سایت تخصصی روانشناسی

مدیر سایت: دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی

سایت تخصصی روانشناسی

مدیر سایت: دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی

سایت تخصصی روانشناسی
دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی
دانشیار دانشگاه فردوسی مشهد
مدیر پلی کلینیک روانشناسی بالینی و مشاوره دانشگاه فردوسی مشهد

آدرس محل کار:

آدرس دانشگاه: مشهد ، میدان آزادی ، دانشگاه فردوسی ، دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی ، گروه علوم تربیتی ، تلفن تماس : 05138805000داخلی 5892
پلی کلینیک روانشناسی بالینی و مشاوره دانشگاه فردوسی مشهد : شماره داخلی 3676

آدرس مرکز مشاوره : مشهد، پنج راه سناباد، تقاطع خیابان پاستور، ساختمان پزشکان مهر، مرکز مشاوره و خدمات روانشناختی اندیشه و رفتار، شماره های تماس: 05138412279


آخرین نظرات

ایده تکامل انسان، از دیرباز همواره مورد علاقه جوامع انسانی بوده است. انسان همزمان با تلاش جهت فهم و ناخت‏خویشتن، همواره در پی پاسخ به سؤالات مختلفی از این قبیل بوده است که انسان چگونه عمل می‏کند؟ چه انگیزه‏هایی وی را وادار به حرکت می‏کند؟ و چه اهدافی را در سر پرورانده و دنبال می‏کند؟ از میان این سؤالات، از جالبترین و جذابترین سؤالها این است که کاملترین انسان کیست؟ به همان نسبت که انسان، همواره رؤیای کمال دنیای خویش را در سر داشته، رؤیای کمال خویشتن را نیز می‏پرورانده است، تا به بالاترین درجه رشد و کمال انسانی دست‏یابد.
رسیدن به کمال، مستلزم الگو و روش خاصی است. انسان، از قدیم الایام برای پیدا کردن الگو و روشی که با آن بتواند زندگی کرده، با دیگران و پدیده‏های عالم روابط متقابلی داشته باشد و از طریق آن به رشد و کمال دست‏یابد، به مذهب روی آورده است. با این وجود، جوامع مدرن نسبت‏به مذهب دیدی تحقیر آمیز داشته و برای پاسخ به این سؤالات و کسب اطلاعات، به آنچه که علوم انسانی نامیده می‏شود، روی آورده‏اند. این نوع نگرش به مذهب، در پیکره دانش بشری شکاف ایجاد نموده است. شکافی که بسیار اسفبار است و نیاز به بازنگری دارد. هدف این مقاله این است که حوزه مشترکی راجع به کمال انسان به وجود آورد. از دیدگاه روانشناسی نظریات انسانگرایانه «ابراهام مزلو» در مورد «خود شکوفایی‏» مورد بررسی قرار خواهد گرفت، همچنین از دیدگاه های اسلامی، نظریه مرحوم سید محمدحسین حسینی طهرانی مورد ارزیابی قرار خواهد گرفت. در این ارزیابی، نظرات مشترک، مشخص شده و سوء تعبیرها رفع خواهد گردید; همچنین نظرات مخالف این دو مکتب که جای بحث و گفتگو دارند، مورد بررسی قرار خواهد گرفت.
معرفی «ابراهام مزلو»
ابراهام مزلو (۱۹۷۰ - ۱۹۰۸)، یکی از متفکرین پیشگام و از مؤسسان «روانشناسی انسانگرا» است; جنبشی که آن را روانشناسی نیروی سوم نامید.
این‏رویکرد،موضوعات ‏عمومی و مشترک روانشناسی مثل: انگیزش، شکل‏گیری شخصیت، عوامل موثر در بیماری و سلامت روان و... را مورد توجه قرار ماده و بررسی می‏کند. خاصیت انحصاری این نظریه در این است، که‏ به‏ موضوعاتی‏ ازقبیل ‏ارزشها، معانی واستعدادهای انسانی اشاره می‏کند که سایر حوزه‏های روانشناسی یا آنها را انکار می‏کنند و یا با دیدی منفی به آن می‏نگرند. مزلو، روانشناسی انسانگرایی را «نیروی سوم‏»، روانکاوی را «نیروی دوم‏» و رفتار گرایی را «نیروی اول‏» نامید. او فروید را به خاطر کوشش در محدود کردن نیازهای متعالی - به عنوان دفاع در برابر غرایز - مورد انتقاد قرار داد. او معتقد بود که مکتب روانکاوی، به طرز مخاطره‏ آمیزی به فلسفه انکار ارزشها و فلسفه‏های پوچگرایی نزدیک است. او راجع به مکتب رفتارگرایی می‏گفت: «این مکتب مشروعیت ارزشها و معانی را به عنوان یک موضوع مهم ومورد علاقه روانشناسی انکار می‏کند. لذا، یکی از مهمترین جنبه‏های وجود انسانی را از وی جدا کرده او را تا حد یک ماشین تقلیل می‏دهد. او معتقد بود که رفتارگراها، حتی از فروید نیز بدترند. آنها نه‏تنها جوابی برای سؤالات اساسی وجود انسانی ندارند، بلکه دقیقا خود سؤالات را هم انکار می‏کنند و برای سؤالات وجودی انسانی، اساسا موضوعیتی قائل نیستند».
مزلو همچنین مشروعیت روانشناسی را در این می‏دانست که بتواند یکسری سؤالات مهم و اساسی را مورد توجه قرار داده و درصدد یافتن پاسخ به آنها باشد، از جمله: زندگی خوب چیست؟ زن و مرد خوب کیست؟ جامعه خوب چیست؟ و رابطه ما با آن چگونه است؟ تعهدات ما به جامعه چیست؟ بهترین چیز برای فرزندان ما چیست؟ عدل، راستی و تقوا چیست؟ مزلو، قبول داشت که این موضوعات، سابقا در حوزه مذهب قرار می‏گرفت. او شکست مذهب در توانایی پاسخ به این سؤالات را به این خاطر می‏دانست که خودش را از علوم جدا کرده بود. او توصیه می‏کرد که به دنیای تجربی وطبیعی برگردیم تا بتوانیم بسیاری از رازها و اسرار زندگی بشری‏ را کشف ‏نماییم،ازاین رو به وحدت مجدد حوزه ‏های به ظاهر غیرقابل اتصال مذهب و علم امید داشت.
عواملی‏ برتغییرموضع‏ مزلو از نظریات‏ مشهور روانشناسی مؤثر بوده‏ اند، از آن جمله مشاهدات مزلو از تغییرات روانی‏فرزندان‏خودش‏بوده است. او از زمانی که فرزندانش نوزاد بودند، مشاهده می‏کرد که این بچه‏ها چقدر با هم تفاوت دارند، هر کدام از آنها یک شخصیت مشخص و معین دارند و با خلقی خاص متولد شده‏اند. این مشاهدات موجب‏شدکه‏وی‏به‏سوی‏پذیرش‏فردیت‏ذاتی هدایت‏شود.
وی این نظریه تجربه‏گرایی را که می‏گوید: موجود انسانی مانند یک لوح سفید است و هرچه بخواهی می‏توانی در آن بنویسی، رد کرد.
تجربه مهم دیگر مزلو، برخورد و آشنا شدن وی با افرادی بود که از شخصیت متمایز و والایی برخوردار بودند. منش و برخورد آنها در زندگی، وی را به این نتیجه رساند که این انسانها بسیار والا و متعالی هستند. اینها افرادی هستند که با تئوریهای روانشناسی موجود، قابل بررسی و تجزیه و تحلیل و شناسایی نیستند و لذا نظریات روان پویایی فروید را مبنی بر برانگیختگی انسان توسط امیال اولیه، کنار نهاد.
هنگامی که مزلو شاهد رژه نظامی سربازانی بود که عازم جبهه‏های جنگ بودند، از این منظره متاثر شد و این گونه مسائل را هدر دادن زندگی و نقصان درک انسان به شمار آورد. (لوری ۱۹۷۹). این مقابله ما بین افراد رشد یافته با زمینه جامعه‏ا ی که جنگ و کشتار در آن وجود دارد، برای او شایان توجه و دقت‏بود. در نتیجه، مزلو تحقیقی را برای تعریف بهتری از انسان آغاز نمود. او متقبل نگرش تازه و نوینی درباره انسان شد; بدین معنا که بتواند از دیدگاه یک عمل‏گرا، هویت ارزشها و قوای انسانی را مورد بررسی قرار دهد. بدین طریق امید داشت که «تئوری خود شکوفایی‏» را ارائه دهد. همین‏طور امید داشت که بتواند روشهایی تجربی برای شناسایی «افراد خود شکوفا» ابداع نماید. از این فراتر او امید داشت جریاناتی را شناسایی کند که در آنها راههای خود شکوفایی و موانع آن روشن گردد.
اینجا بود که او حس کرد می‏تواند این سؤال را که (خود او آن را «سؤال بزرگ‏» نامید) انسان خوب در جامعه خوب چه کسی است، حل کند. (۱۹۷۱)
استعداد ذاتی
مزلو از مشاهده فرزندانش، و بعدها با تحقیقاتی که در این زمینه نمود، «تئوری استعدادهای ذاتی‏» را ارائه نمود; یعنی طبق گفته‏های مزلو، هر فردی با استعدادهای مشخصی به دنیا آمده، و در جستجوی آن است که آنها را در طول زندگی شکوفا نماید. این عقیده، موضوع مشترک روانشناسی انسانگرایی است، به طوری که «گلدشتاین‏» (۱۹۴۷) و دیگر روانشناسان انسانگرا، درباره آن بحث نموده، آن را تمایل به خود شکوفایی نامیده‏اند. مزلو بعدها مشاهده کرد که انسانها در بعضی استعدادها مشترک و در بعضی منحصر به فردند. هر فردی دارای موهبت‏خاصی است‏که‏اورا با استعداد، ذوق و خلق معینی مشخص می‏کند. یک قسمت مهم از تئوری استعدادهای انسانی که بعدها روی تئوری «خود شکوفایی‏» و نهایتا روی «تئوری شخصیت‏» مزلو اثر بسیار عمیقی گذاشت، این است که هر استعدادی به عنوان یک انگیزه در شخصیت عمل می‏کند. یعنی لازم نیست که شخص برای پی بردن به انگیزه ‏هایش در افقهای پنهان وجود به جستجو بپردازد. همچنین لازم نیست که فرد به دنبال غرایز پنهان یا ناپسند، یا بعضی سیستمهای تقویت محیطی بگردد، زیرا هر استعدادی به دنبال ظهور و بروز خودش است و در اینجاست که انگیزه‏ها به وجود می‏آیند.
مزلو با قبول این مطلب که انسان یک لوح سفید نبوده، و دارای خصوصیات ذاتی مشخصی است، در ابهام خاصی قرار گرفت; زیرا او باید از یک طرف درباره افراد جنگ ‏طلب و از طرف دیگر، درباره افراد والا و متعالی توضیح می‏داد. مزلو مقدار زیادی از این تمایلات و فعالیتهای انسانی را به وسعت این انگیزه‏ها نسبت داد. این وضعیت، باعث‏حیرت او شده و او را به کاوش در این مطلب واداشت که چگونه هر دو گروه از انسانها، می‏توانند در استعداد و انگیزه‏های پهناور نوعی خود، مشترک باشند؟ از این سؤال، «تئوری طبقه ‏بندی نیازها» نشات گرفت. (۱۹۷۰b)
تئوری انگیزه‏ها
مزلو از «تئوری انگیزه‏ها» برای روشن کردن تفاوتهای بین مردم استفاده کرد. مخصوصا او به دنبال این مطلب بود که بفهمد چگونه بعضی افراد به سوی خود شکوفایی حرکت نموده، بعضی دیگر، غرق در امراض روانی هستند. در پی این مطلب بود که مزلو، تئوری مشهور «طبقه‏بندی‏» نیازها را رشد داد. در این تئوری، مزلو به عنوان یک تحلیل‏گر وحدت دهنده عمل می‏کند. مزلویی که به دنبال وحدت بین علوم و مذهب بود، اکنون به دنبال وحدت بخشیدن به همه روانشناسی و مذهب در تئوری جامع انگیزه‏ها بود.
مزلو در تئوری انگیزه‏ها انگیزه‏های فیزیولوژیک رفتارگرایان را با انگیزه غریزه حیات فروید و انگیزه‏های ارزشها و زیباییهای مذهب ادغام کرد. او این کار را با تقسیم نیازها به دو دسته اصلی آغاز کرد. این دو دسته اصلی عبارتند از:الف: نیازهای پایین‏تر یا کمبودی ; ب: نیازهای بالاتر یا نیازهای شدن‏قبل از فهرست کردن این نیازها، بهتر است رئوس برخی از اصول نیازهای سلسله مراتبی مزلو را ذکر نماییم. «نیازهای کمبودی‏» و «نیازهای شدن‏»، هر دو شامل گروهی از نیازهای متفاوت هستند.
تمام نیازهای پایین‏تر - به جز عده قلیلی از آنها - برای فرد حیاتی است و اکثریت افراد آنها را تجربه می‏نمایند.
نیازهای بالاتر اگرچه خیلی مهمند، اما الزاما در همه افراد به ظهور و بروز نمی‏رسند. برخی افراد، انواع خاصی از آنها را تجربه می‏کنند و برخی دیگر، نوعهای دیگری را تجربه درمی‏کنند; درحالی که برخی از افراد به هیچ وجه آنها را تجربه نمی‏کنند. به طور کلی نیازهای مرتبه پایین قبل از اینکه نیازهای بالاتر بتوانند به عنوان انگیزه عمل کنند، باید ارضا شوند. البته در بین نیازهای پایین‏تر نیز توالی رعایت می‏شود; یعنی به محض نزدیک شدن پایین‏ترین و اساسی‏ترین نیاز به ارضا، نیاز بعدی بروز می‏کند. قانون متقابل این دو نیاز، این است که نیازهای پایین‏تر بر نیازهای بالاتر ارجحیت دارند. هرچه نیاز پایین‏تر باشد، برای بقا و زیست اساسی‏تر می‏باشد. در نتیجه ارگانیزم برحسب اینکه چقدر در درجه پایین‏تر قرار دارد، قویتر و کاملتر عمل می‏کند.
نیازهای پایین‏تر در حکم انگیزه‏های اضطراری می‏باشند. آنها ارگانیزم را برای ارضای نیاز به انجام عمل مجبور می‏سازند. هنگامی که چندین نیاز همزمان وجود دارند، نیازی که پایین‏تر است در حکم انگیزه عمل خواهد نمود. در چنین حالتی یک نیاز پایین‏تر ممکن است‏حتی مانع بروز نیاز بالاتر شود.
نیازهای مرتبه پایین
مزلو در نوشته‏ هایش چند فهرست از نیازهای مرتبه پایین را عنوان کرده است، آخرین فهرست‏ شامل چهار نیاز اساسی می‏باشد، که عبارتند از: - نیازهای فیزیولوژیک - نیازهای امنیت - نیازهای تعلق و عشق - نیازهای (احترام)
در عبارات مزلو، «نیازهای فیزیولوژیک‏» به این صورت تعریف شده است: «نیازهایی که معمولا به عنوان شروع نظریه انگیزش محسوب می‏گردند». این نیازها، شامل نیاز به غذا، آب و میزان مناسب گرما می‏باشند. گاهی اوقات نیاز جنسی نیز می‏تواند به عنوان نیاز فیزیولوژیکی محسوب شود; اگرچه مزلو اعتقاد داشت که این نیاز با مجموعه‏ای از نیاز مرتبط است.
«نیازهای امنیت‏» شامل نیاز به امنیت، ثبات، محافظت و مراقبت می‏باشد. به نظر مزلو، هر فرد یک نیاز اصلی، یعنی نیاز به رهایی از ترس، اضطراب، و هرج و مرج دارد. به منظور رهایی از این موقعیتها، وی نیازمند کشف ساختار، نظم، قانون، و تعهداتی در زندگی می‏باشد.
نیاز بعدی در سلسله مراتب نیازها، «نیازهای محبت وعشق و تعلق‏» است و شامل «عشق ورزیدن‏» می‏باشد. مزلو، این نیاز را به عنوان یک عطش برای روابط عاطفی بامردم توصیف نمود. در رابطه با این نیاز، فرد نیاز به‏بودن‏در یک گروه دارد; گروهی که به آن تعلق دارد وآنها وی را پذیرفته‏اند.
آخرین طبقه از نیازهای مرتبه پایین، نیازهای «احترام‏» می‏باشد. طبق نظر مزلو، معمولا فرد خواستار ارزیابی ثابت و استواری از خودش می‏باشد; چیزی که معمولا «احترام به خود یا عزت نفس‏» نامیده می‏شود. این نیازها، می‏توانند شامل: «نیاز به قدرت‏»، «پیشرفت‏»، «سلطه‏»، «لیاقت‏» و«استقلال‏» می‏باشند.
طبق نظر مزلو، افرادی که در نیازهای اصلی کمبود دارند در سطح «کمبودی‏» قرار می‏گیرند; به این معنا که آنها در موارد لازم برای پیشرفت و رشد سالم، کمبود یا نقصی دارند. چنین افرادی، معمولا زمینه لازم برای ابتلا به انواع اختلالات مربوط با کمبودشان را دارند. شدت اختلالات، مرتبط با سطح نیاز است، هر چقدر شدت نیاز پایین‏تر باشد، شدت آشفتگی و مرض و اختلال زیادتر است.
نیازهای بالاتر
به محض اینکه شخصی نیازهای پایین‏تر را ارضا کرد، شروع به تجربه یک فضای جدید می‏کند. و آزادی بیشتری پیدا می‏کند تا نیازهای مخصوص خودش را شکوفا کند. بعد از نیازهای اصلی، نیازهای استعدادهای بالقوه، شکوفا می‏شود. در اینجاست که مثلا فرد می‏تواند یک نقاش، نجار یا دانشمند شود. حتی، بالاتر از این، او حالا می‏تواند وارد حوزه‏ای شود که مزلو آن را (وجود) می‏نامد. قلمرو [Being] شامل تعداد زیادی از نیازهاست و همانطور که گفته شد، این نیازها با نظم خاصی ظهور پیدا نمی‏کنند. برای نشان دادن نیازهایی که در این فضا وجود دارند، مزلو خصوصیات افراد استثنایی که او آنها را «خود شکوفا» نامید، مورد مطالعه قرارداد. اودریافت که این افراد دارای خصوصیات و محاسنی هستند که باطنا به آنها متعهد و وفادار بوده، برای شکوفاکردن آنها کوشش می‏کنند.مزلو همچنین دریافت در افرادی که نیازهای کمبودی دارند، این خصوصیات یافت نمی‏شود. مزلو با تکیه مجدد بر روشهای تجربی و تحقیقات و بررسی اطلاعات و داده‏ها، فهرستی از خصوصیات و ارزشهایی را که در افراد «خود شکوفا» دیده بود، تهیه و مطرح کرد. این فهرست، شامل نیاز به حقیقت، خوبی و زیبایی بود. مزلو همچنین تمایل آنها را به وحدت، یگانگی و فراتر از انشقاق و پذیرای نیاز به کمال، نظم، عدالت و ساده زیستن بودند. آنها در عین اینکه متوجه این اهداف بسیار مهم هستند، احساسی از نشاط و سرزندگی، مطایبه، خودانگیزی و صفا را دارا می‏باشد.
فراشناختی
یکی از اعجاب آورترین یافته‏های مزلو، چیزی بود که او آن را «فراشناختی‏» یا «شناخت » نامید (۱۹۶۸ ). به این معنا که مزلو فرم خاصی از فهم و شعور را در افرادی که نیازهای مرتبه پایین خود را گذرانده‏اند - یعنی افراد «خودشکوفا» - ملاحظه کرد. فرد در این حالت، احساس درک وحدت و کلیت‏بین خود و جهان هستی می‏کند.
در شناخت تلفیقی از شناخت درونی و بیرونی وجود دارد; یعنی فرد، جهان و پدیده‏ها و مردم را هم معنوی و آخرتی می‏بیند و هم دنیوی و ظاهری. قبل از این مرحله، مرحله‏ای است که مزلو آن را «شناخت ناقص‏» یا «شناخت » می‏نامد. دراین حالت، فرد تمایل به دیدن جهان از دریچه نیازهای‏خودش دارد; مثل تشنه‏ای که در بیابان سراب راآب می‏بیند. فردی با نیازهای ارضا نشده یا نیازهای ، مردم و همه پدیده‏های عالم را برای ارضای‏نیازهای خود می‏خواهد.
مزلو دریافت که فراشناختی یا شناخت در حالتی که او تحت عنوان «تجربه اوج‏» نامید، یافت می‏شود. اینها تجربیات و حالاتی از جذبه و خلسه کوتاه مدت و اغلب غیر قابل توصیف هستند که فرد در آن حالت، یگانگی، کلیت و تقدس یا روحانیت را در عالم تجربه می‏کند. بعضی افراد که عمیقا سعی بر شناخت، جذب و هضم چنین تجربیاتی در زندگی دارند، نهایتا به مرحله‏ای می‏رسند که مزلو آنها را «تجربه » نامید. این تجربه‏ای است که شدت کمتر، ولی دوام بیشتری از فراشناختی دارد. بنابراین، مزلو دریافت که «خود شکوفا کنندگان‏» افرادی هستند که هدفها و نیازهای مختلفی را که دیگران ندارند، تجربه می‏کنند، لذا کلیت ادراک آنها و فهم و معنایی که از زندگی دارند، به خاطر این تجربیات تغییر می‏کند. آنها قادرند حیات را به شکل روحانی‏تر، احترام آمیزتر و وحدت‏یافته‏تر ببینند.
خلاصه و نکات
تئوری مزلو راجع به ماهیت و انگیزش انسان، یقینا سهم بزرگی در نظریه روانشناسی و درک عمیق و پیشرفته انسان داشته است. تلاشهایش برای وحدت بخشیدن به حوزه‏های متفرق مذهب و علم (که خود به این انشقاق غلط واقف بود و اذعان داشت)، یقینا بسیار لازم بوده وقابل تقدیر است. مزلو با اینکه در روشهایش از تجربه‏گرایی استفاده کرده و بر جهان طبیعت‏برای روشن کردن مساله تعالی وعروج، اصرار داشت; با وجود این، مطالب زیادی راء;ء لاینحل‏باقی‏گذاشت.درحقیقت‏جداکردن طبیعت از ماوراء الطبیعه براستی همان «انشقاق غلط‏» را تولید می‏نماید.
تجربه‏گرایی مزلو او را به ورای دنیای مرئی تجربه برد و در دنیای غیر قابل رؤیت و نامرئی اسرار (عرفان) داخل نمود. اگر چه اصرار و ادعای خود او بر خلاف این بوده است; اما نتایج‏یافته‏های مزلو، او را به خارج از دنیای طبیعت هدایت نمود. این حرکت فقط مستلزم یک جهش برای رسیدن به ماوراءالطبیعه بود (۱۹۵۷) و همین جهش است که مزلو در نوشته‏هایش از قبول رسمی آن امتناع نمود. او با پذیرش جایگاهی که برای قلمرو Being قائل است و با قبول تعالی و عروجی که در این حوزه رخ می‏دهد، هنگامی که تلویحا اشاره به توانایی انسان به ترک قلمرو کمبودی Deficiemcy دارد، در حقیقت‏به شکلی ماوراءالطبیعه را نشان می‏دهد، اینها مشکلاتی است که تاثیر عمیق و شدیدی بر تئوری وی درباره ماهیت انسان گذاشته‏اند. برای حل این مشکلات باید تعدادی از سؤالات بی‏جواب، تناقضات و اجزایی از تئوری وی را که کاملا هماهنگ نیستند، مطرح نمود. برای اینکار در این بحث ما از قسمتهای متعارض گفته‏های مزلو، استفاده خواهیم کرد. سپس این مشکل را به شکل جدیدی بر اساس یک دیدگاه (Paradigm) از زاویه‏ای متفاوت، مطرح و بررسی می‏کنیم. تا ببینیم چه مطالبی و نتایجی به دست‏خواهد آمد.(۱۹۷۰) مشکل و سردرگمی تئوری مزلو، در انکار مصرانه وی در پذیرش ماوراءالطبیعه می‏باشد و این در حالی است که وی تعالی (transcendent) و گذشتن از عالم ماده را می‏پذیرد. به نظر می‏رسد این نگرش، همانقدر که مزلو را سردرگم کرده، خوانندگان مقالات وی را هم دچار گیجی و سردرگمی کرده است. او در بعضی مقالات خود، ماوراءالطبیعه را به عنوان مقوله‏ای که جزء نیازهای انسانی نبوده و عبث و گمراه کننده است و حتی وجود ندارد، مطرح می‏کند.
او در قسمتهای دیگری از نوشته‏هایش بیان می‏کند که خداپرست و غیر خداپرست، برای کسب معرفت و علم باید روشهای تجربی را بپذیرند. او می‏گوید: «علم و معرفت‏حاصل شده از روشهای تجربی ناقص و ناتمام است; اما در عین حال می‏تواند به «حقیقت مطلق‏»ی که وجود داشته و مستقل از شناخت انسان است، نزدیک و نزدیکتر شود». در حقیقت مزلو در اینجا به حقیقت‏بزرگتری به نام «ماوراءالطبیعه‏» اشاره می‏کند.
چنین تناقضاتی در نوشته‏ های مزلو بسیار است. یکی از این تنافضات درباره چیزی است که وی آن را «تجربیات اوج یا تعالی‏» نامید. او می‏گوید: هسته تمام مذاهب معروف، مکاشفه شخصی و خصوصی پیامبران یا افراد صاحب بصیرت است. بنابراین اساس مذهب، قانونمندی و تدوین موضوعات، مسائلی است که از طرف پیامبران به مردم ابلاغ شده است و مزلو آن را «تجربه یا مکاشفه عرفانی اولیه‏» می‏نامد.
مزلو در ادامه می‏گوید: «چنین به نظر می‏رسد که این الهامات و اشراقیات عرفانی را می‏توان تحت عنوان «تجربه اوج‏» قرارداد، تجربه‏ای که در حقیقت‏برای بشر کاملا طبیعی و عادی است‏». در جای دیگری، به نظر می‏رسد مزلو «وحی‏» را می‏پذیرد; اما خاطر نشان می‏کند «تجربیات اوج‏» می‏تواند راهی برای درک و شناخت آن باشد. او می‏نویسد: «تجربیات اوج در دنیای طبیعی و مادی وجود دارند; لذا می‏توانند مورد تحقیق و بررسی قرار گیرند. در نتیجه ممکن است ما اکنون امیدوار به درک بیشتر وحی عظیم و اشراقها و انقلابهای درونی عرفانی که مذاهب عالی بر اساس آن پی‏ریزی شده‏اند، باشیم‏».
در اینجا مزلو اشارتا می‏گوید: مسائلی مانند وحی، واقعا پدید آمده‏اند و وجود دارند و تجربه‏گرایی، ابزاری مناسب جهت فهم این فرآیند می‏باشد. به هر صورت، ضعف مباحث مزلو که مستلزم یک تغییر ریشه‏ای‏تر می‏باشد، این است که در یک زمان هم ماوراءالطبیعه را پذیرفته و هم آن را رد کرده است.(۱۹۷۰)
مشکل این است که او نمی‏تواند تجربیات مذهبی و تجربیات اوج و تجربیات Plateau را چیزی جز تظاهرات طبیعت و قوای انسانی بداند. با این وصف، بسیار تعجب آور است که او اصلا به مسائلی از قبیل این عالم از کجا آمده است و خصوصیاتش چیست، نپرداخته است. به عبارت دیگر، پاسخ این سؤال را که آیا ریشه و اصل عالم Being در طبیعت است؟ و اگر نیست در کجاست؟ به هیچ وجه مورد بررسی قرار نداده است.
نقد تئوری انگیزش انسان
غیر از این موضوع که ریشه و اصل عالم وجود (Being) کجاست، طریقه عمل و کار آن نیز مورد سؤال است. علاوه بر این; لزوم دیدن Being به عنوان یک حوزه انفعالی، ابهام دیگری است که با طرز تفکر مزلو نامتناسب است. در تمام نوشته‏های مزلو، سخن از رفع شکاف و انشقاق و صحبت از وحدت و یکی بودن است. با وجود این، مفهومی را که از [Being] ارائه می‏دهد، تولید یک نوع شکاف و انشقاق می‏کند.
طبق نظر مزلو، دستیابی به این اقلیم وجود (Being) یک راه یکطرفه است; یعنی انسان می‏تواند داخل این عالم شود، ولی این عالم نمی‏تواند به درون انسان راه یابد. افراد می‏توانند تجربیات بهجت‏آور، خلسه و جذبه، اوج و نهایت را احساس کنند; اما هیچ‏وقت چیزی برای آنها نزول نمی‏کند. آنها ممکن است عروج کنند; اما به نظر مزلو، هیچگاه عالم Being اجازه نزول و تجلی و ظهور خود را ندارد.شاید دقیقتر این باشد که بگوییم Being در تئوری مزلو فقط یکجا اجازه نزول پیدا کرده و آن نزول در طبیعت است، لذا فقط تجربه گراها می‏توانند آن را توضیح دهند. اما عالم Being اجازه نزول به قلب پیامبران (وحی) را ندارد، تا پیامبران بتوانند آن را توضیح دهند و اینکه چگونه تجربه‏گرایان متخصص عالم وجود (Being) شده‏اند، برای ما نامعلوم است! شاید مزلو تلویحا مدعی است که تجربه‏گراها، پیامبران عصر جدیدند. به طور خلاصه، مزلوتجربیات متعالی خلسه و اوج را مجاز می‏داند، اماسرچشمه تمام اشراقات و وجدها را درون انسان می‏داند. در اینجا او شروع تماس را از طرف عالم Being انکار می‏کند.
این موضوع نه‏تنها برای مزلو، راجع به مساله وجود و خود تجربیات مذهبی مشکل آفرین است، بلکه سازمان سلسله‏وار ارزشهایش را نیز تهدید می‏کند. نادیده گرفتن جذبه از طرف عالم ماوراء - یعنی آن چیزی که Tillich (۱۹۶۶) آن را غایی (Teleological) می‏نامد - تئوری انگیزش انسان و خود شکوفایی او را ناقص و ناتمام باقی‏می‏گذارد.
مزلو رشد و کمال انسان را سیری از طریق نیازها می‏دانست; سیر از نیازهای پایین‏تر به بالاتر است، به این نیازها که از درون فرد برانگیخته می‏شوند و توسط فرد و تلاشش برای ارضای نیازهای قبلی به جریان می‏افتند، مدارک تجربی وتئوریهای رشد می‏گویند. (۱۹۸۰) اینگونه به نظر می‏رسد که نیازها در طول زندگی انسان، ساری و جاری می‏شوند. آنها معمولا در توالی معین و با زمان‏بندی مشخص - که تا حدودی مستقل از توانایی شخص برای ارضای آنها می‏باشد - رخ می‏نمایند. علاوه بر این، اینگونه به نظر می‏رسد که نیاز ارضای نشده مرحله پایین، از بروز نیاز بعدی جلوگیری نمی‏کند و چه بسا بروز نیاز بعدی را بسیار شدت می‏دهد. اگر خود فرد در طی مسیر رشد، توسط کوشش وارضای موفقیت آمیز نیازهایش به جلو حرکت نکند، باید برای رشد و کمال انسان تبیین دیگری پیدا نماییم.
طبق نظر مزلو، میلیونها نفر در سطح نیازهای کمبودی زندگی می‏کنند. اینها افرادی هستند که به نوعی مبتلا به برخی اختلالات روانشناختی هستند و برخی از آنها نیز در جستجوی کمکهای «روان‏درمانی‏» می‏باشند. طبق نظریه مزلو چون انسانها همیشه با پایین‏ترین نیازهای ارضا نشده سروکار دارند، وقتی برای درمان مراجعه می‏کنند از همین پایین‏ترین نیازها شکایت دارند و در رنج هستند. اما معمولا قضیه به این شکل نیست; یعنی فردی که برای درمان می‏آید ممکن است‏یک نیاز ارضا نشده پایین‏تر داشته باشد; اما متوجه و مشغول نیازهای بالاتر نیز باشد. او در می‏یابد که خودش قادر به کسب اهداف زندگی‏اش نیست، نمی‏تواند راهی برای رضایت، وحدت، سهل‏گیری و امثال آن، پیدا کند. این درمانگر است که به او کمک می‏کند، تا نیازهای ارضا نشده، عقده‏ها، موانع، و مقاومتهای را - که خیلی از آنها در ارتباط با نیازهای مرحله کمبودی (Delicincy) هستند -شناسایی کند; اما اگر چه فرد این نیازهای ارضای نشده را دارد و با آنها زندگی می‏کند، اما با نیازهای سطوح بالاتر نیز ارتباط دارد.
درست‏همین‏طور که‏نیازهای‏مرحله Deliciemcy ، فرد را به درمان نمی‏کشید، ارضای کامل آنها نیز ضرورتا درمان و معانی و ارزشها غالبا در مواقع محرومیت و سختی، قبول محدودیتها و درک درست از موقعیت‏خود اشخاص در زندگی حاصل می‏شود. (۱۹۸۰). آنچه در روان درمانی نیز، موجب معالجه فرد می‏شود، ارضای نیازها نیست; بلکه فرارفتن از ارضای آنهاست. ممکن است این درمان توسط روانکاوان باشد که به فرد بینش و بصیرت می‏دهند، یا توسط درمانگران، که تفکرات فرد را دوباره سازمان می‏دهند و یا «روان درمانگران انسانگرا» که معانی و اهداف را تسهیل می‏نمایند. تغییر اساسی، ایجاد نگرش و طریق جدیدی در زندگی می‏باشد. درمان، بر غلبه استقلال فرد به نیازها تاکید دارد، نه بر وابسته بودن به ارضای آنها. پس اگر نیازهای کمبودی یکی پس از دیگری موجب انگیزش نباشند، و اگر ارضای کمبودها کلید معالجه و درمان نیست، پس باید در جای دیگری به دنبال کلید انگیزش، سلامت و خود شکوفایی انسان بود. به نظر می‏رسد مزلو خودش متوجه این مساله شده است، او خود در جایی به این مطلب اشاره می‏کند که کشش و جاذبه خود سلامت است که افراد را به سوی درمان و معالجه می‏کشاند.
قراردادن انگیزش در درون انسان، موجب شد که مزلو یک سیستم انگیزشی دارای اشکال و عیب را بسط وگسترش دهد. با ملاحظه و بررسی مراجعین به درمان، به نظر می‏رسد که سلامت، وحدت، ارزش، معنی و کمال هستند که انسان را به تغیر و تحول دعوت می‏کنند; یعنی ندایی از طرف عالم Being که انسان را به طرف سیر کمال و رشد می‏کشاند. این ندایی است که مزلو در نوشته‏هایش به انکار آن علاقه زیادی دارد; اما کاملا با تئوری و نظریاتش مطابق و هماهنگ است. تا کنون، دو موضوع ناهمگون در تئوری مزلو مشخص شد. دو تناقص در تئوری مزلو که در آن به دقت، معمای ماهیت و انگیزش انسان و کوشش وی به سوی کمال را مورد مطالعه و تفکر قرار داده است.
- موضوع اول: رد و پذیرش ماوراء الطبیعهٔ
- موضوع دوم: محدودیت عالم Being در اینکه فقط انسان به سمت آن صعود می‏کند، ولی آن عالم، قادر به هبوط به سوی انسان نیست. مزلو با آنکه تلاش فراوانی برای پیدا کردن راه حل وحدت بخشیدن و اتحاد بین علوم و مذهب داشت، اما موفق به انجام آن نشد. زیرا او اصرار داشت که فقط از ابزار و توضیحات و تبیینات تجربه گرایانه استفاده کند و این ابزار و تبیینات برای شناخت و توضیح عالم غیب و جذبه و کشش این عالم به سوی انسان مناسب و صحیح نیست.
اکنون، نگاهی به یک نظریه اسلامی در مورد تکامل انسان می‏اندازیم. این نظریه به عنوان ابزاری برای نقد تئوری مزلو و همچنین حل برخی تضادها به کار می‏رود و دیدگاه‏جدیدی نیز درباره رشد و کمال انسان ارائه می‏دهد.
خلاصه نظریه
تکامل انسان، یک اصل اساسی در اسلام است و در بسیاری از افکار، نظریات، اعمال و آداب اسلامی، عنوان و وضع گردیده است. بنابراین تبیین کامل و جامع این مفهوم از عهده این نوشتار خارج است. آنچه سعی داریم به آن بپردازیم، طرح مختصری است از خلاصه کمال بر طبق یک نظریه در عرفان اسلامی که توسط مرحوم سید محمد حسین حسینی طهرانی (ره)، توصیف و تبیین شده است، و تاکید این نوشتار روی موضوعات و مسائل مشترک میان نظریه ایشان و مزلو است.
در رساله لب‏اللباب (۱۳۶۶)، ایشان برخی اصول، روشها و منازل سیر رشد و تکامل انسان را بررسی نموده‏اند. طبق نظر ایشان، طی طریق تکامل انسان هیچ‏چیزخارق‏العاده‏ای نیست. پیمودن این طریق، دعوتی است که هر موجود انسانی به آن خوانده می‏شود. ایشان چنین می‏نویسند: «حسن دین دوستی و گرایش به عالم غیب وکشف اسرار ماوراء طبیعت، جزء غرایز افراد بشر است(ص‏۹). این جاذبه و میل شدید به مذهب و اسرار عوالم غیب از یک مبدا سرچشمه می‏گیرد و «ناشی از جاذبه حضرت رب و دود است‏».(ص‏۹) این جاذبه به‏دین‏و عوالم غیب، کششی است که باعث‏حرکت انسان به سوی تکامل خویش می‏شود و هدف این سیر، طی مسیر به سوی مبدا یگانه است. بنابراین، تکامل انسان در اسلام غیر از خود شکوفایی (Self actualization) است، بلکه ملحق شدن به حق در ذات لایزال پروردگار فنا شدن است. باید به خاطر داشت که مسیر تکامل راه عشق به خود وکمال نیست; بلکه مسیر عاشقی است که در طلب رسیدن به معشوق است: «دسته سوم گروهی هستند که پایه عبادت و پرستش خود را بر محبت و کشش به سوی خدا قرار داده‏اند و غیر از کشیده شدن به سوی او و تقرب به حضرت او هیچ مقصود و منظوری ندارند و صرفا همان انجذابی‏که‏ازناحیه محبوب در خود حس می‏کنند، داعی و محرک آنها به سوی محبوب و موجب حرکت آنها بدان حریم است‏». (ص‏۱۲۶)
طبق نظر ایشان این جاذبه پروردگار، همه عالم امکان - بالاخص انسان اشرف - را به مقام اطلاق و نامتناهی خود می‏کشد: «عالم جسم و ماده او که طبع اوست و عالم ذهن و مثال او که برزخ اوست و عالم عقل و نفس او که حقیقت اوست، همه باید در این سفر وارد گردند و با یکدیگر تشریک مساعی کنند». (ص ۱۰)
همان مسائل و موضوعاتی که مزلو درباره با آنها مشکل داشت، هسته و مرکز این نظریه اسلامی است; این مسائل عبارت بودند از: ۱ - رد و پذیرش متواقف ماوراءالطبیعه. ۲ - انگیزه‏های انسان به سوی عالم خ‏ذخحآ فقط از درون انسان نشات می‏گیرد و خود عالم خ‏ذخحآ در این جریان، منفعل و غیر فعال است.
موضوع اول:
روشن است که مزلو، مرتکب خطای منطقی شده است (پذیرش و رد یک مقوله در آن واحد); اما این نظریه اسلامی در این باب (ماوراءالطبیعه) موضعی بسیار واضح دارد; نه تنها صریحا و قاطعانه ماوراءالطبیعه را پذیرفته، بلکه معتقد است ماوراءالطبیعه، نقش بسیار اساسی و وسیعی در تکامل انسان دارد. ماوراءالطبیعه هم انگیزه و هم هدف نهایی کمال انسان است.
موضوع دوم:
منشا و منبع انگیزه‏های انسانی از کجا شروع می‏شود؟ در این باب نظریات اسلامی با عقاید مزلو مطابقت ندارد. اسلام صریحا بیان می‏کند که انگیزه تکامل انسان، علاقه و میل شدید و جاذبه پروردگار متعال است. این جاذبه‏ای است که منشا و سرچشمه آن ذات مقدس الهی است، بر این اساس نقش عام Being در تکامل وکمال انسان بسیار فعال می‏باشد. اگر مزلو می‏توانست این دو نظریه اسلام را در نظریه انگیزش خود بگنجاند، شاید قادر می‏شد نقاط ضعف نظریه خویش را اصلاح کند.
نتیجه:
تجربه‏گرایی مزلو، وسیله‏ای مناسب برای شناخت تکامل انسان نیست، چرا که او در متن تئوری خود با محدودیتها، عیوب و تناقضاتی روبروست; اما از اعمال روش تجربه‏گرایی ابا نمی‏کند. شاید احساس او این بود که با کنار گذاشتن روش تجربی، احترام خود را در جمع دانشمندان علوم تجربی از دست‏خواهد داد. می‏توان گفت که اگر مزلو راجع به خدا و کمال انسان شناخت و معرفت اسلامی می‏داشت، شاید به راحتی دیدگاه و روش تجربه‏گرایانه را کنار می‏گذاشت و نظریه وسیعتری راجع به تکامل انسان ارائه می‏کرد; نظریه‏ای که در کمال انسان، وجه ماوراءالطبیعه را لحاظ می‏کند. البته واضح است که در نظریه اسلام، ذات لایزال الهی مبرای از ماده و جسمانیت است. علاوه بر این، چنین به نظر می‏رسد که مزلو در سیر تحقیقات خود، در جستجوی فهم و شناخت اسلامی از خدا بوده است; خدای واحد یگانه‏ای که : «لیس کمثله شی‏ء». مزلو در قسمتی از نوشته‏هایش اشاره می‏کند: چنانچه خداوند همانگونه که هست; یعنی به عنوان تنها قدرت وحدت دهنده عالم یا واجب‏الوجود معرفی می‏شود، هیچ مشکلی در پذیرش او وجود نخواهد داشت. اینها عباراتی است که در اسلام برای شناساندن خداوند به کار می‏رود. چون‏مزلوچنین‏می‏پنداشت‏که‏پذیرش‏ماوراءالطبیعه‏به‏معنای رد ماده و طبیعت است، از پذیرش آن خودداری نمود. این پندار، اشتباهی است که از قرنها قبل بزرگان کلیسا مرتکب می‏شدند; اما در اسلام، ماده و طبیعت راهی برای کشف و رسیدن به ماوراءالطبیعه هستند. در نظر یک مسلمان موحد، حتی یک برگ درخت، کتابی برای معرفت نسبت‏به خداست و به هر پدیده مادی به عنوان تجلی خداوند نگریسته می‏شود، دقیقا همانگونه که وحی، تجلی ذات لایزال الهی است.
در آخر باید گفت تناقضات و مشکلات نظریه مزلو، از راههای ذیل قابل حل است: ۱) کمال انسان، صرفا تکامل نفس ( self) نیست; بلکه عبور از نفس و گذشت از آن و سپس فنای او در عالم Being است. ۲) انسان به وسیله نیازهای کمبودی (D - needs) که نهایتا راهی برای رسیدن به نیازهای بالاتر است‏برانگیخته نمی‏شود، بلکه انگیزش او در تمام دوران حیاتش، به وسیله جاذبه و کشش پروردگار است.
«و ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوا لها و لا تعرضوا عنها»


محمدمحسن جلالی تهرانی


منبع : بنیاد اندیشه اسلامی  -    vista.ir

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی