سایت تخصصی روانشناسی

مدیر سایت: دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی

سایت تخصصی روانشناسی

مدیر سایت: دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی

سایت تخصصی روانشناسی
دکتر سکینه سلطانی کوهبنانی
استادیار دانشگاه فردوسی مشهد
مدیر پلی کلینیک روانشناسی بالینی و مشاوره دانشگاه فردوسی مشهد

آدرس محل کار:

آدرس دانشگاه: مشهد ، میدان آزادی ، دانشگاه فردوسی ، دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی ، گروه علوم تربیتی ، تلفن تماس : 05138805000داخلی 5892
پلی کلینیک روانشناسی بالینی و مشاوره دانشگاه فردوسی مشهد : شماره داخلی 3676

آدرس مرکز مشاوره : مشهد، پنج راه سناباد، تقاطع خیابان پاستور، ساختمان پزشکان مهر، مرکز مشاوره و خدمات روانشناختی اندیشه و رفتار، شماره های تماس: 05138412279


آخرین نظرات

زیگموند فروید
















مقدمه

زیگموند فروید: (1) روان شناس و روان پزشک نامی بسال 1856 در اطریش چشم به جهان گشود و قریب هشتاد سال در شهر وینه بسر برد و فقط هنگامی که نازیهای آلمانی اطریش را به تصرف درآوردند جلای وطن کرد و به لندن رفت و به سال 1939 در آن شهر چشم از جهان فرو بست.
فروید پس از پایان تحصیلات پزشکی با اینکه مایل بود تمام وقت خود را به مطالعه و تحقیق بگذراند برای تأمین معاش خود و خانواده اش بناچار پزشکی را پیشه خود ساخت. ولی در عین حال به مطالعه و تحقیق می پرداخت و نتیجه ی تحقیقات خود را برشته ی تحریر در می آورد و منتشر می ساخت.
چون علاقه ی مخصوص به بررسی و درمان بیماریهای عصبی داشت برای تکمیل اطلاعات خود در این زمینه به پاریس رفت و یک سال با روان پزشک معروف فرانسوی ژان شارکو (2) کارکرد و مانند او به وسیله خواب تلقینی به درمان بیماری هیستری پرداخت؛ ولی چیزی نگذشت که این روش را کنار گذاشت و روش درمانی ژوزف بروئر (3) پزشک دیگر اطریشی را که با گفتگوی با مریض، هیستری را معالجه می کرد مناسبتر تشخیص داد و چندی با بروئر همکاری نمود. اما دیری نپائید که با او اختلاف نظر پیدا کرد و از او جدا شد. موضوع اختلاف نظر بخصوص این بود که فروید علت هیستری را کشمکش های جنسی می دانست و بروئر برای این عامل در این بیماری چندان اهمیت قائل نبود.

پس از آن که فروید به تنهائی تحقیقات خود را دنبال کرد و نظریه ی روان کاوی را به میان آورد و نخستین کتاب مهم خود را در این باب زیرعنوان تعبیر رؤیاها (4) منتشر ساخت. کتب و مقالات دیگر او پی در پی انتشار می یافتند و توجه دانشمندان را جلب می کردند و عده ای از آنها را به پیروی از او و همکاری با او برمی انگیختند. از آن جمله بودند یکی هموطن او آلفرد آدلر (5) و دیگری کارل یونگ (6) سویسی. این هر دو پس از چندی با او اختلاف نظر پیدا کردند و از او جدا شدند.
نظریات روان شناسی فروید در پاره ای از علوم دیگر و بخصوص در علوم اجتماعی و انسانی و در هنرهای زیبا تأثیر فراوان بخشیده است. پیروان او اصول اصلی نظریه ی روان کاوی استاد را همچنان حفظ کرده اند و فقط مختصر تصرفاتی در آن بعمل آورده و چیزهائی بر آن افزوده اند.

توجه به شعور باطن یا ناخودآگاه و به اهمیت آن

روان شناسی علمی که در اواسط قرن نوزدهم در آلمان با وونت (7) پایه گذاری شده بود موضوع بحث آن شعور ظاهر یا خودآگاه بود، یعنی آن قسمتی از زندگی روانی آدمی که کاملاً معلوم اوست. اینکه ما می دانیم که هستیم و کجا هستیم، چه احتیاجات و تمایلات و عواطفی داریم و در پیرامون ما چه می گذرد ... اینها همه بر روی هم ضمیر خودآگاه یا شعور ظاهر ما را تشکیل می دهند. هرچند فعالیت بدنی و روانی و تمرکز حواس ما بیشتر باشد ما خودآگاه تر بنظر می آئیم. حاصل اینکه معنی خود آگاهی، به گفته ی فروید، این است که آدمی از حیث جان و روان زنده و بیدار باشد.
چون روان شناسان ضمیر خودآگاه را دستگاهی می دانستند مرکب از عناصری که با عمل حواس ظاهر همبستگی نزدیک دارند نخست به بررسی و تحقیق این عناصر می پرداختند و بعد توجه می کردند به اینکه آنها چه ترکیباتی را بوجود می آوردند. در اوائل قرن حاضر چند تن از پژوهندگان (8) توجه دادند به اینکه ادراک مستقیمی که حیوان و انسان دربادی امر از امور دارند از هیأت و صورت کل آنهاست ( گشتالت (9) ) نه از عناصر تشکیل دهنده ی آنها. ازینرو این واحدهای کل هستند که باید مورد بررسی و تحقیق قرار گیرند.
یک نظر دیگر که زمانی هواخان بسیار پیدا کرد این بود که چون فعالیتهای روانی را نمی توان مستقیماً با روشهای علمی مورد مطالعه و تحقیق قرار داد، روان شناسی باید به بررسی حرکات و سکنات و سلوک و رفتار آدمیان اکتفا کند (10) و فقط از این راه اطلاعاتی درباره فعالیتهای روانی آنان بدست بیاورد.
اما نظر تازه ی فروید این بود که خودآگاهی (11) بهر طریقی که مورد بررسی و تحقیق قرار گیرد، خواه با روشهای یاد شده خواه با هر طریقه ی دیگر، نمی تواند آدمی را چنانکه باید و شاید بشناسد، زیرا قسمت کوچکی از شخصیت را تشکیل می دهد نه همه ی شخصیت را. قسمت اعظم شخصیت آدمی از شعور باطن یا ناخودآگاه (12) تشکیل یافته است. روان آدمی را می توان به کوهی از یخ تشبیه کرد که در آبهای دریا شناور باشد از این کوه یخ فقط قسمت کوچکی از سطح آب بیرون است و دیده می شود، در صورتی که قسمت بزرگ آن زیر آب است و ناپیداست. خودآگاهی مانند قسمت کوچکی است که در سطح آب است و نمایان است و ناخودآگاهی قسمتی است که زیر آب قرار دارد و نامشهود است و آن مرکز غرائز و امیال و آرزوها و خاطره های واپس زده است و در رفتار آدمی تأثیر فراوان دارد.
روشی را که فروید برای تحقیق این قسمت از شخصیت بکار می برد عبارت بود از بکار انداختن تداعی آزاد و تعبیر رؤیاها. کتاب او موسوم به « تعبیر رؤیاها » چنانکه اشاره شد، نخستین اثر بزرگ اوست و به سال 1900 میلادی انتشار یافته است.

شبه خودآگاهی: (13)

چون از خودآگاهی و ناخودآگاهی یاد کردیم بی مناسبت نیست توجه داشته باشیم به اینکه گاه پیش می آید که از وجود کلمه ای یا مطلبی در ذهن اطلاع داریم ولی بر اثر خستگی یا هیجان روانی نمی توانیم آنرا بیاد بیاوریم و می گویئم « نوک زبانم است »، ولی در آن لحظه که مورد احتیاج است بخود آگاهی نمی آید و چه بسا که در زمانی دیگر در ذهن حاضر و ظاهر می شود. این منطقه کوچک که میان خود آگاهی و ناخودآگاهی است شبه خودآگاهی خوانده می شود. باری هر آنچه از ناخودآگاهی به خودآگاهی می آید ناچار باید از منطقه نیمه خود آگاهی بگذرد.

ساخت شخصیت

فروید را پدر روان کاوی خوانده اند؛ می توان او را به حق پدر نظریه های مربوط به شخصیت دانست، زیرا که بیشتر این نظریه ها بر پایه ی اصولی قرار دارند که او بیان داشته است و توضیح و بیان آن نظریه ها با توجه به اختلافات آنها با نظریه فروید آسانتر و بهتر صورت می گیرد.
فروید شخصیت را مرکب از سه دستگاه ( سیستم ) یا سه سطح می داند:
1- نهاد که تابع اصل ذات است.
2- من که با واقعیت سر و کار دارد.
3- من برتر که جنبه ی اجتماعی شخصیت را می رساند. این سه سطح ظاهراً از هم جدا هستند ولی با هم کار می کنند و رفتار آدمی تقریباً همیشه نتیجه ی عمل هر سه ی آنهاست. اینکه توضیحی مختصر درباره ی این سه سطح یا سه دستگاه.

1- نهاد:

نهاد نیروئی است از غرائز و از هر کیفیت روانی دیگری که به ارث برده شده تشکیل یافته است و هر کس هنگام زادن آنرا با خود به دنیا می آورد و تمام عمر را، بگفته ی فروید، با آن بسر می برد. این نیروی روانی که ناشی از اعمال حیاتی و سوز و ساز بدن است مایه ی زندگی و پایه ی اصلی شخصیت است و من و من برتر از آن منشعب می شوند و برای فعالیتهای خود نیروی لازم را از آن می گیرند. نهاد کیفیتی است کاملاً درونی و هیچ اطلاعی از عالم خارجی ندارد. محرکهای گوناگون چه درونی، مانند تشنگی، گرسنگی، میل جنسی ...، چه برونی، مانند تمایل بداشتن رادیو، تلویزیون، اتومبیل، مقام ...- در آدمی یک حالت کشیدگی و ناراحتی ایجاد می کند که بی شباهت نیست بوضع طنابی که از دو طرف کشیده شده باشد. این حالت را تنیدگی (14) می نامیم. آدمی با جنبه ی نهادی خود نمی تواند این حالت را تحمل کند، این است که بی درنگ به فعالیت می پردازد تا با رفع نیازمندی، آن تنیدگی را از میان بردارد و ارگانیسم بتواند بحالت عادی مقرون به تعادل و آرامش بازگردد. این عمل نهاد، یعنی سعی در کاستن یا از بین بردن تنیدگی و جلب راحتی و خوشی را فروید اصل لذت (15) می خواند و نهاد را تابع آن می داند. نهاد هیچ اصل و قاعده ی دیگری نمی شناسد. از اصل واقعیت که شرحش خواهد آمد و از موازین اخلاقی و قیود اجتماعی بکلی بی خبر است. از این رو در کمال آزادی و در صورت لزوم با کمال شدت و خشونت در جستجوی برآوردن خواهشهای خود و کسب لذت و خوشی است.
با اینهمه، برخلاف عقیده رایج، نهاد همیشه منبع بدی و فساد نیست و با آنچه به نفس اماره تعبیر می شود فرق دارد. این نیروی نهاد است که آدمی را برای رفع احتیاجات اولیه زندگی، مانند رفع عطش، رفع گرسنگی، جلوگیری از مخاطرات سرما و گرما و بسیاری دیگر...، به فعالیت وامیدارد، و ضمناً چون تابع اصل لذت است با مصرف کردن انرژی حیاتی از تنیدگی ها و ناراحتیها می کاهد و تعادل حیاتی را برقرار می سازد. نهاد البته خواهشهای نامقبول و بیجا و احیاناً زیان بخش هم دارد ولی او تنها عامل فعال نیست تا آدمی را بی بند و بار بگذارد که هرچه می خواهد بکند، بلکه همیشه با من و من برتر که سطوح دیگر شخصیت هستند آمیخته و در کار است. فقط در کودکان خردسال که هنوز از اصل واقعیت خبری ندارند، و در بعضی مبتلایان به بیماری های روان پریشی (16) است که یکه تاز میدان است و با پیروی از اصل لذت همه نیروی روانی را که در اختیار دارد برای ارضای خود بکار می اندازد (17) و آن افراد را وامیدارد به اینکه بدون توجه به زمان و مکان و هیچ ملاحظه ی دیگری عیناً مثل حیوان هرچه می خواهند بکنند، اشیاء را بشکنند سخنان رکیک بر زبان بیاورند، بدیگران آزار رسانند و مرتکب حرکات ناشایست و احیاناً زیان آور نسبت به خود و دیگران بشوند...
« اصل لذت » فروید که تعریف آن گذشت با لذت طبی (18) که یکی از سیرتهای اخلاقی است و سعادت را در این میداند که آدمی کورکورانه بدنبال هرگونه لذت و خوشی برود بی توجه به این که ممکن است ناخوشی و رنج ببار بیاورند یا از لذتی بزرگتر محروم سازند- فرق دارد، زیرا که این اصل در اشخاص بهنجار همیشه با اصل واقعیت همراه است و تعدیل می شود و کمابیش خردمندانه بکار می افتد.
باری جستجوی خوشی و دوری جستن از رنج و ناخوشی نیروی محرکی است که آثارش در تمام اعمال آدمی نمایان است: تماس و معاشرت با بستگان و دوستان، خواندن داستانها و دیدن فیلمهای سینما و ورزش و سیر و سیاحت و جز آن...، و همچنین اجتناب از برخورد با افراد مزاحم و پیش آمدهای ملال انگیز و از هر عملی که در آن احتمال رنج و محنت برود همه ناشی از همان اصل لذت هستند که بر نهاد فرمانروائی مطلق دارد.
نهاد برای کاستن یا از بین بردن تنیدگی و ناراحتی ها، یعنی پیروی از « اصل لذت » دو نوع فعالیت در اختیار دارد. یکی « واکنش بازتابی » (19) و دیگر « نخستین گام کامیابی ». « واکنش بازتابی » شامل مجموع حرکات فطری و افعال خودبخودی است، مانند سرفه و عطسه و خمیازه و پا بر زمین کوفتن و ظاهراً بی دلیل به چپ و راست قدم زدن و جست و خیز کردن ( در کودکان ). این حرکات و اعمال معمولاً سبب کاستن تنیدگی می شوند و تا حدی رنج و ناراحتی را از بین می برند.
اما « نخستین گام کامیابی » متضمن واکنش روانی پیچیده تری است و موجب به تصور آوردن چیزهائی می شود که می توانند تنیدگی هائی را که از بین برد نشان از عهده حرکات انعکاسی یا بازتابی خارج است کاهش دهند. مثلاً سبب می شوند که آدم گرسنه غذا را در نظر خود مجسم سازد، یا اگر آرزوی نیل به مقام یا بدست آوردن مالی دارد در عالم خیال شاهد مقصود را در آغوش بگیرد. بهترین نمونه ی « نخستین گام کامیابی » را- که در واقع یک دلخوشی خیالی (20) است- در اشخاص بهنجار خیالبافی ها و رؤیاها، و در افراد نابهنجار توهمات حسی (21) و ادراکی (22) آنها تشکیل می دهند.

2- من- اصل واقعیت:

دلخوشی خیالی به خودی خود تنیدگی را از بین نمی برد و ایجاد آسایش و خوشی نمی کند. در آدم گرسنه تصور غذا شاید تا حدی از تنیدگی بکاهد ولی نمی تواند گرسنگی را رفع کند. برای حصول این منظور لازم است که در پی نخستین گام کامیابی، گام دیگری برداشته شود تا کامیابی واقعی دست دهد و ارگانیسم تعادل خود را بازیابد. مثلاً پس از تصور غذا یا تصور رسیدن به فلان مقام یا بدست آوردن فلان مال ... لازم است وسائل مناسب برای وصول به این مقاصد در نظر آیند و اقدام مقتضی صورت گیرد، و این امر میسر نیست مگر آنکه شخصیت از جنبه ی نهادی- که صرفاً درونی است و از عامل خارج و واقع بی خبر است عدول کند و به عالم خارج و امکانات آن توجه نماید: شخصیت که به این مرحله یا مرتبه رسید فروید نامش را من (23) می گذارد.
کار من این است که نخست میان وجود ذهنی چیزی ( مثلاً تصویر غذا ) و وجود خارجی آن- با اینکه آنها را همانند و این همان می داند- فرق بگذارد، و معلوم بدارد که آیا آنچه به تصور آمده وجود خارجی هم دارد یا ندارد، و آیا قابل وصول هست یا نیست، و آیا مقتضی است برای رسیدن به آن بی درنگ اقدام شود یا بهتر است اقدام به تأخیر بیفتد، یا اینکه بهتر است خوشی و لذتی که منظور است جای خود را به لذت و خوشی مناسبتری بدهد... از این رو فروید در مقابل اصل لذت که حاکم بر نهاد است قائل به اصل دیگری است بنام « اصل واقعیت » (24) و من را ملزم به رعایت آن می داند.
بنابراین « دومین گام کامیابی » به یاری من برداشته می شود، تنیدگی مربوط کاهش می یابد یا از بین می رود، این کامیابی یا وصول به مقصود و منظور که تابع اصل واقعیت است همیشه به آسانی صورت نمی گیرد، بلکه گاهی مستلزم کشیدن نقشه و تهیه مقدمه و در نظر آوردن وسائل مختلف و آزمایش های عملی است. دستگاه های ادراکی شخص از احساس و ادراک حس تا عالیترین عملیات عقلی، مانند حکم و استدلال، همه به خدمت دومین گام کامیابی درمی آیند، یعنی مورد استفاده ی من قرار می گیرند.
« اصل لذت » فطری است، در صورتی که « اصل واقعیت » اکتسابی است. آدمی با اصل لذت به دنیا می آید، ولی با راهنمائی اطرافیان و تجارب زندگی معنی واقعیت را درک می کند و می فهمد که چگونه باید با خویشتن و یا محیط رفتار کند. کودک ترجیح می دهد بجای اینکه در گوشه ای بنشیند و تکلیف دبستان را انجام دهد بیرون برود و با کودکان دیگر به بازی مشغول شود یا خود را با اسباب بازیهائی که دارد سرگرم کند، یعنی تابع نهاد باشد و از « اصل لذت » پیروی نماید. علت اینکه به خود سخت می گیرد و به انجام دادن تکالیف آموزشگاهی می پردازد این است که انگیزه او در عمل علاوه بر اصل لذت « اصل واقعیت » نیز هست: واقع این است که اگر تکالیف خود را انجام ندهد با سرزنش و احیاناً تنبیه والدین یا معلم روبرو خواهد شد و در امتحانات شکست خواهد خورد و در برابر دیگران سرافکنده خواهد گردید ( رنج )؛ در صورتی که اگر کاری کند که در امتحان موفق باشد، پاداش خواهد دید و میان همگنان سربلند خواهد بود ( خوشی ). بنابراین اصل لذت جنبه انگیزشی خود را از دست نداده است ولی اصل واقعیت سبب شده است که کودک برای وصول به خوشی و لذت راه مناسبتر و بهتری را پیش گیرد: بازی وتفریح لذتی کوتاه و موقت دارد، در صورتی که توفیق در تحصیل خوشی و لذتی پایدارتر به دنبال می آورد.
حاصل اینکه من که جنبه ی روانی شخصیت است (25) برای کاستن تنیدگی ها و وصول به خوشی از عقل استمداد می کند و به راهنمائی آن به انتخاب خواهشهای نهاد می پردازد و درباره ی زمان و مکان و چگونگی برآوردن آنها تصمیم می گیرد. البته هرچه بیشتر بتواند خواهشهای نهاد را برآورد آدمی ظاهراً زندگی خوشتری خواهد داشت.
من وظیفه اش بس دشوار است، زیرا باید خواسته های نهاد و خواسته های « من برتر »- را که غالباً با هم تعارض دارند- با توجه به امکانات و مقتضیات عالم خارج با یکدیگر سازش دهد و جور سازد و بسا که این امر او را سخت به زحمت می اندازد و زیر فشار قرار می دهد. با اینهمه، چنانکه اشاره شد، من مستقیماً منشعب از نهاد است و وجودش بسته ی به آن است و تمام نیروی خود را از آن می گیرد و وظیفه اش برآوردن خواهشهای آن است نه مخالفت با آنها: پس او هم مانند نهاد تابع اصل لذت است ولی نه لذتی که کورکورانه برگزیده شود و مانع وصول به لذت بزرگتری گردد، یا درد و محنتی در پی داشته باشد ...
باری، وظیفه ی من این است که با در نظر گرفتن امکانات و مقتضیات محیط خارج و صلاح و مصلحت شخص خواسته های نهاد را عملی سازد و سعادت فرد و بقای نوع را تأمین کند.

3- من برتر:

من توجهی به اصول و موازین اخلاقی ندارد؛ همینکه این توجه پیدا شود سطح دیگر یا مرتبه عالیتر شخصیت، که فروید آن را من برتر (26) می خواند به ظهور می پیوندد. من برتر نمودار درونی ارزشهای دیرین و کمال مطلوبهای اجتماع است آنچنانکه والدین و مربیان آنها را به کودک شناسانده و با سیستم کیفر و پاداش ذهنی او کرده اند (27). باری من برتر حربه اخلاقی شخصیت است و درست در مقابل نهاد قرار دارد و آن در واقع با آنچه « وجدان اخلاقی » خوانده می شود و با آنچه کانت از آن به « عقل عملی » تعبیر کرده است فرقی ندارد. حاصل اینکه « من برتر » به سوی کمال می گراید نه به سوی لذت. خوشی؛ توجهش معطوف است به تشخیص درست از نادرست و مطابقت یا مخالفت عمل با اصول و موازین اخلاقی که در اجتماع مورد قبول هستند و از آن او شده اند؛ و نیز به واداشتن شخص به اینکه رفتار خود را با آن موازین و اصول منطبق سازد تا آنجا که هرگاه متوجه عمل خیر شود و به آن عمل نماید غرور و رضامندی و لذت معنوی وی را دست دهد، و چنانکه به سوی بد گراید و به آن عمل کند خود را خفیف و خوار احساس نماید و گناهکار و مستحق ملامت و سرزنش بداند.
باری من برتر، هم با نهاد مخالفت می ورزد هم با من، زیرا کار او یکی جلوگیری از عملی شدن بسیاری از خواهشهای « نهاد »، بخصوص خواهشهائی که جنبه ی جنسی و پرخاشگری دارند، زیرا خواهشهائی هستند که بیش از هرچیز دیگر در اجتماع مذموم و مردود بشمار می روند؛ دیگر قانع ساختن من است به اینکه غرض ها و هدفهای اخلاقی را جایگزین غرض ها و هدفهای واقعی کند؛ و دیگر توجه دادن شخص است به سوی کمال وسعی در وصول به آن.
ظهور من برتر مصادف است با تصفیه ی عقده ی اودیب، و از اینرو فروید « من برتر » را میراث آن « عقده » می خواند. (28)
در پایان این بحث لازم است یک بار دیگر این نکته خاطرنشان شود که نهاد من و من برتر سه چیز جدا از یکدیگر نیستند بلکه با رهبری من با هم درکارند. نیروی زندگی، چنانکه بیش از این اشاره شد، در اختیار نهاد است و « من » و « من برتر » نیروی خود را از او می گیرند. می توان بطور کلی نهاد را جزء زیستی ( بدنی ) شخصیت، و من را جزء روانی شخصیت، و من برتر را جزء اجتماعی شخصیت دانست. من در واقع همان نهاد است منتها « نهاد » اصلاح شده؛ « من برتر » هم ریشه هائی در « نهاد » دارد، زیرا که تمایلات عالی و عواطف اخلاقی وجوه به گرائیده ی غرائز و تمایلات اصلی هستند.
باری تارو پود هر عملی که شخص بهنجار صورت می دهد از هر سه سطح شخصیت تشکیل یافته است. به عبارت دیگر شخصیت فرد بهنجار به صورت یک « واحد کل » عمل می کند نه به صورت سه قسمت مجزا از یکدیگر.

اصل تضاد یا اصل دو قطب مخالف:

از نوشته های فروید چنین برمی آید که در پی « اصل لذت » و « اصل واقعیت » که شرح آن گذشت، اصل دیگری نیز در کار است که برشخصیت آدمی ( نهاد و من و من برتر ) و بر رفتار او حکومت می کند، و آن اصل تضاد، یا دو قطب مخالف است.
آدمی در زندگی پیوسته با امور متضاد مواجه و میان دو قطب مخالف سرگردان است. از آن جمله اند: خوبی و بدی، درستی و نادرستی، دوستی و دشمنی، گرسنگی و سیری، غم و شادی، دگرآزاری و خودآزاری، زندگی و مرگ ... و بسیاری دیگر. او به هر یک از این دو قطب که نزدیک می شود، همانند دو قطب مثبت برق که یکدیگر را پس می رانند، از آن قطب پس رانده می شود و به قطب مخالف توجه پیدا می کند. (29) او نمی تواند میان دو قطب توقف کند و ناچار است دائماً تصمیم بگیرد. هرچه حرکت او میان دو قطب سریعتر باشد زحمت و ناراحتی او بیشتر خواهد بود. هرچه درباره ی انتخاب شغل، انتخاب همسر، خرید یا فروش ... تندتر عمل کند، احتمال پشیمانی و برگشت او بسوی قطب مخالف بیشتر خواهد بود. متصدی و مسئول یک شرکت بزرگ صنعتی که ناچار است پی در پی و بسرعت تصمیم هائی بگیرد و در عرض روز چندین بار « آری » یا « نه » بگوید وضع روانی و حالت مزاجش البته با یک روستائی که زندگی یکنواخت و ساده ای دارد بکلی متفاوت است. پس شگفتی نیست که این از سلامت برخوردار باشد و آن احیاناً دچار زخم معده، سکته قلبی و ناراحتیهای دیگر بشود.
انتقال از یک قطب به قطب مخالف، به خصوص در بعضی از بیماران روانی، به خوبی دیده می شود. مبتلای به هبفرنیا (30) گاه قاه قاه می خندد و بسیار شادان بنظر می آید، در صورتی که می دانیم او معمولاً در قطب مخالف شادی، یعنی در قطب سکوت و غمزدگی بسر می برد.
باری فروید آدمی را میان دو قطب مخالف سرگردان می داند و معتقد است که معنی زندگی همین سرگردانی است. او این سرگردانی را « دور حیات » می خواند و بر خلاف یونگ به سرنوشت آدمی بدبین است و راه رستگاری را بر او مسدود می بیند.

نیروی زندگی و غرائز

فروید ارگانیسم آدمی را یک دستگاه پیچیده ای می داند که نیروی خود را از غذای مصرف بدست می آورد و به وسیله ی آن نیرو فعالیتهای حیاتی را- چه بدنی، مانند جریان خون، عمل تنفس، حرکت عضلات ... و چه روانی، چون احساس و ادراک و تفکر و جز آن- به راه می اندازد. بنابراین نیروی بدنی و نیروی روانی فرقشان ظاهری است و در واقع یک نیرو در کار است که باید آنرا نیروی زندگی خواند. قبول این اصل و توجه به قانون حفظ نیرو- مبنی بر اینکه نیرو می تواند از حالتی به حالت دیگر دراید و تغییر شکل بدهد ولی هیچگاه تلف نمی شود و از سیستم کلی جهان بیرون نمی رود- ما را به این نتیجه می رساند که نیروی زندگی هم می تواند تغییر شکل بدهد و از نیروی بدنی ( فیزیولوژیک ) تبدیل به نیروی روانی گردد، و بالعکس.
نهاد با غرائزش حد فاصل، یا پل میان نیروی بدنی و نیروی روانی است. درباره ی اصطلاح « غریزه » میان روان شناسان اختلاف نظر موجود است. گروهی بکلی منکر وجود آن هستند. جمعی به تعریف دقیق آن پرداخته اند و عده ای هم با اینکه برای آن اهمیت فراوان قائلند از دادن تعریف صریح آن خودداری کرده اند. فروید چنین کرده است. با این وصف از بیان او چنین برمی آید که او از غریزه مفهومی قریب به این مضمون را مراد می کند. غریزه « دسته ای از پاسخهائی که در شرایط محیطی معین و تحت تأثیر تحریکات معین از طرف افراد انواع موجودات زنده سرمی زند ». بهرحال فروید معتقد است که آدمی مجهز با دسته ای از غرائز به دنیا می آید، یعنی با دسته ای از انگیزه های درونی که هدفشان رفع احتیاجات موجود زنده است. فروید برای این غرائز یا انگیزه ها اهمیت خاص قائل است و آنها را به اضافه تجاربی که در سالهای اول زندگی بدست می آیند پایه و مایه ی تشکیل دهنده شخصیت می داند.
غریزه دو جنبه دارد: بدنی و روانی. جنبه ی بدنی، تحریکی است که نامش احتیاج یا نیاز است، جنبه روانی که ناشی از آن تحریک است میل به از میان بردن آن است. همین میل است که انگیزه رفتار آدمی واقع می شود. آدم گرسنه یا تشنه میل به خوردن یا آشامیدن می کند و برای ارضای این میل به حرکت درمی آید و به جستجوی خوردنی یا آشامیدنی می پردازد.
غرائز فقط باعث رفتار نمی شوند بلکه جهت رفتار را نیز تعیین می کنند. آدم گرسنه رفتارش با کسی که گرسنه نیست و مثلاً تمایل جنسی در او قوی است البته فرق دارد. فروید از محرکهای عالم خارج غافل نیست و آنها را نیز در رفتار مؤثر می داند، ولی اهمیت و تأثیر آنها را در درجه دوم قرار می دهد: آدمی می تواند از تحریک خارجی خود را برکنار بدارد ولی ممکن نیست بتواند در برابر انگیزه های درونی ناشی از غرائز اصلی مقاومت بخرج بدهد و آنها را نادیده بگیرد.

غریزه زندگی و غریزه مرگ:

فروید از غرائز فهرستی بدست نمی دهد ولی همه آنها را دو دسته می کند. یک دسته آنها که حفظ جان و بقای نوع را تأمین می کنند و آفریننده و سازنده هستند؛ دسته ی دیگر غرائزی که سبب خرابکاری می شوند، تباه کننده هستند و آدمی را به سوی مرگ می کشانند. فروید غرائز دسته اول را زیرعنوان کلی غریزه زندگی (31) قرار داد و به غرائز دسته دوم عنوان غریزه مرگ (32) داد. غریزه زندگی آدمی را برای رفع نیازهای طبیعیش- مانند رفع گرسنگی و تشنگی و حفظ خود از سرما و گرما و مخاطرات ارضی و سماوی و ارضای تمایل جنسی و بطور کلی برای تأمین رفاه و آسایش مادی و معنوی به کار و کوشش وامی دارد.
نوع نیروئی که غریزه زندگی کار خود را به وسیله ی آن انجام می دهد لی بیدو (33) نام دارد و از میان غرائز مختلفی که جزء غریزه زندگی هستند آنکه اهمیت و اثرش از همه بیشتر است غریزه ی جنسی است. فروید در نخستین آثار قلمی خود که با آنها روان کاوی را پایه گذاری کرده است تقریباً همه ی فعالیتهای آدمی را به این غریزه نسبت می دهد. پافشاری او در این عقیده سبب شد که چند تن از یاران و همکاران ارجمند خود، مانند یونگ و آدلر، را از دست بدهد. بعدها افکار و عقاید خود را کمی تغییر داد و تعدیل کرد؛ از آنجمله برای لی بیدو- که پیش از آن تقریباً به انحصار غریزه جنسی را می رسانید- معنی وسیعتری قائل شد و آنرا عبارت دانست از نیروی همه ی تمایلات وابسته به آنچه در واژه ی « عشق » خلاصه می شود. در این باب می گوید « هسته ی مرکزی آنچه توسط ما به لفظ « عشق » تعبیر می شود طبیعةً تشکیل شده است از آنچه مردم معمولاً از عشق می فهمند و شعر آنرا می ستایند، یعنی عشق جنسی که سرانجام به نزدیکی جنسی کشیده می شود. ولی ما از این عشق اقسام دیگر آن را مانند حب ذات، محبت نسبت به والدین و به فرزندان، دوستی و رفاقت، حتی دلبستگی به اشیاء مادی و به معانی و افکار مجرد، جدا نمی سازیم. برای اینکه نشان دهیم که حق داریم چنین وسعتی به معنی عشق بدهیم و می توانیم نتایجی را که تحقیقات روان کاوی بدست داده اند یادآور شویم. این تحقیقات معلوم داشته اند که همه اقسام عشق تعبیرهای مختلف مجموعه ی واحدی از تمایلات هستند که در پاره ای موارد دعوت به نزدیکی جنسی می کنند، در صورتی که در موارد دیگر از آن مقصد دور می سازند یا مانع وصول به آن می گردند در عین حالی که بقدر کافی صفات ممیزه ی ماهیت خود را حفظ می کنند تا کسی نتواند درباره ی هویت یا اینهمانی آنها به اشتباه بیفتد... »
غریزه ی مرگ، چنانکه اشاره شد، برخلاف غریزه ی زندگی عمل و اثر تخریبی دارد و سبب می شود که آدمی خواه ناخواه به وسائل گوناگون به خویشتن آزار برساند، حسود و کینه توز و انتقام جو باشد، از ترسهای مرضی رنج ببرد، با دلواپسی و اضطرابهای پی در پی دست به گریبان باشد، به همه چیز و همه کس بدبین شود. به خیال خود، برای رهائی از این ناراحتی ها به افراط در صرف مشروبهای الکلی بپرازد و به مخدرات اعتیاد پیدا کند؛ باری بهر وسیله ای که ممکن است به خود آسیب برساند (34) و سرانجام احیاناً مرتکب بزرگترین خرابکاری گردد، یعنی دست به خودکشی بزند ...
فروید در یکی از کتابهایش به نام « سخنرانیهای تازه، مقدمه بر روان کاوی (35) » در این باره این جمله را اضافه می کند « پاره ای از اشخاص در جریان زندگی واکنشهای زیان بخش معینی را پیوسته تکرار می کنند، یا اینکه گوئی تحت تعقیب سرنوشت ظالمانه ای قرار گرفته اند: یک بررسی دقیق معلوم می دارد که این اشخاص عاملان ناخودآگاه بدبختی خود هستند (36) ».
نظر فروید درباره ی غریزه مرگ بر پایه اصل ثبات است (37) که فخنر (38) بیان کرده است مبنی بر اینکه « هر موجودی که از حیات برخوردار است گرایش دارد به اینکه به اصل خود بازگردد و این اصل، سکون و آرامشی است که از قدیم در جهان غیرآلی حکمفرما بوده است ». با توجه به این اصل، فروید می گوید: حیات چیزی است که به ماده ی بیجان تحمیل گردیده و در آغاز امر بزودی از بین می رفته و ماده بصورت اصلی خود باز می گشته است؛ ولی حیات بتدریج بر نیروی خود افزوده و دوام بیشتری پیدا کرده است تا آنجا که توانسته است مستقیماً جاندار دیگری به وجود آورد، یعنی تولید مثل کند. ولی با وجود این پیشرفت، افراد هر نوع از موجودات زنده تابع اصل سکون و آرامش هستند و خواه ناخواه به اصل خود باز می گردند. آدمی نیز ناآگاهانه تمایل به مردن دارد، و همین دلیل یا انگیزه است که سبب می شود به وجود خود زیان برساند.
این گفته فروید معروف است که « هدف هر زندگی مرگ است (39) » و نیز این گفته دیگر او که « زندگی فقط راهی است غیرمستقیم بسوی مرگ ». غریزه زندگی و غریزه مرگ پیوسته با یکدیگر در پیکارند. غریزه زندگی می کوشد از آثار تخریبی غریزه ی مرگ بکاهد و آدمی را زنده و شادکام نگاه دارد. این غریزه غالباً بر غریزه ی مرگ فائق می آید و آن را بعقب می راند. در این صورت غریزه ی مرگ تحت الشعاع واقع می شود، ولی از بین نمی رود و برای تسکین خود آدمی را متجاوز و پرخاشگر می کند، یعنی سبب می شود که او بجای اینکه بخویشتن صدمه بزند، دیگران را معروض عمل تخریبی خود قرار می دهد. از شکستن و آسیب رساندن به اشیاء و شکار حیوانات و مشت زنی و شتم و ضرب همنوع تا مبادرت به تهمت و افتراء و جنگ و خونریزی و آدم کشی ... خصلت دگرآزاری، یعنی پرخاشگری (40) که نوعی سادیسم (41) است کمابیش در همه کس موجود است و با فراهم شدن مقدمات و شرایط و سست شدن قید و بندهای دینی و اخلاقی و اجتماعی بوجهی شدید ( جنگها و آدم کشی ها ) یا خفیف ظهور و بروز می کند.(42)
حاصل اینکه غریزه ی مرگ چه به وسیله خودآزاری و چه به وسیله دگرآزاری به تبه کاری و تخریب می پردازد، یعنی کمک می کند به اینکه امر عارضی که نامش جان است، زودتر از میان برخیزد و ماده به حکم:

« هر کسی کو دور ماند از اصل خویش *** بازجوید روزگار وصل خویش »

به اصل خود که سکون و آرامش مرگ است بازگردد.
فروید برای پرخاشگری همان قدرت و اهمیت را قائل است که برای غریزه جنسی قائل است و این دو انگیزه را بیش از انگیزه های دیگر حاکم بر رفتار آدمیان می داند.
غرائز زندگی و مرگ متفرعات آنها ممکن است با یکدیگر ترکیب شوند یا یکدیگر را خنثی کنند یا جای یکدیگر را بگیرند. مهرکه متفرع از غریزه ی زندگی است می تواند کین را که ناشی از غریزه ی مرگ است خنثی کند یا جای آنرا بگیرد. عکس آنهم پیش می آید، یعنی با چیره شدن غریزه مرگ بر غریزه ی زندگی، کین جایگزین عشق می گردد.
در اینجا یادآوری دو نکته لازم است. یکی اینکه بسیاری از صاحب نظران در وجود غریزه ی مرگ تردید کرده اند؛ دیگر اینکه « پرخاشگری » که مورد توجه فروید است در عین اینکه تجاوز و تعدی نسبت به دیگری است، برای مقابله با مشکلات زندگی و چیرگی بر طبیعت نیز به کار می رود و منشاء کارهای مهم و عامل بزرگ ترقی و تعالی واقع می شود.

مراحل رشد

فروید معتقد است که شخصیت آدمی در پنج سال اول زندگی پایه گذاری می شود و تغییر و تحولی که از آن پس در تمام مدت عمر پیدا می کند و شکلی که بخود می گیرد متأثر از این پایه و متناسب با آن خواهد بود. این جمله از اوست که « کودک خردسال پدر آدم بزرگسال است »؛ یعنی همانگونه که رشد و نمو فرزند آدمی و صفات اساسی او در حدود صفات و خصوصیاتی است که او از پدر و مادر به ارث برده است، شخصیت آدم بزرگسال هم بر پایه ای است که در کودکی نهاده شده است و بنائی که روی این پایه می آید متناسب با درجه ی استحکام یا سستی، راستی یا گژی ... آن پایه خواهد بود، تقریباً مانند دیواری که ضخامت و ارتفاع و راستی و گژی آن بستگی به چگونگی پایه آن دارد. (44) البته می توان در این دیوار تغییراتی داد و بر آن چیزی افزوده، ولی این تغییرها و افزایش ها باید در حدود طاقت آن پایه باشد. تجاوز از این حدود سبب تزلزل دیوار، و در مورد شخصیت، موجب تزلزل شخصیت می شود، و چه بسا که اختلالات روانی، روان نژندی و روان پریشی را نتیجه می دهد.
در پنجسال اول زندگی، آدمی از چند مرحله مختلف می گذرد. بعد از آن قریب شش سال در حال خمود و آرامش نسبی می ماند. با ظهور دوران نوجوانی (45)، حرکات تحولی شدت می یابند و این شدت تا دوران سالمندی (46) ادامه دارد. از آن پس شخصیت ثبات نسبی حاصل می کند. فروید در این تقسیم بندی بیشتر به عامل جنسی، که به عقیده او مهمترین عامل تشکیل دهنده ی شخصیت یا به عبارت دیگر، مهمترین انگیزه ی رفتار آدمیان است، توجه داشته است.
هر یک از مراحله پنج سال اول زندگی از جهت حساسیت جنسی یا انرژی حیاتی (47) بنام یکی از منطقه های مخصوص بدن خوانده شده است. این مراحل عبارتند از: مرحله ی دهانی، مرحله مرزی، مرحله عضو جنسی، مرحله ی شهوی.
در اینجا باید یادآوری شود که فروید برای غریزه ی جنسی معنی وسیعتری از آنچه معمولاً از آن فهمیده می شود قائل است و آن را شامل انواع لذت های حسی می داند و می گوید علاوه بر عضو جنسی، چند ناحیه دیگر بدن، که آنها را مناطق حسن جنسی (48) می خواند- بخصوص لب و دهان و مرز (49)- نیز این خاصیت را دارند که تحریک آنها بوجهی بخصوص ممکن است رفع ناراحتی کند و خوشی ببار آورد.

1- مرحله دهانی: (50)

نوزاد ناراحتی که بر اثر گرسنگی پیدا می کند با بکار انداختن لب و دهان و مکیدن پستان مادر ( یا پستانک ) از بین می برد و لذت حاصل می کند و بدینجهت این مرحله « مرحله ی دهانی » خوانده شده است و دوره اش تا یک سالگی است.
تماس کودک با پستان و سینه ی مادر که همزمان با مکیدن شیر و احساس لذت است طبق قانون تداعی معانی ( اصل کل مجاورت ) یا واکنش شرطی، خود بخود لذت بخش می گردد و این خاصیت را برای بعدها نیز حفظ می کند.
چون به کار انداختن لب و دهان و رفع گرسنگی و کسب لذت و خوشی تکرار می شوند، کودک خودبخود یاد می گیرد و عادت می کند به اینکه برای تجدید لذت، حتی وقتی که خوردنی در میان نیست، همه چیز و بخصوص انگشت خود را به دهان ببرد و بمکد. از خصوصیات این مرحله احتیاج کامل کودک به مادر و انگلی بودن اوست. کسی که در مرحله ی دهانی باقی می ماند ( تثبیت )، یا بعدها به آن باز می گردد ( بازگشت ) کسی است که مانند کودک خردسال احتیاج مبرمی به پشتیبانی و حمایت دارد ( مانند پاره ای مبتلایان به هیستری که هم « عقده ی اودیپ » در آنها تصفیه نشده باشد و هم در مرحله ی دهانی باقی مانده باشند. این افراد هیچگاه از خود رضایت ندارند و به دنبال چیزی می گردند که به زعم خودشان می تواند به آنها ارزشی بدهد. بهرحال آنها به کمک و تحسین و ارزش گذاری دیگران نیازمند هستند.

2- مرحله مرزی: (51)

غذائی که کودک خورده است چون هضم شود و تفاله ی آن در قسمت پائین جهاز گوارش متراکم گردد کودک دپار تنیدگی و ناراحتی می شود و برای رفع این ناراحتی و کسب خوشی، بدون ملاحظه زمان و مکان، بیدرنگ آنرا دفع می کند، یعنی بیرون می دهد، زیرا او فقط تابع اصل لذت است و از اصل واقعیت بی خبر است و هنوز نیاموخته است که عمل تخلیه را نباید بی درنگ انجام داد، بلکه گاهی باید آن را به تأخیر انداخت و موکول به موقع و مکان مناسب نمود. از این رو این مرحله، « مرحله ی مرزی » نامیده شده است و آن تا اواخر دو سالگی کودک ادامه دارد.
بسیاری از صفات آدمی در این مرحله پایه گذاری می شوند. از آن جمله یکی اینکه اگر کودک هنگام رفع قضای حاجت، به خصوص اگر نابموقع و نابجا باشد، از طرف مادر به شدت مورد عتاب و خطاب قرار گیرد، ممکن است این امر سبب شود که آدمی لجوج، تندخو، بی شرم، خرابکار از آب درآید . و اگر برعکس هنگام این عمل با ملایمت و تشویق مادر روبرو شود و پس از رفع قضای حاجت نوازش ببیند و احسنت و آفرین بشنود، عمل خود را دارای اهمیت فراوان می پندارد، و این اندیشه شاید در او منبع و منشاء صفت خلاقیت و سازندگی شود.

3- مرحله عضو جنسی:(52)

پس از مرحله ی مرزی، کودک گویی برای جلب لذت به جستجوی نواحی دیگری از بدن خود- مانند گوش، چشم، ناف و عضو جنسی می پردازد و از مالش دادن آنها احساس لذت می کند. علاقه مندی و محبت او نسبت به دیگران بیشتر از این جهت است که آنها کمک می کنند به اینکه او این گونه لذت بدنی حاصل کند. کودک در این جستجو سرانجام عضو جنسی خود را از جاهای دیگر بدن حساس تر می یابد. از این رو این مرحله، « عضو جنسی » نام گرفته است.
لذتی که از دست مالی عضو جنسی، که نوعی استمناء است، کودک را دست می دهد، و همچنین تصورات و خیالبافی هائی که این لذت را همراهی می کنند، موجب تمایل او نسبت به افراد خانواده و ظهور « عقده ی اودیپ » می گردند و این عقده در این مرحله به کمال خود می رسد و در اواخر همین مرحله نیز تصفیه می گردد.
مرحله عضو جنسی در حدود شش سالگی پایان می یابد.

4- مرحله شهوی: (53)

چنانکه پیش از این اشاره شد کودک، به گفته فروید، از هفت سالگی تا یازده سالگی از نظر جنسی یک دوران رکود و آرامش را می گذراند و خواهشهای غریزه ی جنسی او در حال واپس زدگی بسر می برند. پس از آن دوره ای دیگر از رشد جنسی آغاز می شود وطی آن کودک برای کسب لذت، کمتر به خویشتن می پردازد، بلکه توجهش بیشتر به خارج از خود، به دیگری- نخست به هم جنس (54) و بعد به جنس مخالف- معطوف می گردد. در این حال خواهشهای جنسی که ناشی از نهاد هستند شدت مخصوص می یابند و کودک را که اکنون نوجوان شده است به مرحله ی چهارم که مرحله ی شهوی است می رسانند و در او ایجاد تنیدگی می کنند و او را سخت به آمیزش با جنس مخالف برمی انگیزند. ولی من عاقل واقع بین غافل نیست، مراقب است و سبب می شود که فعالیتهای دلپذیر اجتماعی و « تعویض ها » و « به گرائیها » نوجوان را که صرفاً لذت طلب و خود دوست است، به صورت فردی بالغ که به واقعیت توجه پیدا کرده و اجتماعی شده است درآورد، او را به تهیه مقدمات زناشوئی و تشکیل خانواده متمایل سازد.

عقده اودیپ:

« عقده ی اودیپ » که در نخستین سالهای رشد کودک- بخصوص از سه سالگی به بعد- بوجود می آید و معمولاً در حدود پنج یا شش سالگی تصفیه می گردد به اعتقاد فروید یکی از مهمترین اکتشافات او بوده است. ولی همین اکتشاف و بیان جنسیت سبب شد که کشیشان و گروهی از صاحب نظران و دانشمندان بر او بتازند و او را فاسد بخوانند و مشوق شهوترانی و مروج فساد اخلاقی معرفی کنند. در صورتی که واقع این است که فروید شخصاً مردی پرهیزکار بوده و هیچگاه تشویق به شهوترانی نکرده است، بلکه صرفاً به توصیف و بیان آنچه بنظرش حقیقت و واقع می آمده پرداخته است. حتی از قرار معلوم و آمیزش جنسی دو فرد را بجز برای تولید مثل و بقاء نوع انحراف می دانسته است.
اینک توضیحی مختصر درباره ی عقده ی اودیپ (55). کودک نوزاد مادر را نخستین کسی می شناسد که در این جهان به رفع احتیاجات او می پردازد، به او غذا می دهد، تر و خشکش می کند و مورد ناز و نوازش قرارش می دهد. اینهمه سبب می شود که او به تدریج مادر را از خود و خود را از مادر بداند و با او همانندی پیدا کند. کودک بر اثر این احساس- که وجودش بستگی به مادر و به توجه و مراقبت او دارد- نسبت به او یا قائم مقام او، دلبستگی پیدا می کند و او را به شدت دوست می دارد. کودک در این ضمن با بدن و اعضای بدن خود آشنائی پیدا می کند و متوجه عضو جنسی خود می گردد. در این زمان عقده ی اودیپ ( در پسر ) و عقده الکترا ( در دختر ) به ظهور می پیوندد و گسترش می یابد.
پسر نسبت به پدر که گاه گاه در آغوشش می گیرد و نوازشش می کند نیز محبت دارد و چون او را نیرومند می بیند و از حیث ساختمان بدن و عضو جنسی همانند خود می یابد مایل است به اینکه با او کاملاً همانند و این همان شود. ولی بتدریج، بخصوص پس از اینکه از شیر مادر گرفته شد، متوجه می شود که پدر قسمت زیادی از وقت و محبت مادر را بخود اختصاص می دهد. از این رو نسبت به او بدبین می شود و او را رقیب خود می داند و از او تنفر حاصل می کند، بخصوص که پدرگاه و بیگاه و احیاناً به خشونت به او امر و نهی می کند و از پاره ای کارهائی که زیان بخش یا ناپسند می داند- در صورتی که برای کودک لذت بخش هستند- بازش می دارد. این دوگانگی عاطفی (56) ( مهروکین ) مدتی باقی می ماند تا اینکه کودک را این بیم دست می دهد که مبادا پدر متوجه رقابت و نفرت او شده باشد و در مقام انتقام برآید و برای مجازاتش عضو جنسی او را که سبب این رقابت و نفرت گردیده است قطع کند و از میان ببرد. این بیم که فروید آن را « عقده ی اختگی (57) » و « دلواپسی اختگی » خوانده است کودک را دچار تشویش و اضطرابی تحمل ناپذیر می کند، و این موقعی است که عقده ی اودیپ به کمال خود رسیده است. اما « اصل واقعیت » که این بیم و هراس را به وجود آورده است ضمناً برای حل مشکل مکانیسم دفاعی واپس زنی (58) را نیز به کار می اندازد و سبب می شود که دشمنی نسبت به پدر و تمایل جنسی نسبت به مادر « واپس زده » شوند و این دشمنی و تمایل مخاطره انگیز به ناخودآگاه بروند. بدین طریق عقده ی اودیپ تصفیه می گردد و چیزی که همانند شدن کودک با پدر بود از میان می رود و اینهمانی (59) تحقق می پذیرد.
چون این تغییر و تحول مصادف با زمانی است که کودک امر و نهی والدین و دستورهای اخلاقی آنان را به اندرون خود برده و از آن خود ساخته است (59)، یعنی مصادف با ظهور « من برتر » است، فروید « من برتر » را میراث تصفیه عقده ی اودیپ می راند.
تصفیه ی عقده ی اودیپ در حدود پنج یا شش سالگی صورت می گیرد. عدم تصفیه ی این عقده یا ناقص بودن این تصفیه بعدها موجب ناراحتیها و اختلالات روانی خواهد بود. اما این عقده حتی در صورتی تصفیه نسبتاً کامل باز در شخصیت آدمی در تمام عمر کمابیش آثاری باقی می گذارد و در وضع و رفتار او نسبت به جنس مخالف و نسبت به صاحبان قدرت ( رئیس، فرمانده، سلطان و جز آن ... ) که قائم مقام های پدر محسوب می شوند نمودار می گردد.
عقده ی الکترا- ظهور و تصفیه ی عقده الکترا همانند ظهور و تصفیه عقده ی اودیپ است، با این فرق که دختر در عین محبت نسبت به مادر و اینهمانی با او متوجه اختلافی که از حیث ساختمانی بدنی با پدر دارد می شود و مادر را که از این حیث همانند خود اوست و از محبت و ناز و نوازش پدر بهره مند است، رقیب خود احساس می کند و ضمناً او را مسئول نداشتن عضو جنسی پسر می داند، یعنی در او هم عقده ی اختگی پیدا می شود. در این مورد عقده ی اختگی از نداشتن عضو جنسی پسر بوجود می آید، در صورتی که در مورد پسر بیم محروم گردیدن از آن موجب آن عقده می شود.
باری دختر نیز دچار دوگانگی عاطفی ( مهر و کین ) می گردد و این امر باعث تشویش و دلواپسی او می شود. در اینجا هم « اصل واقعیت » با مکانیسم دفاعی « واپس زنی » مشکل را حل می کند و دختر تمایل جنسی نسبت به پدر را به ناخوآگاه می برد و خود را از ناراحتی و دلواپسی رها می سازد. با اینهمه باید دانست که رقابت دختر نسبت به مادر طولانی تر از رقابتی است که پسر نسبت به پدر دارد، و عقده ی الکترا پس از تصفیه شدن آثارش تا هنگام زناشوئی و تولد فرزندان کمابیش باقی می ماند و از آن پس متوجه همسر و فرزندان می گردد. فرزند، بخصوص اگر پسر باشد، ناراحتی زن را از نداشتن عضو جنسی مرد تحفیف می دهد و احیاناً از میان می برد. (61)

رشد شخصیت و مکانیسم های دفاعی

چنانکه بیش از این اشاره شد اعتقاد فروید این است که شخصیت در پنج سال اول زندگی پایه گذاری می شود و پس از آن رشد شخصیت علاوه بر نشو و نمای بدنی ( فیزیولوژیک ) به وسیله آموختن و به کار انداختن مکانیسم های دفاعی صورت می گیرد.
آدمی در زندگی همیشه کامروا نیست. بسیاری از خواهشهای او که ریشه ی غریزی و فطری دارند نمی توانند برآورده شوند و او خواه ناخواه با ناکامی و کشمکش های درونی و دلواپسی روبه رو می شود و دچار تنیدگی و ناراحتی می گردد. برای رهائی از این ناراحتی غالباً ناآگاهانه و خودبخود وسائلی به کار می برد که مکانیسم های دفاعی خوانده می شوند. از آن جمله اند:
تعویض، اینهمانی یا همانندی، واپس زنی، واکنش معکوس... این فروید بود که نخست به این گونه از مکانیسم ها توجه داد ولی از او پیروانش و به خصوص دخترش آنا فروید (62) بیشتر در این باره به تحقیق و توضیح و بیان پرداخته اند.

1- تعویض و به گرائی:

هر خواسته ی غریزی که بهعلت موانع خارجی یا داخلی نتواند برآورده شود، یا واپس زده و مطرود گردد و به ناخودآگاه می رود، یا اینکه جای خود را بخواسته ی دیگری می دهد که مورد قبول اجتماع یا خود شخص باشد و وصول به آن امکان پذیر پنداشته شود. این کیفیت، « تعویض » نام دارد. این خواسته ها جای خود را به یکدیگر می دهند تا آنکه آدمی به خواسته ای برسد که برآوردنش مانع برنخورد و بتواند تا حدی رفع تنیدگی کند. اینک چند مثال: کارمند اداری که از رئیس یا وزیر سخت ناراحت و خشمگین گردیده و نتوانسته است این خشم را نسبت به او ظاهر کند، در ورود به خانه چیزی را بهانه کرده همسرش را مورد عتاب قرار می دهد، و در صورتی که قدرت پرخاش کردن با او را نداشته باشد، خشم خود را بشدت متوجه فرزند یا خدمتکار خود می کند.
کودکی که از سختگیریهای پدر به تنگ آمده و ابراز خشم خود را نسبت به او ناممکن یا ناپسند می داند، آنرا متوجه عینک یا عصای دستی پدر کرده بر زمینش می کوبد یا سعی می کند آن را بشکند؛ یا بعدها این خشم دیرین را در اجتماع متوجه صاحبان قدرت می نماید.
تعویض اگر به وجهی صورت گیرد که خواسته ی جدید از نظر فرهنگی و اخلاقی عالیتر از خواسته قبلی باشد آنگاه نامش به گرائی (63) می شود.
مثال: عاشقی که در آغوش کشیدن شاهد مقصود را غیرممکن می داند نیروی غریزی خود را صرف نقاشی، یا بیرون دادن آثار ادبی، یا پرداختن به امور خیریه می کند، یا اگر کیش مسیحی دارد احیاناً کشیش کاتولیک و یا دختر تارک دنیا می شود... همچنین است برگزیدن حرفه ی جراحی به جای تسلیم شدن به انگیزه ی دگرآزاری، و آوازه خوان شدن یا به ایراد نطق و خطابه علاقه پیدا کردن به جای باقی ماندن در « مرحله ی دهانی ». اینها مثالهائی از تعویض و به گرائی بشمار آمده اند.
باری آدمی پیوسته در جستجوی یافتن راه ها و وسائلی است که بتوانند تنیدگی ها و ناراحتیهایش را تخفیف دهند، و این خود علت تنوع و گوناگونی اعمال و رفتار اوست.
فروید رشد شخصیت و پیشرفت تمدن را نتیجه ی همین « تعویض ها » و « به گرائی ها »، یعنی واپس زدن خواسته های نهاد و متوجه ساختن نیروی غریزی به سوی هدفهای فرهنگی و اجتماعی، اعلام می دارد و معتقد است به اینکه اگر نیروی روانی نمی توانست بدین وسیله تغییر جا دهد و توزیع گردد شخصیت رشد نمی کرد و آدمی اسیر سرپنجه غرائز خود باقی می ماند و برای ارضای آنها به رفتار و کرداری یکنواخت تغییرناپذیر اکتفا می نمود.
با اینهمه باید دانست که تعویض و به گرائی هدف اصلی غریزه را- که به زعم فروید بیشتر اوقات، اگر نه همیشه، ریشه ی جنسی دارد. از میان نمی برند، بلکه فقط اسباب و وسائل را تغییر و تنیدگی را تخفیف می دهند، ولی این تنیدگی کمابیش باقی می ماند و آثارش گاه و بیگاه به صورت ناراحتیهای عصبی بروز می کنند. فروید این ناراحتیها را لازمه ی تمدن و بهای آن می داند.
تعویض در سنین بالا کمتر صورت می گیرد، زیرا بتدریج که سن بالا می رود، هم از شدت خواسته های غریزی می کاهد و هم نیروی مقاومت من و من برتر افزایش می یابد.

اینهمانی یا همانندی:

اینهمانی سه معنی دارد. هنگام بحث از من و من برتر به دو معنی آن اشاره کردیم. یکی از آن معانی بازشناسی یا تطبیق وجود ذهنی چیزی یا کسی با وجود خارجی آن کس یا آن چیز است، یعنی یکی دانستن آنهاست، و این البته در صورتی ممکن است که با آن کس یا آن چیز قبلاً تماس حاصل شده یا از پاره ای صفات و ویژگیهای آنها اطلاعاتی بدست آمده باشد.
معنی دیگر اینهمانی انتقال دادن پاسخ اختصاصی یک امر به امری دیگر است که همانند امر اول تشخیص داده شده باشد. تمام زبان مستلزم این گونه اینهمانی است. معنی دیگر اینهمانی گرفتن صفات مناسب دیگری و از آن خود ساختن آنهاست. این کیفیت البته تقلید است ولی تقلیدی است عمیق و پایدار. صفاتی که با این کیفیت گرفته می شوند در ردیف سایر صفات شخص درمی آیند، یعنی جزء شخصیت او می گردند. البته کسانی سرمشق قرار می گیرند که در زندگی موفق شناخته شده باشند. از این رو نخستین اشخاص مورد تقلید کودک والدین او خواهند بود. لازم نیست که همه ی صفات دیگری را شخص از آن خود بسازد، بلکه صفاتی را برمی گزیند که آنها را برای رفع احتیاج خود و وصول به هدفی که دارد مناسب و مفید می داند. این کیفیت در ادوار مختلف زندگی ادامه دارد و شخصیت هر کسی در زمان از مجموع اینهمانی ها تشکیل گردیده است که تا آن زمان در او صورت گرفته است.
اعلی مرتبه ی اینهمانی، خود را در دیگری فراموش کردن و از حیث افکار و عواطف و تمایلات و جز آن ... خود را با او کلی یکی دانستن است، و این حالتی است که البته نمی تواند آدم بهنجار را از دست دهد. (64)
تعویض و اینهمانی غالباً بطور ناخودآگاه و برای مقابله با ناراحتیها و ناکامیهای نسبتاً ملایم صورت می گیرند. وقتی دلواپسی و ناراحتی زیاد شدت داشته باشد و شخص نتواند با روشهای عاقلانه یا با تعویض و اینهمانی با آن مقابله کند و آنها را از بین ببرد به مکانیسم های دیگر دفاعی که پیش از این نام بردیم و عبارتند از واپس زنی (65)، برون فکنی، (66) بازگشت (67)، تثبیت (68) و واکنش معکوس (69) توسل می جوید. این مکانیسم ها دو صفت مشترک دارند. یکی اینکه واقعیت را انکار می کنند، یا آن را از صورت واقعی خارج می سازند و شکلش را تغیییر می دهند؛ دیگر اینکه بطور ناخودآگاه صورت می گیریند، یعنی آدمی نمی داند چه چیز دارد جای واقع را می گیرد.

3- واپس زنی:

واپس زنی گرایش ناخودآگاهانه آدمی است به اینکه تمایلات یا حوادثی را که مظهر وسوسه های هوس انگیز و خواسته های نامقبول و ناپذیرفتنی هستند و از این رو ایجاد تنیدگی می کنند در نظر نیاورد و یا بدست فراموشی بسپارد یعنی از صحنه ی وجدان خارج سازد. مثلاً خاطره ی چیزی ممکن است از ذهن زدوده شود و دیگر بیاد نیاید؛ یا چیزی که در برابر آدمی است دیده نشود. زنی که شوهر نکرده و ارضای میل جنسی را جز در ازدواج مخالف اخلاق و گناه می داند ممکن است این میل را واقعاً از جان و دل خود به بیرون براند و خویشتن را از مزاحمت آن برهاند.
امیال و آرزوهای واپس زده ممکن است گاهی تحت شرایطی بصورت کنایه های نیش دار، شوخی، حکایات نامأنوس، انتقاد شدید ... بروز ظهور کنند. کسی که در ته دل آرزوی مرگ فلان شخص را دارد، اگر در محفلی سخن از آن شخص به میان آید، ممکن است ناگهان ناخودآگانه بگوید « مرد »، و بعد هم بلافاصله از گفته خود پشیمان شود و بگوید « اشتباه کردم، خدا نکند! ». زن شوهرنکرده ای که تمایل جنسی خود را واپس زده است ممکن است لغزشهای جنسی دیگران را بشدت هرچه تمامتر مورد انتقاد و تقبیح قرار می دهد.
واپس زنی حتی ممکن است در کنش عادی بدن تأثیر داشته باشد. مثلاً کسی را که از شهوت جنسی وحشت دارد و آنرا واپس زده است از مردی بیندازد؛ یا کسی را که احساسات دشمنی خود را سرکوب کرده است مبتلا به درد مفاصل کند. (70)
تصفیه ی عقده اودیپ و ظهور من برتر در کودک، چنانکه پیش از این گفته آمد نتیجه ی همین واپس زنی است.

4- واکنش معکوس:

واکنشی که ترجمان میل یا عاطفه ی قلبی باشد، واکنشی است طبیعی و واقعی، و اگر ترجمان خلاف آن باشد واکنش معکوس است. توضیح مطلوب اینکه میل یا عاطفه شدید نامناسب و ناپسندیده ای که وجودش موجب دلواپسی و ناراحتی است معمولاً واپس زده و به ناخودآگاه رانده می شود. ولی این میل یا عاطفه گرایش دارد به اینکه به خودآگاه بیاید و ظاهر شود. « من » برای جلوگیری از این امر نامطلوب خود را تسلیم ضد آن میل یا عاطفه می کند و کرداری از خود ظاهر می سازد که درست مخالف آن میل یا عاطفه ای است که در ته دل ( ناخودآگاه ) وجود دارد. این کردار یا واکنش بهمین دلیل واکنش معکوس خوانده می شود و ممکن است دوام کند و پایدار بماند.
واکنش معکوس از زمانی آغاز می شود که « من برتر » در کودک به فعالیت می پردازد و او را به اعمال و رفتاری ( واکنشی ) عادت می دهد که درست مخالف میل باطنی او هستند.
اینک چند نمونه و مثال از واکنش های معکوس در افراد بزرگسال: تظاهر به بی باکی و پرخاشگری که برای واپس زدن و اضطراب یا انکار وجود آنها است؛ اظهار محبت فراوان نسبت به کسی، برای سرکوب کردن و واپس زدن تنفری که باطناً نسبت به او هست ولی ناپسندیده و نامقبول است: این محبت فراوان روپوشی است مبرا از دلواپسی، برنفرت و دشمنی واقعی که شخص دارد و چون آن را ناپسندیده یا گناه می داند به ناخودآگاه رانده است. تحسین و ستایش فراوان نسبت به صاحبان قدرت که قلباً ممکن است منفور باشند نیز می تواند واکنش معکوس بشمار می آید، هرچند که واکنش معکوس مانند سایر مکانیسم های دفاعی تقریباً همیشه خود بخود و ناخودآگاهانه صورت می گیرد.
اما فرق واکنش معکوس با واکنش واقعی در این است که بی اندازه شدید و غیرعادی و گویی الزامی و اجباری است. بنابراین هر نوع احساس عاطفی که تظاهراتش فوق العاده شدید باشند معمولاً واکنش معکوس است.
عاطفه یا میل اصلی ممکن است گاه و بیگاه « من » را غافلگیر کند، سد را بشکند و خود را ظاهر سازد. گاه هم پیش می آید که واکنش معکوس میل و آرزوهای اصلی را که در ته دل ( ناخودآگاه ) است برمی آورد، مانند هنگامی که مادری که باطناً از داشتن فرزند ناراضی است، از فرد تظاهر به محبت و مراقبت، او را بسوی تباهی و مرگ می کشاند.

انتقاد نظریه فروید

به نظریات فروید ایرادهای فراوان گرفته شده و در برابر توجیهات او توجیهات دیگری عنوان گردیده است. از آن جمله است:
1- دشمنی کودک نسبت به پدر را که فروید معلول رقابت جنسی می داند در واقع باید معلول سختگیریها و امر و نهی های پدر دانست. کودک که تابع اصل لذت است هر کس را که مانع لذت جوئی او شود دشمن خواهد داشت. چنانکه در یکی از قبایل بدوی که دائی بجای پدر عهده دار تربیت کودک و امر و نهی کردن است، دیده شده است که این اوست که معروض نفرت کودک است نه پدر.
2- ناراحتی و حسادت دختر را فروید ناشی از توجه دختر به اینکه فاقد عضو جنسی پسر است پنداشته است، در صورتی که می توان آن را معلول توجه بیشتری که والدین معمولاً نسبت به پسر مبذول می دارند دانست.
3- فروید تحول و تحرک جنسی کودک را از 7 سالگی تا 12 سالگی متوقف یا در حال کمون می داند. شاید در جامعه ی شهر وینه ( در اطریش ) در زمان او چنین بوده است. ولی در جامعه های آزادتر و همچنین در نزد میمونها جریان و تحول غریزه جنسی توقف ندارد و سیر تدریجی خود را ادامه می دهد.
4- اثبات وجود غریزه ی مرگ که در برابر غریزه زندگی عنوان گردیده است خالی از اشکال نیست و هیچ ضرورت ندارد که پرخاشگری را به آن نسبت داد و ناشی از آن دانست.
5- اما مهمترین اشکال به نظریه فروید این است که او برای وراثت و غرایز و بخصوص برای غریزه ی جنسی و تحول آن و تجارب مربوط به آن زیاده از حد اهمیت قائل شده و به تأثیر محیط اجتماعی و عوامل گوناگون آن در تشکیل و تحول شخصیت کمتر توجه داشته است.
پیروان فروید در رد پاره ای از این اشکالات و اشکالات دیگر، مساعی فراوان بکار برده و ضمناً در نظریات او تصرفاتی کرده و تغییرهایی داده اند. از آن جمله بخصوص از غرایز کمتر سخن می گویند و بجای لفظ غریزه (71) کلمه ی انگیزه ی حیوانی یا سابقه ی (72) را بکار می برند، و من را در برابر نهاد دارای استقلال بیشتری می دانند و بطور کلی غفلت از این نکته را که محیط و اجتماع در تشکیل و تحول شخصیت تأثیری عظیم دارند جائز نمی شمارند.
انتقادهائی که از نظریات فروید شده است نمی توانند از اهمیت این نظریات و از تأثیر عظیمی که در روان شناسی و علوم مختلف دیگر و در ادب و هنر داشته اند چیزی بکاهند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Sigmund Freud
2. Jean Charcot
3. joseph Breuer
4. The Interpretation of dreams
5. Alfred Adler
6. CarI Jung
7. Wundt
8. Kofka, Werteimer, Kohler
9. Gestalt
10. روان شناسی سلوک و رفتار Behaviorism با پیشوایی Watson
11. The Conscious
12. The Unconscious
13. Preconscious
14. Tention
15. Pleasure Principle
16. Psychosis
17. تمرکز نیروی روانی روی فعل یا خیالی که بمنظور تسکین غریزه ای باشد گزینه عاطفی Cathexis Object یا object-Choice خوانده می شود.
18. Hedonism
19. Reflex Reaction
20. Wish fulfilment
21. Hallucinations
22. Delusions
23. Ego
24. Reality principle
25. در صورتی که نهاد جنبه ی بدنی شخصیت است.
26. Le Surmoi, f,, Superego, E.
27. کیفیت انتقال اصول اخلاقی والدین به ذهن کودک « درون فکنی » Introjection خوانده می شود.
28. ر. ک. کتاب روان شناسی شخصیت به قلم دکتر علی اکبر سیاسی، چاپ دوم، ص 255-251.
29. اگر مثلاً به قطب صحت و درستی کامل نزدیک شود، در محیطی که دیگران این اصول را کمتر یا هیچ رعایت نمی کنند، خود را مغلوب احساس می نماید و این اندیشه در او پیدا می شود که نمی توان و نباید همیشه و در همه جا تا این حد درستکار بود؛ پس بناچار متوجه قطب مخالف، که نادرستی است، می شود؛ ولی استقرار در آن قطب نیز برایش غیرممکن است، زیرا ملاحظات اخلاقی و ملکات فاضله که در او رسوخ کرده اند و علاقه به حفظ حیثیت و آبرو ... او را از آن قطب نیز به دور می رانند.
30. Hebephrenia
31. Eros
32. Thanatos
33. Libido
34. این خودآزاری نوعی آزاردوستی ( Masoshism ) است.
35. New Introductory Lectures on Psychoanalysis, London 1939.
36. ر.ک: « پرخاشگری » به قلم دکتر سیاسی در مجله ی روان شناسی شماره پنجم ( دی ماه 1351 ) ص 150-129.
37. The constancy Principle
38. Fechner
39. The Goal of all life is death
40. Aggressiveness
41. Sadism
42. این نظر البته درست نقطه ی مقابل نظر گروهی از فیلسوفان و قاطبه ی عرفاست که جان را اصل و بدن را که ماده است فرع می دانند و معتقدند به اینکه این، جوهر لطیف جان است که می کوشد خود را از بند تن برهاند و از تنگنای این قفس بیرون آید و پرواز کند و به اصل خود بازگردد و آدمی را وادار کند که به زبان خواجه شیراز بگوید:
« حجاب چهره ی جان می شود غبار تنم *** خوش آن دمی که از این چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چون من خوش الحانی است *** شوم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
چگونه طواف کنم در فضای عالم قدس *** چه در سراچه ی ترکیب تخته بند تنم؟
( الخ )
43. برای آن که توضیح بیشتر ر.ک. مقاله ی یادشده درباره ی « پرخاشگری ».
44. شاعر شاید نظر به این معنی داشته که گفته است:
« خشت اول گر نهد معمار کج *** تا ثریا می رود دیوار کج. »
45. Adolesence
46. Adulthood
47. Libidinal energy
48. Erogenous zones
49. واژه فارسی مرز ( به ضمن اول و سکون دوم ) به جای کلمه ی عربی مقعد انتخاب شده است.
50. Oral stage
51. Anal stage
52. Phallic stage
53. Genital stage
54. این همجنس گرائی، قبل از فرا رسیدن دوره ی بلوغ- در انواع میمونها و شمپانزه ها ملاحظه شده است.
55. Oedipus complex
56. Ambivalence
57. Castration Complex
58. Repression
59. Identification
60. ( Introjection )- یعنی درون فکنی کرده است.
61. برای توضیح بیشتر و وجه تسمیه عقده اودیپ و عقده الکترا ر.ک. به کتاب « روان شناسی شخصیت » به قلم دکتر سیاسی چاپ دوم صفحه های 251 تا 255
62. Anna Freud
63. Sublimation
64. باید مجنون بود تا بتوان صادقانه گفت:
« من کیم؟ لیلی و لیلی کیست؟ من:*** ما یکی روحیم اندر دو بدن »
65. Repression
66. Projection
67. Regression
68. Fixation
69. Reaction Formation
70. Arthristis, E.
71. Instinct
72. Drive

منبع مقاله :
سیاسی، علی اکبر؛ (1390)، نظریه های شخصیت یا مکاتب روانشناسی، تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، چاپ چهاردهم

منبع : سایت راسخون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی