روز خویش را ... با آفتاب ِ روی تو ... کز مشرق ِ خیال دمیده است ، آغاز می کنم !! من ... با تو می نویسم و می خوانم ؛ من ... با تو راه می روم و حرف می زنم ؛ وز شوق ِ این محال که دستم به دست توست ، من جای راه رفتن ... پرواز می کنم !! . . . آن لحظه ها که مات ... در انزوای خویش یا در میان جمع ، خاموش می نشینم ؛ موسیقی نگاه ِ تو را گوش می کنم ! . . . . گاهی میان مردم . . . در ازدحام شهر ... غیر از تو هرچه هست ... فراموش می کنم ... !!! فریدون مشیری
من ...