سایت تخصصی روانشناسی

مدیر سایت: دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی

سایت تخصصی روانشناسی

مدیر سایت: دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی

سایت تخصصی روانشناسی
دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی
دانشیار دانشگاه فردوسی مشهد
مدیر پلی کلینیک روانشناسی بالینی و مشاوره دانشگاه فردوسی مشهد

آدرس محل کار:

آدرس دانشگاه: مشهد ، میدان آزادی ، دانشگاه فردوسی ، دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی ، گروه علوم تربیتی ، تلفن تماس : 05138805000داخلی 5892
پلی کلینیک روانشناسی بالینی و مشاوره دانشگاه فردوسی مشهد : شماره داخلی 3676

آدرس مرکز مشاوره : مشهد، پنج راه سناباد، تقاطع خیابان پاستور، ساختمان پزشکان مهر، مرکز مشاوره و خدمات روانشناختی اندیشه و رفتار، شماره های تماس: 05138412279


آخرین نظرات

۳۲ مطلب با موضوع «حکایات» ثبت شده است



خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود. لیلی نام تمام دختران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی!
خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود. لیلی نام تمام دختران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی!

عرفان نظر آهاری



منبع: http://noghte-sarkhat.persianblog.ir

 

روز قسمت بود ، خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت : چیزی از من بخواهید هر چه که باشد شما را خواهم داد
سهم تان را از هستی طلب کنید زیرا که خداوند بسیار بخشنده است .
و هر که آمد چیزی خواست یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .

دراین میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی نه آسمان و نه دریا ، تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت را به من بده
و خدا کمی نور به او داد .
نام او کرم شب تاب شد .
خدا گفت : آن نوری که با خود دارد بزرگ است . حتی اگر به قدر ذره ای باشد . تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی .
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست زیرا از خدا جز خدا نباید خواست .
هزاران سال است که او می تابد روی دامن هستی می تابد وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است .

عرفان نظرآهاری

 
 

خداوند گفت:سوگند به اسبان دونده ای که نفس نفس می زنند؛
سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند؛
اسبان شنیدند و چنین شد که بی تاب شدند و چنین شد که دویدند، چنان که از سنگ آتش جهید.
اسبان تا همیشه خواهند دوید از اشتیاق آن که خدانام شان را برده است؛
خداوند گفت: سوگند به انجیر و سوگند به زیتون. و زیتون انجیر شنیدند
چنین شد که رسم روییدن پا گرفت و سبزی آغاز شد و چنین شد که دانه شکفتن آموخت و خاک رویاندن و چنین شد که انجیر جوانه زدو زیتون میوه داد؛

خداوند گفت: سوگند به آفتاب و روشنی اش. سوگند به ماه چون از پی آن بر آید
سوگند به روز چون گیتی را روشن کند و سوگند به شب چون فرو پوشد وسوگند به آسمان و سوگند به زمین؛
آن ها شنیدند و چنین شد که آفتاب بالا آمد و ماه از پی اش. و چنین شد که روز روشن شد و شب فرو پوشید. و چنین شد که آسمان بالا بلند شد وزمین فروتن؛
و انسان بود و می دید که خداوند به اسب و به انجیر قسم می خورد، به ماه و به خورشید و به هر چیز بزرگ و کوچک؛و آن گاه دانست که جهان معبدی مقدس است و هر چه در آن است متبرک و مبارک است؛
پس انسان مومنانه رو به خدا ایستاد و تقدیس کرد اسب و زیتون وماه را، آفتاب را و انجیر و آسمان را...

 

عرفان نظرآهاری

 

منبع: وبلاگ دیمزن(+)

همیشه اعتقاد داشته ام که خطبه ی عقد یک متن معمولی عربی نیست. یک چیزی است مثل ورد جادوگران قدیم (البته بلانسبت خطبه عقد) که اثر خارجی دارد. معجزه می کند.

یک هو کلی مهر و محبت را بر می دارد و می چپاند توی دل طرفین خطبه. یعنی این را از خودم نمی گویم ها. چند قرن تجربه ازدواج های موفق ندیده و نشناخته پشتش خوابیده. راستش خودم هم تجربه کردم معجزه محبت اندازی خطبه را. قبل از عقد همسرم برایم یک غریبه بود.

 کسی که چند بار بیش تر ندیده بودمش آن هم توی چند جلسه صحبت رسمیِ رسمی. یعنی در واقع انتخابم کاملا بر اساس عقل بود و سعی کرده بودم تا لحظه ی عقد با احساساتم کاری نداشته باشم. بعد از عقد ساده ی خانگی معنوی که داشتیم همسرم و خانواده اش رفتند خانه ی خودشان چون که فردا صبح زودش تازه داماد عازم زیارت خانه ی خدا بود. با عمره ی دانشجویی. موبایل و تلفن و اس ام اس و این قرتی بازی ها هم نبود و من حتی صدایش را نشنیدم تا دو هفته بعدش.

چه چیزی جز معجزه ی عقد می توانست دلتنگیِ شدید مرا در طی این دو هفته توجیه کند؟

جوری که خودم از دست خودم به شدت در تعجب بودم و تمام دو هفته را با خودم قهر بودم.

بهانه ی این تجدید خاطره برای من امروز بود. میلاد حضرت زینب (سلام الله علیها). روزی که 9 سال پیش وردی جادویی محبت شخصی غریب و ناشناخته را توی دلم انداخت. وردی که همیشه اعتقاد داشته ام یک متن معمولی عربی نیست.

 


قطاری که به مقصد خدا می رفت ، لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت:
مقصد ما خداست . کیست که با ما سفر کند؟
کیست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟
کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟


قرن
ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدنداز جهان تا خدا هزار ایستگاه بود.

در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست .

قطاری که به مقصد خدا می رفت، به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند،اما اینجا ایستگاه آخر نیست .

مسافرانی که پیاده شدند ، بهشتی شدند .اما اندکی ،باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.

آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت :
درود بر شما ،راز من همین بود .آن که مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .


و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر
رسیددیگر نه قطاری بود و نه مسافری .

عرفان نظر آهاری

 

اکبرعبدی می‌گوید: یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود.

از ماشین پیاده شد بدون کاپشن. گفتم: حسین این جوری اومدی از خونه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟

گفت: کاپشن قشنگی بود، نه؟

گفتم: آره!

گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت. ولی من فقط دوستش داشتم.

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!