آقای مؤمنی یکی از شاگردان جناب شیخ رجبعلی خیاط (ره) میگفت:
من دستم زخم شده بود، رفتم خدمت
جناب شیخ،
گفت: مؤمنی دستت چه شده؟
گفتم: با آهن بریده،
گفت: میدانی چرا
اینطور شده؟ برای اینکه دختر کوچولویت را دعوا کردی و توی اتاق انداختی و
به مادرش گفتی: تا من نگفتم بیرون نیاید؟
آقای مؤمنی میگفت: من با تعجب
به جناب شیخ گفت اما من او را نزدم!
جناب شیخ گفت: اگر زده بودی که بدتر میشد! بعد اضافه کرد: حالا یک چادر کوچولو با اسباب بازی برایش میخری تا او دستهای کوچکش را بالا کند و بگوید: ای خدا! من از سر تقصیرات پدرم گذشتم ...