یکی نوشته بود،
کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم، باران تندی میبارید، آن روز صبح یک چتر هفت رنگ دسته صورتی خریده بودم، وقتی به مدرسه رفتم دلم میخواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما زنگ خورد.
هر عقل سالمی تشخیص میداد که کلاس درس واجبتر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده. بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم، اما آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد...
این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده.
بعد از آن هر روز به اندازهی تک تک ساعتهای عمرم به دلم بدهکار ماندم، به بهانهی عقل و منطق از هزار و یک لذت چشم پوشیدم، از ترس آنکه مبادا آنچه دلم میخواهد پشیمانی به بار آورد خیلی وقتها سکوت اختیار کردم، اما حالا بعضی شبها فکر میکنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛ چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانهی منطق حماقت نامیدمشان...
حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد...