آیتالله مولوی قندهاری فرمودند: مرحوم نخودکی در اواخر عمر شریفشان یک مقداری متأثّر شده بودند که چرا بعضیها را با آن دعاها و ... شفا داده بودند و کارهایشان را روبهراه کرده بودند. لذا در آن سالهای آخر دیگر این کارها را نمیکردند.
ایشان میفرمودند: مرحوم نخودکی یک موقعی در صحن انقلاب آمده بودند. وقتی از کنار یکی از آنهایی که خودشان را به پنجره فولاد میبندند و اشک و ناله دارند، رد شده بودند، به او گفته بودند: خوش به سعادتت. او هم متوجّه نشده بود که ایشان کیست و ایشان را نمیشناخت، چون مردم از همه جا میآمدند. لذا گفته بود: چه میگویی شیخ! خوش به حالت؟! ما گرفتاریم که خودمان را بستیم، خوش به حالمان؟! ما از روی عجز و گرفتاری است که آمدیم خودمان را به پنجره فولاد بستیم، چه خوش به حالی؟! به تعبیر عامیانه نفست از جای گرم درمیآید که میگویی: خوش به حالت؟!!
ایشان هم با خونسردی جواب داده بودند و مجدّد فرموده بودند: اتّفاقاً خوش به حالت!
آن شخص گفته بود: آقا! میشود بگویی چرا این قدر به ما میگویی: خوش به حالت؟! به تعبیر آیتالله مولوی، اینقدر با حسرت میگویی: خوش به حالت؟!
مرحوم نخودکی در جواب او فرموده بودند: خدا تو را دوستت دارد، پروردگار عالم تو را میخواهد. اگر تو را نمیخواست، زود جوابت را میداد. اگر ثامنالحجج تو را نمیخواست، زود جواب تو را میداد و میگفت: برو.
بعد گفته بود: بیانصاف! اگر گرفتار نمیشدی، یک بار میآمدی خودت را به پنجره فولاد ببندی؟!
اصلاً تا حالا شده ما یکبار برویم و خودمان را به پنجره فولاد ببندیم و بگوییم: روحمان خراب است، گرفتاریم؟! تا مریضی و مشکلات میآید، تا مریضی لاعلاج و فلج شدن و ... است، خودمان را با ریسمان به پنجره فولاد میبندیم که ما آمدیم. امّا تا به حال چه زمانی همینطوری رفتیم که بگوییم: آقا! ما عبد شماییم؟!