نگاهی به زندگی و کار مرحوم حاج مرشد
از جمله عباد مخلص خداوند سبحان ، عارف حکیم مرحوم حاج میرزا احمد عابد
نهاوندی معروف به« مرشد چلویی» و متخلص به (ساعی) است .
کسی که به افق نبوت و ولایت دسترسی پیدا کرده و معلوم است که در دنیا
چه رفتاری
خواهد داشت .
نوه ایشان نقل می کند :
بعد از فوتش یکی از دوستان وی به من گفت:
مرشد به من فرموده بود:
« من سلمان زمان و اولیای خدا بودم که مردم مرا
نشناختند».
ایشان می گفت :
«بهترین مردم، کسی است که به دیگران آزار نرساند. وقتی تو با کسی کاری نداشته
باشی، مطمئن باش کسی با تو کاری ندارد. هرچه بدی به انسان می رسد، از نفس بد
خود اوست».
خصوصیات زندگی جناب مرشد
مرحوم مرشد، زندگی بسیار ساده ای داشت. اگر کسی او را نمی شناخت، متوجه نمی
شد که او یک مرد استثنایی است.
خیلی ساده و بی آلایش زندگی می کرد. سه بار ازدواج کرده بود. خانم اول مرحوم
مرشد که والده مرحوم حیدر آقای معجزه بود، هنگام زایمان دختر خود از دنیا
رفت.
این همسر که همسر اول جناب مرشد بود، همسری مهربان بود که مرشد از وی به نیکی
یاد کرده است.
ایشان مرشد را« میرزا جان» صدا می زد و در بازار هم او را « آمیرزا احمد» لقب
گرفت ، چون گاهی برای دوستان خود صحبت می کرد، آهسته شعر می خواند و پند و
اندرز می داد، کم کم به او « مرشد» گفتند.
بعد از فوت همسر اول، جناب مرشد با همسر دوم خود ازدواج می کند و از او یک
دختر متولد می شود .
مرحوم مرشد می گفت:« من در موقع زندگی با همسر اول خود، جوان بودم و نتوانستم
محبت های او را جبران کنم».
اما همسر دوم مرشد به اندازه همسر اول وفا نداشت؛ بلکه برعکس همسر اول، با
مرحوم مرشد بدرفتاری می کرد.
بدرفتاریهای این همسر، به قدری شدت گرفت که به حد آزار او رسیده بود و مرشد
می گفت: این سرنوشت من است و آزار و اذیت این زن تقدیری است که مرا به صبر
وامی دارد.
همسر دوم با مرشد طوری رفتار می کرد که گویی غلام اوست و کمتر مردی می
توانست این حقارت را تحمل کند و تاب بیاورد.
مدارا با همسر بد اخلاق
یک روز بعدازظهر همراه مرحوم مرشد از مغازه به طرف خانه او می رفتیم. مرحوم
مرشد آب گردان مسی را که مملو از چلوکباب برگ مخصوص بود، زیر عبا در دست
داشت. «خانم»، - همسر دوم مرحوم مرشد - گفته بود: «غذای مشتریان مغازه
به درد ما نمی خورد. باید برای ما غذایی جداگانه و مخصوص بپزی و بیاوری».
برای همین، جناب مرشد هر روز مجبور بود در ظرف جداگانه ای برای همسرش غذا
بپزد و به خانه بیاورد.
به منزل که رسیدیم ،«خانم» بدون اینکه جواب
سلام ما را بدهد، رو به مرشد کرد و گفت:« سیگار خریدی یا نه؟»
مرشد گفت:« یادم رفته»!
خانم بنای ناسزا به ایشان را گذاشت . من که آن زمان 12 سال
داشتم، جلو دویدم برای اینکه نامادری، پدربزرگم را راحت بگذارد اما
جناب مرشد آرام گفت:« خودم می روم» و از من خواست آرامش خودم را حفظ
کنم.
شبی یکی از دوستانش برای دیدن جناب مرشد به منزل او می رود. نزدیک چهارراه
دروازه دولاب وارد کوچه می شود.
از دور می بیند جناب مرشد کنار درب منزل خود داخل کوچه نشسته است.
گفت: جلو
رفتم و به جناب مرشد سلام کردم. مرا شناخت و به آرامی جواب سلام مرا داد.
پرسیدم:«حاج آقا این وقت شب چرا داخل کوچه نشسته اید و به داخل خانه نمی
روید»؟ مرشد جواب داد:« زنم از منزل بیرونم کرده!»
ادامه داد: داخل منزل رفتم و خانم او که مرا می شناخت، با وساطت من مرشد را
به خانه راه داد و آن شب گذشت.
مرشد در حالی در برابر این اعمال همسر خود صبر می کرد که خود در روز صدها
مستمند را دستگیری کرده، ده ها بی خانمان را مسکن داده وگرسنگانی را سیر می
کرد .
چند سال که از ازدواج دوم مرحوم مرشد گذشت، خدا دختری به آنها داد و همسرش
هنگام زایمان از دنیا رفت. مرشد برای اینکه غمخوار و پناهی داشته باشد، ناچار
همسر سومی برای خود اختیار می کند.
زندگی مرحوم مرشد با همسر سوم بسیار تفاوت داشت. او نسبتاً مهربانتر با
وی رفتار می کرد و حرف شنوتر بود. از همسر سوم نیز مرحوم مرشد، سه فرزند دارد
.
اعمال روزمره مرشد
مرشد
هر روز صبح با آب گردان مسی خالی غذایی که شب گذشته به منزل آورده بود، از
منزل خود بیرون می آمد و به طرف بازار- پله های نوروزخان- به راه می
افتاد.
صاحبان مغازه های اطراف و داخل بازار، چون حاج مرشد را می شناختند، به او
سلام می کردند. مرشد پاسخ سلام آنها را می داد و گاهی می گفت:« سلام بابا،
باصفا باشی».
وارد دکان که می شد کارگران قبلاً آمده بودند و مقدار زیادی از کارها را کرده
بودند.
عبای خود را در می آورد و در کشو میز می گذاشت. روپوش سفید بلندی به تن می
کرد. ابتدا وضو می گرفت. داخل آشپزخانه می رفت و به غذاها سر می زد و برای
ظهر آماده می کرد.
هنگام ظهر پذیرایی مشتریان شروع می شد و تا ساعت دو الی سه بعدازظهر طول می
کشید.
اگر غذای او کباب بود، تکه گوشتی در دهان می گذاشت. پس از جویدن، آن را داخل
دریچه ای که به مغازه باز می شد و گربه ها می آمدند، پرت می کرد تا گربه ها
هم بی بهره نمانند.
برای نماز، گونی برنجی زیر پای خود می انداخت و مهر بزرگی را که داشت، روی
گونی برنجی می گذاشت و روی گونی نماز ظهر و عصر خود را می خواند.
لباسی که موقع نماز به تن داشت، همان روپوش سفیدی که موقع کار تن کرده بود،
به همراه شلوار چلوار سفید که زیر جامه پوشیده بود و عرقچینی که به سر داشت،
بود.
چهره سفید و نورانی مرحوم مرشد با روپوش سفید و قد بلند داخل مغازه، واقعاً
دیدنی بود. دیگر هیچ گاه مثل او چهره نورانی موقع نماز ندیدم.
بیشتر شبها موقع اذان مغرب، مرشد به مسجدی که مقابل کوچه آنها نزدیک دروازه
دولاب بود، (و هنوز هم هست) می رفت و در آن مسجد نماز جماعت می خواند.
بعد به خانه برمی گشت. کمی در منزل می نشست، وقتی همه می خوابیدند، در اطاق
کوچک زیرپله خلوت می کرد.
ظاهر مرشد
مرحوم مرشد، قد بلندی داشت. لاغر اندام و نحیف بود و محاسن سپیدی داشت.
چهره
اش آن قدر نورانی بود که از دور می درخشید و نظر انسان را جلب می کرد. صورتی
گرد و خنده رو، ابروانی پیوسته و چشمانی زیبا داشت. همیشه عرقچین سیاه رنگ
بسیار نرمی بر سر می گذاشت.
پیراهن اورمک سفید یا قهوه ای می پوشید که یقه
نداشت.
شلواری بسیار ساده به پا می کرد. گیوه هی سفید برپا داشت که اغلب، پشت آن را
می خوابانید و همیشه با همین گیوه ها و به همین سادگی به مغازه و محافل می
رفت.
دو یا سه عدد عبا به رنگهای قهوه ای وسیاه داشت که همیشه بر دوشش می
انداخت و فقط موقع کار در مغازه یا داخل منزل آن را بر می داشت. در مغازه،
روپوش سفید و در منزل همان پیراهن های بلند و اورمک را به تن می کرد.
شلوارهای چلوار و ساده می پوشید که دارای بند بود و موقع پوشیدن بند آن را می
بست.
شلوار رو هم داشت که پارچه ای مردانه و ساده بود و این شلوار کمربند باریکی
داشت که روی آن را می بست. پارچه هایی که از آن پیراهن یا شلوار دوخته بود،
خیلی خیلی ساده و ارزان قیمت بود؛ ولی برای بچه ها و نوه های خانم و
اطرافیان، بهترین پارچه ها و لباس ها را می خرید و همه در رفاه بودند.
زبان ویژه
مرحوم حاج مرشد زبان ویژه ای داشت.
او چه در بیان مطالب و چه در خواندن شعر و
گفتن لطیفه و چه در حرف زدن عادی، خیلی آرام سخن می گفت؛ ولی به موقع، با
حالت پند و بسیار شیرین صحبت می کرد. وقتی حرف می زد یا شعری می خواند، انگار
زبان همه بند می آمد.
کمتر کسی ممکن بود صحبت یا شعرهای جناب مرشد را که به همان آهستگی بیان می
کرد، بشنود و از لطیفه ای که در درون آن نهفته بود، تبسم نکند.
تکه کلامهای شیرین
مرحوم مرشد هر جا که بود؛ چه در مغازه چلوکبابی، چه در منزل، چه در محافل و
بین دوستان و آشنایان، معمولاً برای اینکه بیاناتش روی گیرنده و مخاطب اثر
کند، مطالب خود را با تکه کلامهای لطیفی همراه می کرد:
می گفت:
روزی تو همیشه می رسد؛ گاهی کم است و گاهی زیاد، ولی روزی حداقل را خدای
متعال قطع نمی کند.
مثل جوی آب؛ گاهی آب زیاد وتندی در جوی می آید و گاهی هم
آب کم می شود، اما قطع نمی شود.« آب باریک بند نمیاد، آب باریک همیشه میاد»!
موقعی که روغن روی غذای مشتری می ریخت، ملاقه راکه با دست بالا می برد، می
گفت:« گول نخوردی!» یا «شیطون گولت نزنه»!
هرحرفی که می زد، به دنبالش می گفت:« گوشی دستته؟»
اگر کسی خسته می شد، به اومی گفت:«آدم عاشق خسته نمی شه، از حال می ره»
کسی که قرض می گرفت، و پولش رانمی آورد و می گفت، فردا می دهم، می گفت:«فردای
قیامت را می گه!»
اگر کسی ستمی یا بدی از او سر می زد، می گفت:«هر چیزی از نازکی پاره می شه،
الا ظلم که از کلفتی پاره می شه».
می گفت:« یتیم نامه خودش را هوایی پست می کند».
وقتی کلام خود را تمام می کرد، از شنونده می پرسید:« بیداری؟»
حاج مرشد می فرمود: فکر نکنید که در عالم مرد خدا نیست. بلکه بر عکس بین مردم
اولیای خدا یافت می شود، ولی چوب گمنامی خورده اند و مردم آنها را نمی
شناسند.
تمام پندها و نصایح مرحوم مرشد، امر به معروف و نهی از منکر بود.
البته با تعریف حکایات و داستانهایی که مختص خود او بود، سعی می کرد شنونده را
سرشوق بیاورد تا مطلب را با علاقه گوش بدهد و نصیحت او را به کار ببندد.
از
منکرات پرهیز می کرد و دیگران را از کارهای زشت باز می داشت.
روزی به برادر
من گفت:
«هر وقت که تنها می شوی، مثل موقعی هم که در بین جمع هستی کار زشت مکن».
او سعی می کرد با عمل خود، مردم را به معروف، تشویق و از منکر باز دارد. در
این کار هم واقعاً موفق بود، چون اغلب مردم حرف مرشد را گوش می دادند.
او امر به معروف و نهی از منکر را به عمل نشان می داد، نه با گفته و این گونه
اثر بیشتری می گذاشت.
کار مرحوم مرشد
مرحوم حاج مرشد ابتدا در شمیران به اتفاق مرحوم آقا مصطفی چلویی و آقای جدا
مغازه چلوکبابی داشتند. بعدها این سه نفر از مسجد هم جدا شدند. مرحوم آقا
مصطفی، در بازار نرسیده به مسجد جامع تهران در یک زیرزمین بزرگ مشغول به کار
شد. مرحوم حاج مرشد هم در ضلع شرقی مسجد جامع بازار تهران که بازار نجارها
بود، مغازه ای خرید و سالهای متمادی در این مغازه به کار چلویی اشتغال داشت و
تا زمان حیات نیز در همین مغازه ماند.
روی دیوارهای داخل سالن، عکسهایی به شکل مینیاتور قدیمی، که داخل قاب آویزان
بود و در آن صحنه های مصیبت ومشقت اهل جهنم را نقاشی کرده بودند و شیاطینی که
آنها را شلاق می زدند، به چشم می خورد. دو تابلوی دیگری روی دیوار داخل سالن
وجود داشت که دو نیم بیت شعر به طور جداگانه به خط نستعلیق روی آن نوشته شده
بود. آن دو نیم بیت که جمعاً یک بیت شعر بود، بیت ذیل بود:
«ساعتی در خود نگر تا کیستی؟ از کجایی، وزچه جایی، چیستی؟»
جناب مرشد در حالی که روپوش سفید رنگ تمیزی به تن و عرقچین سیاه رنگی به سر و
گیوه های سفیدی در پا داشت، یک کاسه روغن داغ را با آستری کوچکی می گرفت و با
دست دیگر ملاقه مسی بلندی بر می داشت و خود شخصاً داخل سالن سر هر میز می آمد
و مشتریها را می دید و احوال پرسی می کرد، گاهی لطیفه ای می گفت که مشتریان
تبسم می کردند و مقداری روغن از داخل بادیه برمی داشت و روی ظرف غذای مشتری
می ریخت.
سه مطلب مهم د ر مورد مغازه جناب مرشد باید بگوییم:
یکی در مورد لقمه هایی
بود که جناب مرشد در دهان کودکان و گاه بزرگسالان می گذاشت و دیگری در مورد
تابلویی که روی دخل مغازه نهاده بود، مبنی بر «نسیه و وجه دستی داده می شود»
و سوم، مساکینی که برای گرفتن خرجی یومیه و غذای رایگان به این مغازه می
آمدند.
1. جناب مرشد در جلوی آشپزخانه ای که ایستاده بود، گفته بود کسانی که می
خواهند غذا بیرون ببرند، هدایت کنید تا از نزد او بگذرند.
بیشتر کسانی که غذا
بیرون می بردند، بچه ها و نوجوانانی بودند که برای کارفرمایان وصاحبان مغازه
های بازار غذا می گرفتند و می بردند و خودشان از آن غذا محروم بودند. مرحوم
مرشد کودکی که با ظرف غذا در دست، نزد او می آمد قدر پلوی زعفرانی روی بادیه
او می ریخت و ظرف را کامل می کرد و بعد تکه کباب یا لقمه گوشت یا اگر تمام
شده بود، ته دیگی زعفرانی داخل روغن می کرد و دهان آن پسربچه یا نوجوان می
گذاشت می گفت:
این اطفال خودشان می آیند در مغازه و بوی غذاها را استشمام می
کنند و دلشان می خواهد و بدین طریق من از همان غذایی که می برند به آنها می
چشانم تا اگر استادشان به آنها نداد، لااقل چشیده باشند.
2. تابلوی روی دخل مغازه هم آن جمله معروف و کم نظیر جناب مرشد بود، که نوشته
شده بود:« نسیه و وجه دستی داده می شود، حتی به جنابعالی به قدر قوه» و من خود
ناظر بودم که بارها مردم از این موضوع و مفاد این جمله استفاده کرده، غذای
رایگان می خوردند و می رفتند و حتی پول دستی هم می گرفتند.
3. اما فقیران و مسکینان صفی داشتند که از داخل راهرو شروع می شد و به اول
سالن مغازه ختم می گشت. افراد فقیری که معمولاً عائله مند بودند و بعضی مورد
شناسایی مرحوم مرشد قرار داشتند، هر روز می آمدند و به نسبت تعداد عائله خود
غذای رایگان و خرجی یومیه می گرفتند.
مرحوم مرشد در اواخر عمر شریفش، نزدیک به نود سال سن داشت. عجیب این است که
این پیرمرد نحیف و لاغر اندام از ابتدای ناهار بازار تا آخر وقت که اوج شلوغی
مغازه بود، کار می کرد.
ارتباط مرشد با مرحوم حاج اسماعیل دولابی
مرشد، به مرحوم حاج اسماعیل دولابی علاقه داشت و حاج اسماعیل دولابی
نیز، از ارادتمندان مرشد بود و اغلب در جلسات و روضه های حاج مرشد
جناب حاج اسماعیل دولابی تشریف می آورد واز مستمعین بود. مرحوم حاج اسماعیل
دولابی مایل بود که حاج مرشد صحبت کند و به همین جهت در مجالس او شرکت می
فرمود.
نظر مرشد درباره خواجه حافظ شیرازی
مرحوم مرشد اشعار حافظ را پسندیده و مورد امعان نظر قرار داده است.
مرحوم مرشد، به قدری دقیق اشعار خواجه را مطالعه قرار داده که حتی در
تضمیناتی که از بعضی غزلیات حافظ نموده،در هر غزل خاصی را انتخاب نموده و
تضمین کرده، شاید همه ابیات را قبول نداشته است. در بیشتر موارد حافظ را
تحسین فرموده، ولی گفته است:
صد حیف که حافظ«علیه الرحمه» مرثیه نسروده یا
اگر سروده به دست ما نرسیده است.
سخنان حکیمانه مرشد
وی می گفت :
«شبی در خواب دیدم که پیرمردی که در مدرسه ای مشغول تدریس
است و متوجه شدم که حکیمی بزرگ است. جلو رفتم وسلام کردم. پیرمرد جواب سلام
مرا داد و پرسید کیستی؟ عرض کردم: من غریبم. یک غریب در بدر بی سواد و عوام
هستم.
علمی هم ندارم.
پیر می پرسد: در جهانی که علم جلوه گر است تو چرا بی
سواد هستی؟ مرشد جواب داد: ای آفتاب چرخ ادب من « عاشقم » و فکرم در عوالم
دیگری است.
پیر می گوید: اشتباه نکن. عاشقی ملک و مال می خواهد. پایه عشق را روی سیم و
زر و مال و جان قرار داده اند و الا عاشق بی سر و پا زیاد است.
مرشد از این رویا درس می آموزد که ادعای عاشقی بدون نشانه ای از کرم وجود و
سخا، ادعایی واهی است و عشق بی علم و عقل رسوایی است.
تسبیح و تحمید خدای سبحان
حاج مرشد می گوید:
« همه موجودات دارای صفحه ای در خلقت هستند که شرح حال و
عظمت آنها در آن نوشته شده است، روی هر برگی از برگهای درختان نوشته شده است
که برای مداوای چه بیماری خوب می باشد، ولی بشر با این زبان آشنا نیست».
صبر مرشد
می گفت:
تقوی و صبر دوکلید بهشت هستند که در دست و زبان آدمی است! اگر از
چیزی ناراحت شدی، زود زبانت را به حرف ناسزا برنگردان؛ بلکه برعکس به طرف خود
محبت کن.
حیات آدمی
جناب مرشد درمورد حیات آدمی در باب خلقت انسان بیان زیبایی دارد. وی می
گوید:
«جالب است که انسان در صلب پدر، قطره آبی است که از وجود خود بی خبر
است. نه دختر است نه پسر. بی حواس است و بی شعور و کوروکر است. بعد که به
دنیا می آید، چقد رتفاخر و ادعا دارد.»
ثروت آدمی
وی می فرمود:«ثروت آدم نظر است نه زر؛ زیرا: زمانی که چشم بینا شد و حقیقت
اشیاء را دید، می داند چه کار کند، کجا برود، چه اندوخته سازد و ... ولی ثروت
سیم و زر تمام نشدنی و فانی است و وراث بعد ازمرگ پشیزی برای تو نمی فرستد».
بازار جهان
وی می گفت:«عالم دنیا را مانند یک بازار فرض کنید که هر مغازه دار هر روز صبح
می آید و درب مغازه خود را باز می کند. شب هم در مغازه را می بندد و به خانه
خود برمی گردد. فاصله این روز را عمر تصور کن هرکدام از اهل این بازار در آن
روز به تجارب می پردازند. گروهی سود می کنند و گروهی زیان می برند تازه کسانی
هم که سود برده اند، هیچ وقت سیر نمی شوند و مدام دنبال سود بیشتری هستند».
گل و خار
مرشد می گفت:«همه گلها خار دارند جز گل نرگس! که این اشاره به موجود مقدس حضرت مهدی سلام الله علیه است. مرشد تشبیه می کند هر چه آن بزرگوار بخواهد، لطف و محبت است و ما فرمان بردار او هستیم.»
آدم در بدر
مرشد می گفت:«آدم در دنیا دربدر است. یعنی از یک در می آید و از طرف در دیگر
بیرون می رود، مثل باغی که دو در دارد.»
انسان ولگرد
مرحوم مرشد می گفت:
«خداوند، زمین و آسمان و هرچه در آن هست را برای انسان
آفریده و فرموده است که از آن استفاده کند، صراط مستقیم بپیماید تا به من
برسد. همه این کرات آسمانی و زمین دور انسان می گردند ولی خود انسان ولگرد
صحرا است. او راه را گم کرده است. »
دهان و دست
می گفت: بهشت دردست و دهان شماست. ای انسان تواین همه به دنبال بهشت می گردی و آرزو می کنی که اهل بهشت باشی، در حالی که نمی دانی جنت در دهان و دست خود توست؛ دهانی که گفتارش حق و در راه اعتلای کلمه حق و اسماء الله باشد و دستی که دست دهنده است، به خلق خدا نیکی می کند وگره کار مردم را می گشاید. کسی که صاحب چنین دست و زبانی باشد، همه عوالم هستی برای او پست و کوچک می شود و ملائکه پایبند او می شوند.
چرخ کج رفتارنیست !
مرحوم مرشد می گفت:
« مردم آنچه خود می کنند به خدا نسبت می دهند و اگر آدم
منصفی باشند، چرخ روزگار را مسئول آن می دانند و می گویند: کار دنیا برعکس
است یا چرخ کج رفتار است! تو بنا را کج ساختی و گرنه چرخ کج رفتار نیست. حب
مال و منال را به قدری در روح و جسمت زیاد کردی که انگار می خواهی مثل قارون
شوی.
آن قدر به عیش و نوش پرداختی و موسیقی گوش کردی که آخرت را فراموش کرده
ای. تو ازآفرینش چه خبر داری که می گویی چرخ کج رفتار است؟
عمل به دانسته ها
مرحوم مرشد می گفت:
« آن چه را به زبان می آورید، به همان عمل کنید و الا در
امتحان رفوزه می شوید.
رابطه کسب و عبادت
مرحوم مرشد می گفت:«در روایات داریم: الکاسب حبیب الله اما چه کاسبی؟ کاسبی که
کارش عبادت باشد».
وفات
جناب مرشد در25 شهریور ماه سال 1357 هجری شمسی در تهران وفات یافت.
عظمتی را
با خود به زیر خاک برد، ولی دیری نگذشت که سر از خاک بیرون آورد و رحمت خدای
سبحان را به حقیر و سایر دوستان و اطرافیانش نازل ساخت.
مقبره مرحوم مرشد
مزار مرحوم حاج مرشد، درجنب ابن بابویه تهران داخل مسجد ماشاء الله قرار
دارد، در ضلع شمالی مسجد که بالای سنگ قبر آن مرحوم است یک بیت شعر از اشعار
وی روی سنگ عمودی بالای قبر نوشته شده است و آن بیت این
است:
همچو ساعی از دو عالم در گذر تا شوی از آفرینش با خبر
حرف آخر
همسر سوم مرشد که در موقع فوت آن مرحوم حضور داشته است، نقل می کرد:
هنگام وفات مرشد در حالی که در بستر خوابیده بود و چشمانش بسته بود، سر خود
را به طرف قبله چرخانید و به شخص یا اشخاصی که مشاهده می کرد و ما نمی دیدم،
گفت:
«خودم می آیم» و آن گاه چشم از جهان بست و یک دنیا خاطره از خود به جای
گذاشت.
منبع: سایت صالحین