش اما اندیشه مکن! در راهروها، میناتور منتظر به کامکشیدن توست!
برابرِ متواضع باش؛ پرسُرور و کم غرور. متواضع باش تا برتر باشی و برتر باش تا متواضع باشی. فکر کن کمی تا برتر باشی نه بر تخت. تا برتر باشی حتی با چشمان تر و لب خشک. تا برتر باشی حتی در صف نه در وصف. تا در مد باشی نه در مدح.
وقت آن است به شباهت درود و بدرود بگوییم و خندهکنان و خاکی، به آسمان تواضع و تفاوت پر بکشیم.
وقت آن است که وقت فراغت داشته باشیم؟ نه وقت آن است که از «وقت» فراغت یابیم. اگرچه «فاذا فرغت فانصب»، اما این نه بدان معناست که مدام شتابناکدویدن همچنانکه در تهران میبینیم. همچنانکه در اخلاق کارمندی و اخلاق مرخصی(اخلاق مرخص) میبینیم.
براستی برترین سَروری را در تسلیمبودن خواهی یافت. تسلیم عقل کل و والاترین عقل شدن، عاقلبودن است و سپس عابدبودن. این تسلیم، والاترین آزادی است؛ آزادی از شهوت و خشم را که همه گفتهاند. آزادی از آزادی نو که بردگی است؛ که ما را گرفتار بانک به جای کلیسا کرده است. کارمندان این بانک جای کشیشان کلیسای قرون وسطی؟ کدام یک را ترجیح میدهیم؟ ما بریدهایم؟ ما بردهایم؟
این تسلیم، تسلیمشدن به عقل سلیم است و این اسلام، تسلیمشدن است به عقلورزیدن و اندیشیدن نه یک اندیشه یا اندیشمند. تسلیم عشق و عشقورزیدن است نه تسلیم یک معشوق. تسلیم به منزله فرآیند است نه فرآورده یا نتیجه. تسلیم بیارباب همین است. ما در سرمایهداری هم ارباب داریم هم تسلیم اما اربابان تهی و تُنکمایه. ارباب داریم اما رب نه. ارابه مرگ همین است، همین ربانینبودن. براستی میتوان دوبار و صدبار هم عاشق شد و هر بار فرآیند آن را اصلاح کرد و تکامل بخشید و عشق را در یک زمینه جدید و صورت نوین تجربه کرد. عشق به خدا ترا چنین خواهد کرد که به عشق و حتی معشوق وفاداری اما عشق مهمتر از معشوق است و اگر تنهایت گذاشت یا مُرد، عشق تو نمیمیرد. چون عشق تو یک فرآورده نیست که تاریخ انقضایش سربرسد. عشق به منزله فرآیند(نه عشق برای عشق) جاودانگی عشق است. این انسان هرگز شکست نمیخورد حتی با مرگ. مرگ او شهادت است. البته که معشوق هم مهم است و نباید و مبادا دلش شکسته شود مهدی باشد و یا مردی، زنی باشد یا کودکی، این که بستهای عهدی، این مهمتر است، نیست؟ بله که معشوق هم مهم است و معبود هم مهم است و مهم است بنده خدا باشی نه شیطان. بله که فرآورده یا نتیجه هم مهم است.
امام علی در پاسخ این پرسش که علم بهتر است یا ثروت، فرمود: «علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ میکند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.» مقصود امام در اینجا، علم به منزله محفوظات یا حفظیات نیست بلکه علم به منزله اندیشیدن یا فرآیند است که او ما را حفظ میکند نه ما او را. اگر مَلاک علم، حفظکردن بود، رایانه از انسان در این مورد پیشی خواهد گرفت. اما مَلاک و سرور علم جوشش و خلاقیّت است. خاطره و حفظکردن هم غنیمت است اما در سایه خلاقیّت و اندیشیدن و تفکر. (1)
عشق هم به منزله فرآیند، فراموشناشدنی است. این عشق حافظ ماست تا اینکه ما حافظ آن باشیم. عشقِ فرآیندی، جاودانه است. همچنانکه ویتگنشتاین به درستی، جاودانگی را بیزمانی خواند و بنابراین زیستن در زمان حال. زمان حال در این معنا زمانی است که میتواند فراغتی از آینده داشته باشد؛ فراغتی از نگرانی و ترس. بنابراین حالگرایی تضادی با تفکر آیندهگرا ندارد. باید گفت حالگرایی مورد نظر من، عاقبتاندیشانه است نه عافیتاندیشانه. عافیت پیامد این فرآیند است نه هدف آن. همچنانکه آغوشکشیدن آخرتی که هنوز نیست، دنیا را به آغوش تو میکشاند.
حال چیزی بگویم از صمیم جان و بن دندان؛ اگر میخواهی امام زمان را دریابی و لمس حضورش را بچشی، به ساعتت نگاه نکن. او دلگیر میشود و نمیآید. خود را به رودخانه، به فرآیند بسپار و شناکنان بکوش و از همان آب بنوش. اهل طاعت باش نه بطالت. تو میتوانی بدرخشی و در آسمان هم شنا کنی اما به ساعتت گاهی نگاه نکن تا امام حال و محل، زمین و زمان، مکین و مکان با تو همسخن شود.
زندگی در حال نه چنانکه مدام ساعت را نگاه کنی، بل چنانکه ساحت را نگاه کنی. نه چنانکه پتیبورژواهای نوکیسه خسیس و یا برخی مذهبیهایی که خدای آنها پول است نه حتی این که پول، خدای آنها باشد. بله خدا برای برخی پول است نه آن که پول برایشان خدا باشد. روی همین، میتوان گفت امان از اسلام تهرانی که جای تهران اسلامی نشست.
پینوشت
(1) کسی مانند هایدگر میگوید علم نمیاندیشد. چراکه از نگاه او علم هم ادامه تفکر متافیزیکی است. او هم اشاره میکند که دانستن یا حفظ تاریخ اندیشه، به معنای اندیشیدن یا تفکر نیست.
*یکباره میان متن، تو مهدی موعود، موعود موجود بیادم آمدی.
ای ماتنی که مات تو هستم! مبهوت در این برهوت، اما تو که هستی، می روید امید، درخت بلوط، بوی دود آتشی که برافروخته آن میان، همان بلوطستان.
**عشق، بیزمانی و جاودانگی است. اخلاق مرقص و سُرور رقصان است که مرگ را چون باده باد: به مرگ، زندگی میبخشد.
منبع: خبرگزاری فارس -محسن سلگی