مهر ورزان زمان های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از „ من „ !
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل دوست ،
بپذیریم به جان ،
هر جز میل دل او
بسپاریم به باد !
آه !
باز این دل سر گشته ی من
یاد آن قصه شیرین افتاد :
بیستون بود و تنمنای دو دست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد „شیرین„ ،
تیشه می زده „ فرهاد „ !
نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس ،
نه توان کرد ز بی دردی „ شیرین „ فریاد .
کار „ شیرین „ به جهان شور بر انگیختن است !
عشق در جان کسی ریختن است !
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است .
رمز شیرینی این قصه کجاست ؟
که نه تنها شیرین ،
بی نهایت زیباست :
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی با نرسی
سینه بی عشق مباد !
فریدون مشیری