باز کن پنجره را !
کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد .
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را میخواند !
- گل قاصد آیا
با تو این قصه خوش خواهد گفت
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
- صبح دمید ! .