سایت تخصصی روانشناسی

مدیر سایت: دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی

سایت تخصصی روانشناسی

مدیر سایت: دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی

سایت تخصصی روانشناسی
دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی
دانشیار دانشگاه فردوسی مشهد
مدیر پلی کلینیک روانشناسی بالینی و مشاوره دانشگاه فردوسی مشهد

آدرس محل کار:

آدرس دانشگاه: مشهد ، میدان آزادی ، دانشگاه فردوسی ، دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی ، گروه علوم تربیتی ، تلفن تماس : 05138805000داخلی 5892
پلی کلینیک روانشناسی بالینی و مشاوره دانشگاه فردوسی مشهد : شماره داخلی 3676

آدرس مرکز مشاوره : مشهد، پنج راه سناباد، تقاطع خیابان پاستور، ساختمان پزشکان مهر، مرکز مشاوره و خدمات روانشناختی اندیشه و رفتار، شماره های تماس: 05138412279


آخرین نظرات
 

کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم اید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

فریدون مشیری

 


 

راستی ، ای وای ، آیا

دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند
جهانی سیاهی با دلم تا چها کند
بیامد که باز آن تیره مفرش بگسترد
همان گوهر آجین خیمه اش را به پا کند
سپی گله اش را بی شبانی کند یله
در این دشت ازرق تا بهر سو چرا کند
بدان زال فرزندش سفر کرده می نگر
که از بعد مغرب چون نماز عشا کند
سیم رکعت است این غافل اما دهد سلام
پس آنگه دو دستش غرقه در چین فرا کند
به چشمش چه اشکی راستی ای شب این فروغ
بیاید تو را جاوید پر روشنا کند
غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند
ز بس کاین زن اینک بیکرانه دعا کند
اگر مرده باشد آن سفر کرده وای وای
زنک جامه باید چون تو جامه ی عزا کند
بگو ای شب آیا کائنات این دعا شنید
ومردی بود کز اشک این زن حیا کند ؟

مهدی اخوان ثالث


 

تا نبض صبح

آه، در ایثار سطح ها چه شکوهی است!
ای سرطان شریف عزلت!
سطح من ارزانی تو باد!
***
یک نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد.
یک نفر آمد که نور صبح مذاهب
در وسط دگمه های پیراهنش بود.
از علف خشک آیه های قدیمی
پنجره می بافت.
مثل پریروزهای فکر، جوان بود.
حنجره اش از صفات آبی سط ها
پر شده بود.
یک نفر آمد کتاب های مرا برد.
روی سرم سقفی از تناسب گل ها کشید.
عصر مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد.
میز مرا زیر معنویت باران نهاد.
بعد، نشستیم.
حرف زدیم از دقیقه های مشجر،
از کلماتی که زندگانی شان، در وسط آب می گذشت.
فرصت ما زیر ابرهای مناسب
مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه
حجم خوشی داشت.
***
نصفه شب بود، از تلاطم میوه
طرح درختان عجیب شد.
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت.
بعد
دست در آغاز جسم آب تنی کرد.
بعد، در احشای خیس نارون باغ
صبح شد.


سهراب سپهری

 


 

مریم


در نیمه های شامگهـان، آن زمان که ماه
زرد و شکـسته، می دمد از طرف خاوران
استاده در سیاهی شب، مریم سپـید
آرام و سرگـردان
او مانده تا که از پس دندانه های کوه
مهـتاب سرزند، کشد از چهـره شب نقاب
بارد بر او فروغ و بشوید تن لطیف
در نور ماهـتاب
بستان به خواب رفـته و می دزدد آشکار
دست نسیم عـطر هـر آن گـل که خرم است
شب خفـته در خموشی و شب زنده دار شب
چشمان مریم است
مهـتاب، کم کمک ز پس شاخه های بـید
دزدانه می کشد سر و می افکـند نگـاه
جویای مریم است و هـمی جویدش به چشم
در آن شب سیاه
دامن کشان ز پـرتو مهـتاب، تـیرگـی
رو می نهـد به سایهً اشجار دوردست
شب دلکـش است و پـرتو نمناک ماهـتاب
خواب آور است و مست
اندر سکوت خرم و گـویای بوستان
مه موج می زند چو پـرندی به جویـبار
می خواند آن دقـیقه که مریم به شـستـشو است
مرغـی ز شاخسار

فـریدون تـولـلی

 


 

خـلوت عـشق:
یار باز آمد و غـم رفـت و دل آرام گـرفت
بخـت خـندید و لـبم از لب او کام گـرفت
آن سیه پـوش چو از پـرده شب رخ بـنمود
جان من روشنی از تـیرگـی شام گـرفت
تا نـهانخانه شب خـلوت عـشاق شود
که ره خـیمه که از ابر سیه فام گرفت
آسمان گـفت که با تابش خورشید صفا
شمع انجم نـتوان بر لب این بام گـرفت
شکرلله که پس از کـشمکش و هـم و یـقـین
لطف او داد من از فـتـنه اوهام گـرفت
غـم بـیداد خـزان دور شد از گـلشن جان
دست تا دامن آن سرو گـلندام گـرفت
خواستم راز درون فاش کـنم یار نـخواست
نگـهـی کرد و سخن شیوه ابهـام گـرفت
گـفت دور از لب و کامم لب و کام تو چه کرد؟
گـفتـمش بوسه تـلخی ز لب جام گـرفت
گـفت در آتـش هـجران تن و جانت که گـداخت؟
گـفتم آن شعـله عـشقی که مرا خام گـرفت
گـفت در محـنت ایام دلت گـشت صبور؟
گـفتم این پـند هـم از گـردش ایام گرفت
گـفت رعـدی رقم رمز فصاحت ز که یافت؟
گـفتم از حافظ اسرار سخن وام گـرفت

غـلامعـلی رعـدی آذرخـشی

 


 

ناله ناکامی

برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسمهای تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم
تو شدی همسر اغیار و من ازیار و دیار
گشتم آواره و ترک سر وهمسر کردم
زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی
که من از خار وخس بادیه بستر کردم
در ودیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا ناله ناکامی خود سر کر دم
در غمت داغ پدر دیدم وچون در یتیم
اشکریزان هوس دامن مادر کردم
اشک از آویزه گوش تو حکایت می کرد
پند از این گوش پذیرفتم لز آن در کردم
پس از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش زفریاد وفغان کر کردم
ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در
دیده را حلقه صفت دوخته به در کردم
شهریارا!به جفا کرد چو خاکم پامال
آنکه من خاک رهش را به سر افسر کردم.

استاد شهریار

 


 

عبور گندم از زمستان

استاده
"ابر و
باد و
ماه و
خورشیدو
فلک" ازکار
زیر این برف شبانگاهی
بدتر از کژدم
می گزد سرمای دی ماهی.

کرده موج برکه در یخ برف
دست و پای خویشتن را گم
زیر صد فرسنگ برف
اما
در عبوراست از زمستان دانه ی گندم

��������������


پاسخ

هیچ میدانی چرا چون موج
د رگریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
- زان که بر این پرده ی تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمی بینم
وآنچه می بینم نمی خواهم

هردو قطعه از:
شفیعی کدکنی

 


 

شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماه روی حور نژاد
نیکبخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آنکه او نخورد و نداد
باد و ابرست این جهان افسوس
باده پیش آر هر چه بادا باد

رودکی

 


ای دیر بدست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگدلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراق تو بر آسود برفتی
ناگشته من از بند تو آزاد بجستی
نا کرده مرا وصل تو خشنود برفتی
آهنگ به جان من دلسوخته کردی
چون در دل من عشق بیفزود برفتی

انوری


 

سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما
بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما
تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟
زناله سحر و گریه شبانه ما
چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه
جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما
نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است
زسوز سینه بود گرمی ترانه ما
چنان زخاطر اهل جهان فراموشیم
که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما
به خنده رویی دشمن مخور فریب رهی
که برق خنده کنان سوخت آشیانه ما.

رهی معیری


 

لاله دیدم روی زیبای توام آمد به یاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد به یاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد به یاد
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمن سای توام آمد به یاد
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای توام آمد به یاد
از بر بر صیدافکن آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد به یاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
های های گریه در پای توام آمد به یاد
شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد به یاد.

رهی معیری

 


 

می‌رسد اینک بهار

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری

 


 

بعد از تو

ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم

شکست
شکست
شکست

بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمی گفت، هیچ چیز بجز آب، آب، آب
در آب غرق شد.
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و بصدای زنگ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی، دل بستیم.

بعد از تو که جای بازیمان زیر میز بود
از زیر میزها
به پشت ها میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم، رنگ ترا باختیم، ای هفت سالگی.

بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو ما تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب، و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم.

بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم:
"زنده باد
مرده باد"
و در هیاهوی میدان، برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند، دست زدیم.
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلب هامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم.

بعد از تو ما به قبرستان ها رو آوردیم
و مرگ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ، آن درخت تناور بود
که زنده های اینسوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش، ناگهان چهار لاله ی آبی
روشن شدند.

صدای باد می آید
صدای باد می آید، ای هفت سالگی

برخاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسیدند.
چقدر باید پرداخت
چقدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت؟

ما هرچه را که باید
از دست داده باشیم، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه، ماه، ماده ی مهربان، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و برفراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند

چقدر باید پرداخت.

فروغ فرخ زاد

 


بهار سوگوار

نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

نشان داغ دل ماست لاله‎ای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله‎زار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید

به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در آینه جویبار گریه‎ی بید

به درد ما که همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید

چه جای من که در این روزگار بی فریاد
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید

گذشت عمر و به دل عشوه می‎خریم هنوز
که هست در پی شام سیاه صبح سپید

که راست درین فتنه‎ها امید امان؟
شد آن زمان که دلی بود در امان امید

صفای آینه خواجه ببین کزین دم سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید

ه. ا. سایه


 

بهت ملائک
ای ز داغ تو روان خون دل از دیده ی حور
بی تو عالم همه ماتمکده تا نفخه ی صور

خاک بیزان به سر اندر سر نعش تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو شعرای عبور

ز تماشای تجلای تو مدهوش کلیم
ای سرت سرّ انا الله و سنان نخله ی طور

دیده ها گو همه دریا شو و دریا همه خون
که پس قتل تو منسوخ شد آیین سرور

شمع انجم همه گو اشک عزا باش و بریز
بهر ماتمزده کاشانه چه ظلمات چه نور

پای در سلسله سجاد و به سر تاج یزید
خاک عالم به سر افسر و دیهیم و قصور

تیر ترسا و سر سبط رسول مدنی
آه اگر طعنه به قرآن زند انجیل و زبور

تا جهان باشد و بوده است که داده ست نشان
میزبان خفته به کاخ اندر و مهمان به تنور؟

سر بی تن که شنیده است به لب آیه ی کهف
یا که دیده است به مشکات تنور آیه ی نور؟

جان فدای تو از حالت جانبازی تو
در طف ماریه از یاد بشد شور نشور

قدسیان سر به گریبان به حجاب ملکوت
حوریان دست به گیسوی پریشان ز قصور

گوش خضرا همه پر غلغله ی دیو و پری
سطح غبرا همه پر ولوله ی وحش طیور

غرق دریای تحیر ز لب خشک تو نوح
دست حیرت به دل از صبر تو ایوب صبور

مرتضی با دل افروخته لاحول کنان
مصطفی با جگر سوخته حیران و حصور

کوفیان دست به تاراج حرم کرده دراز
آهوان حرم از واهمه در شیون و شور

انبیا محو تماشا و ملائک مبهوت
شمر سرشار تمنا و تو سرگرم حضور

نیر تبریزی

 


 

فخرالدین اسعدگرگانی

چو بر رامین بیدل کار شد سخت
به عشق اندر، مرو را خوار شد بخت

همیشه جای بی انبوه جُستی
که بنشستی به تهایی، گر ستی

به شب پهلو سوی بستر نبردی
همه شب تا به روز اختر شمردی


به روز از هیچ گونه نارمیدی
چون گور و آهو از مردم رمیدی

زبس کاو قِدّ دلبر یاد کردی
کجا سروی بدیدی سجده بردی

به باغ اندر گلِ صد برگ جُستی
به یادِ روی او بر گُل گرستی

بنفشه بر چِدی هر بامدادی
به یادِ زلف او بر دل نهادی

زبیم ناشکیبی می نخوردی
که یکباره قرارش می ببردی

همیشه مونسش طنبور بودی
ندیمش عاشقِ مهجور بودی

به هر راهی سرودی زار گفتی
سراسر بر فراق یار گفتی

چو باد حسرت از دل برکشیدی
به نیسان باد دی ماهی دمیدی

به ناله دل چنان از تن بکندی
که بلبل را زشاخ اندر فگندی

به گونه اشکِ خون چندان براندی
که از خون پای او در گِل بماندی

به چشمش روز روشن تار بودی
به زیرش خزّ و دیبا خاری بودی


بدین زاری و بیماری همی زیست
نگفتی کس که بیماریت از چیست؟

چو شمعی بود سوزان و گدازان
سپرده دل به مهرِ دلنوازان

به چشمش خوار گشته زندگانی
دلش پدرود کرده شادمانی

زگریه جامه خون آلود گشته
زناله روی زراندود گشته

ز رنج عشق جان بر لب رسیده
امید از جان و از جانان بریده

خیالِ دوست در دیده بمانده
زچشمش خواب نوشین را برانده

به دریای جدایی غرقه گشته
جهان بر چشم او چون حلقه گشته

زبس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش

گهی قرعه زدی بر نام یارش
که با او چون بوَد فرجام کارش؟

گهی در باغ شاهنشاه رفتی
زهر سروی گوا بر خود گرفتی


همی گفتی گوا باشید بر من
ببینیدم چنین بر کامِ دشمن

چو ویس ایدر بوَد با وی بگویید
دلش را از ستمگاری بشویید

گهی با بلبلان پیگار کردی
بدیشان سرزنش بسیار کردی

همی گفتی چرا خوانید فریاد
شما را از جهان باری چه افتاد؟

شما با جفت خود بر شاخسارید
نه چون من مستمند و سوکوارید

شما را از هزاران گونه باغ است
مرا بر دل هزاران گونه داغ است

شما را بخت جفت و باغ دادست
مرا در عشق درد و داغ دادست

شما را ناله پیش یار باشد
چرا باید که ناله زار باشد؟

مرا زیباست ناله گاه و بیگاه
که یارم نیست از دردِ من آگاه

چنین گویان همی گشت اندران باغ
دو دیده پر زخون و دل پر از داغ

 


 

ملک الشعرای بهار


هنگامِ فرودین که رساند ز ما درود
بر مرغزارِ دیلم و طرفِ سپید رود

کز سبزه و بنفشه و گل هایِ رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود

دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود

جایِ دگر بنفشه یکی دسته بدروَند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود

کوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهایِ گونه گونه زده چون جنگیان به خود

اشجار گونه گون و شکفته میانشان
گل هایِ سیب و آلو و آبی و آمرود

چون لوحِ آزمونه که نقاشِ چربدست
الوانِ گونه گون را بر وی بیازمود

شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد
قدّی ست ناخمیده و جعدی ست نابسود

آزاده را رسد که بساید به ابر سر
آزاد بُن ازین رو تارک به ابر سود

بگذر یکی به خطـﮥ نوشهر و رامسر
وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود

آن گلسِتانِ طُرفه بدان فرّ و آن جمال
وان کاخ های تازه بدان زیب و آن نمود

از تیغِ کوه تا لبِ دریا کشیده اند
فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود


آن بیشه ها که دستِ طبیعت به خاره سنگ
گل ها نشانده بی مددِ باغبان و کود

ساری نشید خوانَد بر شاخـﮥ بلند
بلبل به شاخِ کوته خوانَد همی سرود

آن از فرازِ منبر هر پرسشی کند
این یک ز پایِ منبر پاسخ دَهَدش زود

یک جا به شاخسار، خروشان تذروِ نر
یک سو تذروِ ماده به همراهِ زاد و رود

آن یک نهاده چشم، غریوان به راهِ جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود

بر طَرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالـﮥ نای و صفیرِ رود

آن شاخ هایِ نارنج اندر میانِ میغ
چون پاره هایِ اخگر اندر میانِ دود

بنگر بدان درخش کز ابرِ کبود فام
برجَست و رویِ ابر به ناخن همی شخود

چون کودکی صغیر که با خامـﮥ طلا
کژمژ خطی کشد به یکی صفحـﮥ کبود

بنگر یکی به رودِ خروشان به وقتِ آنک
دریا پیِ پذیره اش آغوش برگشود

چون طفلِ ناشکیبِ خروشان ز یادِ مام
کاینک بیافت مام و در آغوشِ او غنود


دیدم غریو و صیحه دریایِ آسکون
دریافتم که آن دلِ لرزنده را چه بود؟

بیچاره مادری ست کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود

داند که آفتاب، جگر گوشگانش را
همراهِ باد بُرد و نثارِ زمین نمود

زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک
از چرخ بر گذاشته فریادِ رود رود !

بنگر یکی به منظرِ چالوش کز جمال
صد ره به زیب و زینتِ مازندران فزود

زان جایگه به بابُل و شاهی گذاره کن
پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود

بزدای زنگِ غم به رهِ آهنش ز دل
اینجا بوَد که زنگ به آهن توان زدود

 


 

فروغی بسطامی

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را؟

غیبت نکرده ای که شوَم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینـﮥ چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت برافکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگِه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

 


 

عبدالقادر بیدل دهلوی

چنین کشتـﮥ حسرتِ کیستم من؟
که چون آتش از سوختن زیستم من

نه شادم نه محزون نه خاکم نه گردون
نه لفظم نه مضمون چه معنیستم من؟

نه خاک آستانم نه چرخ آشیانم
پَری می فشانم کجا ییستم من ؟

اگر فانیم چیست این شور هستی؟
و گر باقیم از چه فانیستم من؟

بناز ای تخیّل ببال ای توهّم
که هستی گمان دارم و نیستم من

هوایی در آتش فگنده است نعلم
اگر خاک گردم نمی ایستم من

نوایی ندارم نفس می شمارم
اگر ساز عبرت نیَم، چیستم من؟

بخندید ای قدر دانان فرصت
که یک خنده بر خویش نَگریستم من

درین غمکده کس مَمیردا یا رب
به مرگی که بی دوستان زیستم من

جهان کو به سامانِ هستی بنازد
کمالم همین بس که من نیستم من

به این یک نفس عمرِ موهوم بیدل
فنا تهمِت شخصِ باقیستم من

 


 

سنگ گور


ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

سیمین بهبهانی

 


 

ایرج میرزا

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌
که‌ کند مادر تو با من‌ جنگ‌

هرکجا بیندم‌ از دور کند
چهره‌ پرچین‌ و جبین‌ پر آژنگ‌

با نگاه‌ غضب‌ آلود زند
بر دل‌ نازک‌ من‌ تیری‌ خدنگ‌

مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌
شهد در کام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌

نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ ترا
تا نسازی‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌

گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌
باید این‌ ساعت‌ بی‌ خوف‌ و درنگ‌

روی‌ و سینه‌ تنگش‌ بدری‌
دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینه‌ تنگ‌

گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌
تا برد زاینه‌ قلبم‌ زنگ‌

عاشق‌ بی‌ خرد ناهنجار
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بی‌ عصمت‌ و ننگ‌

حرمت‌ مادری‌ از یاد ببرد
خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ زبنگ‌

رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک‌
سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ‌

قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود
دل‌ مادر به‌ کفش‌ چون‌ نارنگ‌

از قضا خورد دم‌ در به‌ زمین‌
و اندکی‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌

وان‌ دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌ فرهنگ‌

از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود
پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌

دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ‌:

آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌
آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ‌

 


دیوارهای مرز

اکنون دوباره در شب خاموش
قد می کشند همچو گیاهان
دیوارهای حایل دیوارهای مرز
تا پاسدار مزرعه عشق من شوند
اکنون دوباره همهمه های پلید شهر
چون گله مشوش ماهی ها
از ظلمت کرانه من کوچ می کنند
اکنون دوباره پنجره ها خود را
در لذت تماس عطرهای پراکنده باز می یابند
اکنون درخت ها همه در باغ خفته پوست می اندازند
و خاک با هزاران منفذ
ذرات گیج ماه را به درون می کشد
اکنون نزدیکتر بیا
و گوش کن
به
ضربه های مضطرب عشق
که پخش می شود
چون تام تام طبل سیاهان
در هوهوی قبیله اندامهای من
من حس میکنم
من میدانم
که لحظه ی نماز کدامین لحظه ست
اکنون ستاره ها همه با هم
همخوابه می شوند
من در پناه شب
از انتهای هر چه نسیمست می وزم
من در
پناه شب
دیوانه وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم در دستهای تو
و هدیه می کنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را
بامن بیا
با من به آن ستاره بیا
نه آن ستاره ای که هزاران هزار سال
از انجماد خاک و مقیاس های پوچ زمین دورست
و هیچ کس در آنجا از روشنی
نمی ترسد
من در جزیره های شناور به روی آب نفس می کشم
من
در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم
که از تراکم اندیشه های پست تهی باشد
با من رجوع کن
با من رجوع کن
به ابتدای جسم
به مرکز معطر یک نطفه
به لحظه ای که از تو آفریده شدم
با من رجوع کن
من ناتمام مانده ام از تو
اکنون کبوتران
در قله های پستانهایم
پرواز میکنند
اکنون میان پیله لبهایم
پروانه های بوسه در اندیشه گریز فرو رفته اند
اکنون
محراب جسم من
آماده عبادت عشق است
با من رجوع کن
من ناتوانم از گفتن
زیرا که دوستت
میدارم
زیرا که دوستت میدارم حرفیست
که از جهان بیهودگی ها
و کهنه ها و مکرر ها میآید
با من رجوع کن
من ناتوان از گفتن
بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم
بگذار پر شوم
از قطره های کوچک باران
از قلبهای رشد نکرده
از حجم کودکان به دنیا نیامده
بگذار پر شوم
شاید که عشق من
گهواره تولد عیسی دیگری باشد

فروغ فرخ زاد

 


آخرین فریب

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود
اینک هزار بار ، رها کرده بودمت
زان پیشتر که باز مرا سوی خود کشی
در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
 دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
 تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم
در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
 دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی ، دریخ که چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

نادر نادرپور

 


 

خسته ام از این کویر

 
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر
 
آسمانِ بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر
 
!ای نظارۀ شگفت، ای نگاه ناگهان
!ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر
 
!آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر
 
مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر
 
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
!با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر
 
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
!دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر
 
این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر
 
دست خستۀ مرا، مثل کودکی بگیر
!با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر
 
قیصر امین پور
 

 

سرودی برای مادران

 

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
 چه کسی او؟
زنی است در دوردست های دور
 زنی شبیه مادرم
زنی با لباس سیاه
که بر رویشان
 شکوفه های سفید کوچک نشسته است
 رفتم و وارت دیدم چل ورات
چل وار کهنت وبردس بهارت
 پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار زنی بهیاد سالهای دور
 سالهی گمم
 سالهایی که در کدورت گذشت
 پیر و فراموش گشته اند
 می نالد کودکی اش را
 دیروز را
 دیروز در غبار را
 او کوچک بود و شاد
 با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
 زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته
 بود
زیر همین بلوط پیر
 باد زورش به پر عقاب نمی رسید
 یاد می آورد افسانه های مادرش را
 مادر
 این همه درخت از کجا آمده اند ؟
 هر درخت این کوهسار
حکایتی است دخترم
 پس راست می گفت مادرم
 زنان تاوه در جنگل می میرند
 در لحظه های کوه
 و سالهای بعد
 دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته
 است آنها را در آوازهاشان می خوانند
 هر دختری مادرش را
 رفتم و وارت دیدم چل وارت
 چل وار کهنت وبردس نهارت
خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
 و دیدم سنگ های دست چین تو را
 در خرابی کهنه تری
 پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
 و این بار دختری به یاد مادرش

حسین پناهی

 


سه غزل از مولانا

 

غزل اول


ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها
زآن سوی او چندان وفا ، زین سوی تو چندین جفا
 
زآن سوی او چندان کرم ، زین سو خلاف و بیش و کم
زآن سوی او چندان نعم ، زین سوی تو چندین خطا
 
زین سوی تو چندین حسد ، چندین خیال و ظن بد
زآن سوی اوچندان کشش ، چندان چشش ، چندان عطا
 
چندین چشش از بهر چه ؟ تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه ؟ تا دررسی در اولیاء
 
این سو کشان سوی خوشان وآن سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند ، کشتی در این گردابها
 
چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان ، در گوش توآید صدا
 
بانگ شعیب و ناله اش وآن اشک همچون ژاله اش
چون شد ز حد ، از آسمان آمد سحرگاهش ندا :
 
" گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت ، خامش! رها کن این دعا "
 
گفتا:" نه این خواهم نه آن ، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود ، من درروم بهر لقا "
 
چون هرکسی در خورد خود یاری گزیدازنیک و بد       
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر " لا "

 

 غزل دوم

 ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام 
درکنج ویران مانده ام ، خمخانه را گم کرده ام
 
هم در پی بالائیان ،  هم من اسیر خاکیان
هم در پی همخانه ام ،هم خانه را گم کرده ام
 
آهم چو برافلاک شد  اشکم روان بر خاک شد                                       
آخر از اینجا نیستم ، کاشانه را گم کرده ام
 
درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم کرده ام
 
از حبس دنیا خسته ام چون مرغکی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ،  سامانه را گم کرده ام
 
در خواب دیدم بیدلی صد عاقل اندر پی روان                                                       
می خواند باخوداین غزل ، دیوانه را گم کرده ام
 
گر طالب راهی  بیا ، ور در پی آهی برو
این گفت وبا خودمی سرود ،پروانه راگم کرده ام
 
چون نور پاک قدسی اش دیدم براو شیدا شدم
گفتم که ای جانان جان دردانه را گم کرده ام
 
گفتا که راه خانه ات را گر ز دل جویا شوی                                     
چندین ننالی روز و شب  فرقانه را گم کرده ام
 
این گفت وازمن دورشد چون موسی اندرطورشد                                     
دل از غمش ویرانه شد ، ویرانه را گم کرده ام

 

 

غزل سوم

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
 
رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو
 
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلـی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های مـا
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه ور
زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو
 

 


 

ای دیو سپید پای دربند
ای گنبد گیتی، ای دماوند
از سیم به سر یکی کله‌خود
ز آهن به میان یکی کمربند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیومانند
با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی تو، ای دماوند
تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرنها پس‌افکند
ای مشت زمین بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نی‌نی تو نه مشت روزگاری
ای کوه نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسرده زمینی
از درد ورم نموده یک چند
تا درد و ورم فرو نشیند
کافور بر آن ضماد کردند
شو منفجر ای دل زمانه
وان آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین سخن همی گوی
افسرده مباش خوش همی خند
پنهان مکن آتش درون را
زین سوخته‌جان شنو یکی پند
گر آتش دل نهفته داری
سوزد جانت به جانت سوگند
بر ژرف دهانت سخت بندی
بربسته سپهر زال پرفند
من بند دهانت برگشایم
ور بگشایند بندم از بند
ا‌ز آتش دل برون فرستم
برقی که بسوزد آن دهان‌بند
من این کنم و بود که آید
نزدیک تو این عمل خوشایند
آزاد شوی و برخروشی
ماننده دیو جسته از بند
هرای تو افکند زلازل
از نیشابور تا نهاوند
وز برق تنوره‌ات بتابد
ز البرز اشعه تا به الوند

***
ای مادر سرسپید! بشنو
این پند سیاه‌بخت فرزند
برکش ز سر این سپید معجر
بنشین به یکی کبوداورند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بی‌مماثل
معجونی ساز بی‌همانند
از نار و سعیر و گاز و گوگرد
از دود و حمیم و صخره و گند
از آتش آه خلق مظلوم
و از شعله کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش ز هول و بیم و‌ آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
زان‌گونه که بر مدینه عاد
صرصر شرر عدم پراکند
چونان که به شارسان "پمپی"
ولکان اجل معلق افکند
بفکن ز پی این اساس تزویز
بگسل ز هم این نژاد و پیوند
بر کن ز بن این بنا که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زین بی‌خردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند

ملک الشعرای بهار

 


کودکی ها

 

به خانه می رفت
 با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
 دعوا کردی باز؟
 پدرش گفت
 و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
 که در دل پنهان کرده بود
 تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
 و خندیده بود

حسین پناهی


روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
و در رگ‌ها نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهات‌ان پر خواب! سیب
آورده‌ام، سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوش‌واری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، کوچه‌ها را خواهم گشت، جار
خواهم زد: ای شبنم، شبنم، شبنم.
ره‌گذر خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی‌پاست، دب اکبر را بر گردن او
خواهم آویخت.
هر چه دشنام، از لب‌ها خواهم برچید.
هر چه دیوار، از جا خواهم کند.
ره‌زنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لب‌خند!
ابر را، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد، چشم‌ان را با خورشید، دل‌ها را با
عشق، سایه‌ها را با آب، شاخه‌ها را با باد.
و به‌هم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزه زنجره‌ها
بادبادک‌ها، به هوا خواهم برد.
گل‌دان‌ها، آب خواهم داد.
خواهم آمد پیش اسب‌ان، گاوان، علف سبز نوازش
خواهم ریخت
مادیان تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتی در راه، من مگس‌های‌ش را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره‌ای شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک.
آشتی خواهم داد،
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.

سهراب سپهری


رو به غروب

از کتاب مرگ رنگ سهراب سپهری

ریخته سرخ غروب
جابه‌جا بر سر سنگ
کوه خاموش است.
می‌خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود.
سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره می‌گذرد.
جلوه‌گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لب‌خند.
جغد بر کنگره‌ها می‌خواند.
لاش‌خورها، سنگین،
از هوا، تک تک، آیند فرود:
لاشه‌ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
تیرگی می‌آید.
دشت می‌گیرد آرام.
قصه رنگی روز
می‌رود رو به تمام.
شاخه‌ها پژمرده است.
سنگ‌ها افسرده است.
رود می‌نالد
جغد می‌خواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب.
می‌تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب


دو واسوخت از وحشی بافقی:

 

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید             داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید          گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟

سوختم سوختم این راز نگفتن تا کی؟

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم                      ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم                    بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت                 سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت                  یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او                     داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دلارایی او                     شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سر وسامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر                  که دهم جای دگر ؛ دل به دلارای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر                   بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی ست     حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی ست

قول زاغ وغزل مرغ چمن هر دو یکی ست     نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه ی مرغ خوش الحال نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به                    چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به                   مرغ خوش نغمه ی گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آنکه بر جانم از و دمبدم آزاری هست              می توان یافت که بر دل ز منش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست                 بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفا داری من نیست در این شهر کسی

بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است                    راه صد بادیه ی درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است                      اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سر کوی دلارای دگر

با غزالی و غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود                    آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود             چه گمان غلطست این؟ برود؛ چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت            وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت             با دل پر گله از نا خوشی خوی تو رفت

حاش الله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

ای پسر چند به کام دگرانت بینم                        سر خوش و مست ز جام دگرانت بینم

مایه ی عیش مدام دگرانت بینم                                  ساقی مجلس عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه ی خانه برانداز مباش                از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می شوی شهره به این فرقه هم آواز مباش        غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این نه کاریست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند                    سینه پر درد ز تو کینه گزاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فگاران هستند             غرض این است که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقف کشی خود باش که پایی نخوری

وحشی بافقی


 

ای گل ِ تازه که بویی ز ِ وفا نیستت تو را        خبر از سرزنش ِ خار ِ جفا نیست تو را

رحم بر بلبل ِ بی برگ و نوا نیست تورا         التفاتی به ااسیرانِ بلا نیست تورا

ما اسیر ِ غم و اصلا" غم ِ ما نیست تورا        با اسیر ِ غم ِ خود  رحم چرا نیست تورا

 

                            فارغ از عاشق ِ غمناک نمی باید بود

                            جان ِ من این همه بی باک نمی باید بود

 

همچو گل چند به روی ِ همه خندان باشی        همره ِ غیر به گلگشت ِ گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی         زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع ِ ما جمع نباشد تو پریشان باشی              یاد حیرانی ما باشی و حیران باشی   

           

                           ما نباشیم که باشد که جفای ِ تو کشد؟

                           به جفا سازد و صد جور برای ِ تو کشد؟

 

شب به کاشانه ی ِاغیارنمی باید بود            غیر را شمع ِ شب ِ تار نمی باید بود

همه جا با همه کس یار نمی با ید بود            یار اغیار دل آزار نمی باید بود

تشنه ی ِ خون ِ من ِ زار نمی باید بود            تا به ااین  مرتبه خونخوار نمی باید بود

                        

                          من اگر کشته شوم ؛ باعث ِ بد نامی ِ توست 

                          موجب ِ شهرت ِ بی باکی و خود کامی ِ توست

 

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد             جز تو کس در نظر ِ خلق مرا خوار نکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکردهیچ         سنگین دل ِ بید ادگر این کار نکرد

این ستم ها دگری با من ِ بیمار نکرد             هیچ کس این همه آزار من ِ زار نکرد

        

                          گر ز ِ آزردن ِ من هست غرض مردن ِ من

                           مردم ؛ آزار مکش از پی ِ آزردن ِ من

 

.جان ِ من سنگدلی،دل به تو دادن،غلط است      بر سر ِ راه ِ تو چون خاک فتادن غلط است

چشم ِ امید به روی ِ تو گشادن ، غلط است        روی ِ پر گرد به راه ِ تو نهادن غلط است

رفتن اولاست ز ِ کوی تو ، ستادن غلط است     جان ِ شیرین به تمنای ِ تو دادن غلط است

 

                          تو نه آنی که غم ِ عاشق ِ زارت باشد

                          چون شود خاک ، بر آن خاک گذ ارت باشد

 

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست            عاشق ِ بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم وتدبیری نیست           خون ِ دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای ِ تو بدین سانم و تدبیری نیست            چون توان کرد؟پشیمانم و تدبیری نیست

                         شرح ِ درماندگی ِ خود به که تقریر کنم؟

                        عاجزم ؛ چاره ی من چیست؟چه تدبیر کنم؟

 

نخل ِ نوخیز ِ گلستان ِ جهان بسیارست             گل ِ این باغ بسی؛ سرو ِ روان بسیار است

جان من همچو تو غارتگرجان  بسیار است       ترک ِ زرین کمر ِ موی میان بسیار است

با لب ِ همچو شکر تنگ دهان بسیار است         نه که غیر از تو جوان نیست جوان بسیار است

 

                        دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

                        قصد ِ  آزردن ِ یاران ِ موافق نکند

 

مدتی شد که در آزارم ومیدانی تو                  به کمند ِ تو گرفتارم ومیدانی تو

از غم ِعشق ِ تو بیمارم ومیدانی تو                 داغ ِ عشق ِ تو به جان دارم و میدانی تو

خون ِ دل از مژه می بارم ومیدانی تو              از برای ِ تو چنین زارم و میدانی تو

 

                       از زبان ِ تو حدیثی نشنودم هرگز

                       از تو شرمنده ی ِ یک حرف نبودم هرگز

 

 

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت             دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت             نکنم بار ِ دگر ؛ یاد ِ قد ِ دلجویت

دیده پوشم ز ِ تماشای ِ رخ ِ نیکویت               سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

 

                       بشِنو پند و مکن قصد ِ دل آزرده ی ِ خویش

                       ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی ِ خویش

 

چند صبح آیم و از خاک ِ درت شام روم          از سر ِ کوی ِ تو خودکام به نا کام  روم

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم              از پی ات آیم وبا من نشوی رام، روم

دوردور  از تو من ِ تیره سرانجام روم            نبُوَد زهره که همراه ِ تو یک گام رَوَم

 

                       کس چرا اینهمه سنگین دل و بد خو باشد؟

                       جان ِ من این روشی نیست که نیکو باشد

 

از چه با من نشوی یارچه می پرهیزی؟           یار شو با من ِ بیمار، چه می پرهیزی؟

چیست مانع ز ِ من ِ زار چه می پرهیزی؟          بگشا لعل ِ شکر بار، چه می پرهیزی؟

حرف زن ای بت خونخوار، چه می پرهیزی؟     نه حدیثی کنی اظهار ؛ چه می پرهیزی؟

 

                       که تو را گفت به ارباب ِ وفا حرف مزن؟

                       چین به ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن؟

 

درد ِ من کشته ی ِ شمشیر ِ بلا می داند            سوز ِ من سوخته ی ِ داغ ِ جفا می داند

مَسکنَم ؛ ساکن ِ صحرای ِ فنا می داند             همه کس حال ِ من ِ بی سر و پا می داند

پاکبازم همه کس طور ِ مرا می داند               عاشقی همچو منت نیست،خدا می داند

 

                       چاره ی ِ من کن و مگذار که بیچاره شوم

                       سر ِ خود گیرم و از کوی ِ تو آواره شوم

 

از سرکوی تو با دیده ی ِ تر خواهم رفت          چهره آلوده به خوناب ِ جگر خواهم رفت

تا نظر میکنی از پیش ِ نظر خواهم رفت           گر نرفتم ز ِ درت شام ،سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار ِ دگر خواهم رفت        نیست باز آمدنم باز ، اگر خواهم رفت

   

                       از جفای ِ تو من ِ زار چو رفتم ، رفتم          

                       لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم

 

چند در کوی ِتو با خاک برابر باشم؟                چند پامال ِ جفای ِ تو ستمگر باشم؟

چند پیش ِ تو به قدر ؛ از همه کمتر باشم؟          از تو چند ای بت ِ بد کیش مکدّر باشم؟

میروم تا به سجود ِ بت ِ دیگر باشم                  باز اگر سجده کنم پیش ِ تو،کافر باشم

 

                        خود بگو؟از تو کشم ناز وتغافل تا کی ؟    

                        طاقتم نیست ؛ از این بیش تحمل تا کی ؟

 

سبزه تر، دامن ِ نسرین ِ تو را بنده شوم             چین بر ابرو زدن و کین تو را بنده شوم

الله الله  ز ِ که این قاعده آموخته ای؟                 کیست استاد ِ تو؟اینها ز ِ که آموخته ای؟

 این همه جور که من از پی ِ هم می بینم            دیگران راحت و من اینهمه غم می بینم

 

                        خرده بر حرف ِ درشت ِ من ِ آزرده مگیر          

                        حرف ِ آزرده درشتانه بُوَد خرده مگیر

 

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم                از تو قطع ِ طمع ِ لطف و عنایت نکنم

پیش ِ مردم ز ِ جفای ِ تو حکایت نکنم                همه جا قصه ی ِ درد ِ تو روایت نکنم

دیگر این قصه ی ِ بی حدّ و نهایت نکنم             خویش را شهره ی هر شهر و ولایت نکنم

              

                       خوش کنی خاطر ِ وحشی به نگاهی ،سهلست

                       سوی ِ تو گوشه ی چشمی ز ِ تو گاهی سهلست.

                    

                                                                                      وحشی بافقی 

 منبع : سایت سارا شعر 
www.sarapoem.persiangig.com

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی