اسعدیان
در «طلا و مس» نهایت سادگی را در روایت به کار برده. اکثر سکانسها ی
عاشقانه در خانه اجارهای و محقر سید رضا میگذرند. نوع پوششها خیلی
روزمره و عادی است و خبری از دیالوگهای خفن و فک انداز نیست. خودتان
بخوانید و درباره سادگی قضاوت کنید.
سکانس اول: عبای نو یادت نره
سید رضا روی صندلی ای در حیاط نشسته. زهرا سادات هم بالای سرش ایستاده و دارد موهای همسرش را اصلاح میکند: «آقا سید، یه چیزی میگم نه نیاریها، خوب؟» /«امر بفرمایید»/ «فردا برو بازار یه عبای نو بگیر. اون عبا دیگه پاک کهنه شده..» همین جا دست زهرا سادات میلرزد و سید رضا سرش را میکشد. «طوری شد؟ بذار ببینم، خدا منو بکشه!»
زهرا سادات جوری به سید رضا حکم میکند که آدم تعجب میکند ولی بعد که معلوم میشود حتی آن تحکم هم به خاطر خودش نیست؛ به خاطر این است که دوست دارد شوهرش لباس نو به تن کند، همه چیز توجیه میشود.
سید رضا روی صندلی ای در حیاط نشسته. زهرا سادات هم بالای سرش ایستاده و دارد موهای همسرش را اصلاح میکند: «آقا سید، یه چیزی میگم نه نیاریها، خوب؟» /«امر بفرمایید»/ «فردا برو بازار یه عبای نو بگیر. اون عبا دیگه پاک کهنه شده..» همین جا دست زهرا سادات میلرزد و سید رضا سرش را میکشد. «طوری شد؟ بذار ببینم، خدا منو بکشه!»
زهرا سادات جوری به سید رضا حکم میکند که آدم تعجب میکند ولی بعد که معلوم میشود حتی آن تحکم هم به خاطر خودش نیست؛ به خاطر این است که دوست دارد شوهرش لباس نو به تن کند، همه چیز توجیه میشود.
سکانس دوم: ماشاءالله سید
صبح است. زهرا سادات دارد عاطفه جونیاش را آماده میکند که ببردش مدرسه. سید رضا هم عبای نویش را پوشیده و آماده رفتن: «آقا سید! امروز هوا خیلی سرده. شال گردنت یادت نرهها!» زهرا دکمه عاطفه را میبندد و امیر علی را بغل میکند که رضا میایستد مقابلش «ماشاءالله آقا سید» این را زهرا با مکث و بهتی از سر عشق میگوید و شال گردن طوسیای را که تازه بافته روی گردن سید میاندازد.
صبح است. زهرا سادات دارد عاطفه جونیاش را آماده میکند که ببردش مدرسه. سید رضا هم عبای نویش را پوشیده و آماده رفتن: «آقا سید! امروز هوا خیلی سرده. شال گردنت یادت نرهها!» زهرا دکمه عاطفه را میبندد و امیر علی را بغل میکند که رضا میایستد مقابلش «ماشاءالله آقا سید» این را زهرا با مکث و بهتی از سر عشق میگوید و شال گردن طوسیای را که تازه بافته روی گردن سید میاندازد.
سکانس سوم: غم فشرده نای مرا
این صحنه شاید دردناک ترین صحنه فیلم باشد. زهرای بی پناه دارد با یک نوع تحقیر و هیچ انگاشته شدن میان تعدادی غریبه از بیماری اش خبردار میشود. سید رضا با یک نگاه پر از غم، چشم از زهرا بر نمیدارد و لبخند تلخی میزند. زهرا ولی نمیتواند این حجم درد را تحمل کند و سرش را میبرد زیر ملحفه.
در این صحنه دیالوگی بین رضا و زهرا برقرار نمیشود و راستش نیاز به هیچ حرفی هم نیست. نگرانی از بیماری زهرا سادات، نگرانی از نگرانی زهرا سادات و عشق را میشود از نگاه سید رضا دید.
این صحنه شاید دردناک ترین صحنه فیلم باشد. زهرای بی پناه دارد با یک نوع تحقیر و هیچ انگاشته شدن میان تعدادی غریبه از بیماری اش خبردار میشود. سید رضا با یک نگاه پر از غم، چشم از زهرا بر نمیدارد و لبخند تلخی میزند. زهرا ولی نمیتواند این حجم درد را تحمل کند و سرش را میبرد زیر ملحفه.
در این صحنه دیالوگی بین رضا و زهرا برقرار نمیشود و راستش نیاز به هیچ حرفی هم نیست. نگرانی از بیماری زهرا سادات، نگرانی از نگرانی زهرا سادات و عشق را میشود از نگاه سید رضا دید.
سکانس چهارم: نی نای نای یادت نره
زهرا دارد روی تخت بیمارستان نماز میخواند که سید از راه میرسد. «دکتر گفت که یکی دو روز دیگه مرخصت میکنن فقط یه شرط داره!» و بعد سرش را میبرد نزدیک زهرا: «دکتر گفت وقتی زهرا سادات برگشت خونه باید برای بچهها نی نای نای کنه حالا شاید منم باشم.» زهرا که انتظار ندارد چنین چیزی بشنود کلی خجالت میکشد: «ای وای خدا منو بکشه! سر به سرم میذاری؟ میخوای منو از خجالت بکشی؟» روی تخت دراز میکشد و میخندد. رابطه سید رضا و زهرا سادات مثل رابطه جوانیهای پدر مادرهایمان است. آنها بعد از هشت سال زندگی هنوز هم با هم رودربایستی دارند و با هر حرف محبت آمیزی خیس عرق میشوند و مثلا گونههایشان سرخ میشود.
زهرا دارد روی تخت بیمارستان نماز میخواند که سید از راه میرسد. «دکتر گفت که یکی دو روز دیگه مرخصت میکنن فقط یه شرط داره!» و بعد سرش را میبرد نزدیک زهرا: «دکتر گفت وقتی زهرا سادات برگشت خونه باید برای بچهها نی نای نای کنه حالا شاید منم باشم.» زهرا که انتظار ندارد چنین چیزی بشنود کلی خجالت میکشد: «ای وای خدا منو بکشه! سر به سرم میذاری؟ میخوای منو از خجالت بکشی؟» روی تخت دراز میکشد و میخندد. رابطه سید رضا و زهرا سادات مثل رابطه جوانیهای پدر مادرهایمان است. آنها بعد از هشت سال زندگی هنوز هم با هم رودربایستی دارند و با هر حرف محبت آمیزی خیس عرق میشوند و مثلا گونههایشان سرخ میشود.
سکانس پنجم: تا حالا سرم داد نزده بودی
زهرا میخواهد برای بچههایش ماکارونی درست کند ولی این وسط چهار، پنج بار میافتد زمین و ماکارونیها، آب جوش و .. پخش زمین میشوند. ناراحت و عصبی با سید رضا که تازه از راه رسیده دعوایش میشود ولی بعد از دعوا رضا با یک پارچه اشکهای زهرا را پاک میکند: «روم سیاه آقا سید» / «این جوری حرف نزن دلم میگیرهها»/ «شما تا حالا سرما داد نزده بودیها، ماشاء الله صداتونم..»
زهرا سادات و سید رضا بعد از دعوا جوری با هم حرف میزنند که انگار به خاطر مهربانی بعد از دعوا، با هم دعوا کرده اند. زهرا سادات حتی از دادن زدن رضا هم تعریف میکند!
زهرا میخواهد برای بچههایش ماکارونی درست کند ولی این وسط چهار، پنج بار میافتد زمین و ماکارونیها، آب جوش و .. پخش زمین میشوند. ناراحت و عصبی با سید رضا که تازه از راه رسیده دعوایش میشود ولی بعد از دعوا رضا با یک پارچه اشکهای زهرا را پاک میکند: «روم سیاه آقا سید» / «این جوری حرف نزن دلم میگیرهها»/ «شما تا حالا سرما داد نزده بودیها، ماشاء الله صداتونم..»
زهرا سادات و سید رضا بعد از دعوا جوری با هم حرف میزنند که انگار به خاطر مهربانی بعد از دعوا، با هم دعوا کرده اند. زهرا سادات حتی از دادن زدن رضا هم تعریف میکند!
سکانس ششم: شما این قدر خوش سلیقه بودی؟
دعوا که تمام میشد سید رضا از بسته خریدهایش رونمایی میکند. او به جز دو عدد عصا، قرص و... یک برس صورتی و یک روسری گل گلی قشنگ هم خریده. زهرا موقع دیدن روسری ذوق میکند، «چقدر قشنگه، این قدر خوش سلیقه بودی؟»/ «این به سر شما قشنگه» و موقع گرفتن برس: «چه قدر خوش رنگه برای موهای عاطفه خوبه»/ «نه دیگه. برای شما گرفتم. دوست دارم جلوی خودم موهاتو شونه کنی» ولی این شیرینی با یک اتفاق تلخ تمام میشود. زهرا از رضا میخواهد عاطفه را صدا کند تا کمک کند او برود دستشویی؛ «خب دستتو بزار رو شونه من! خودم میبرمت»
دل آدم میگیرد. شرم و خجالت زهرا سادات و سکوت و درماندگی رضا بدجور غم انگیز است.
دعوا که تمام میشد سید رضا از بسته خریدهایش رونمایی میکند. او به جز دو عدد عصا، قرص و... یک برس صورتی و یک روسری گل گلی قشنگ هم خریده. زهرا موقع دیدن روسری ذوق میکند، «چقدر قشنگه، این قدر خوش سلیقه بودی؟»/ «این به سر شما قشنگه» و موقع گرفتن برس: «چه قدر خوش رنگه برای موهای عاطفه خوبه»/ «نه دیگه. برای شما گرفتم. دوست دارم جلوی خودم موهاتو شونه کنی» ولی این شیرینی با یک اتفاق تلخ تمام میشود. زهرا از رضا میخواهد عاطفه را صدا کند تا کمک کند او برود دستشویی؛ «خب دستتو بزار رو شونه من! خودم میبرمت»
دل آدم میگیرد. شرم و خجالت زهرا سادات و سکوت و درماندگی رضا بدجور غم انگیز است.
سکانس هفتم: دوستت دارم
سید رضا، زهرا سادات و بچهها را برده دشت پیک نیک. با محبت به زهرا نگاه میکند. زهرا دارد دشت را نگاه میکند که متوجه او میشود؛ «چرا این جوری بهم نگاه میکنی؟»/ «دوستت دارم... خیلی دوستت دارم» رضا بعد از گفتن این جمله انگار باری از روی دوشش برداشته اند، راحت میشود و روی زمین دراز میکشد.
انگار همه فیلم را دیده ایم که به این جمله برسیم. انگار همه عمر رضا این جمله را با خود حمل کرده و نتوانسته به زبان بیاورد.
سید رضا، زهرا سادات و بچهها را برده دشت پیک نیک. با محبت به زهرا نگاه میکند. زهرا دارد دشت را نگاه میکند که متوجه او میشود؛ «چرا این جوری بهم نگاه میکنی؟»/ «دوستت دارم... خیلی دوستت دارم» رضا بعد از گفتن این جمله انگار باری از روی دوشش برداشته اند، راحت میشود و روی زمین دراز میکشد.
انگار همه فیلم را دیده ایم که به این جمله برسیم. انگار همه عمر رضا این جمله را با خود حمل کرده و نتوانسته به زبان بیاورد.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
منبع: هفته نامه همشهری جوان