چراغ راهنما قرمز می شود. پایم بیشتر نمی رود.
می ایستم و سایه های شتابان
خودروها از پیش چشمانم می گریزند.
خورشید در حال غروب است و من هنوز «نرسیده ام».
رسیدن را دوست دارم. کسانی که می رسند، خوشحال اند و من، خوشحالی را دوست دارم.
آدمها یا « فقط » خوشحال اند ... یا از ته دل شاد شادند.
همه کسانی که خوشحال اند، « به مقصده رسیده » نیستند.
کشتی ها به ساحل ها می رسند....
قطارها به ایستگاه ها ...
آدم ها به آدم ها ...
اما کوه ها به کوه ها نمی رسند ...
گمان می کنم برای همین، هیچگاه کوه ها خوشحال، نیستند.
روز به شب می رسد، اما شب، از روز می گریزد تا روشنایی را پیدا کند و از تاریکی بیرون برود.
روزهای تعطیل، پای آدم ها را می بندند تا کمی بایستند اما باز از ایستادن و نگاه کردن می گریزند.
آدم های دنیای شتابان این روزها، اگر کمی بایستند .... تو را خواهند دید و
اگر تو را ببینند، شادی و خوشحالی حقیقی را خواهند دید.