برخورد با فیلمها در جشنواره فجر تا حد زیادی میتواند متأثر از شرایط و حال و هوای جشنواره باشد. بسیاری از اظهارنظرها بیشتر از آنکه از سر منطق یا شم سینمایی و مطالعاتی باشند، برآمده از احساسات تماشاگر یا منتقد در لحظه اولین مواجهه با فیلم هستند. یکوقتهایی اما همین مواجهه آنی با فیلم و غرق شدن عاطفی تماشاگر در جو و اتمسفر یک فیلم است که ویژه و قابلستایشش میکند. لحظه ملموسی را –که احتمالاً حداقل چندین بار در برخورد با آثار مختلف آن را تجربه کردهاید- به یاد بیاورید که مثلاً در همین جشنواره فیلم فجر فیلمی به پایان رسیده و سالن یکدست در سکوتی مبهوتکننده غرقشده و حتی یارای تشویق کردن هم نداشتند. («ایستاده در غبار»، «مالاریا» یا «لانتوری» از نمونههای اخیر این فیلمها هستند.) آنچه در رابطه با چنین فیلمهایی مهم مینماید، پیش از سینما، تکنیکها و بایدها و نبایدهایش همین پل ارتباطی مستقیمی ست که یک اثر میتواند از پرده سینما مستقیم تا قلب و جان مخاط بکشاند. پتانسیل و بار عاطفی ویژهای که این فیلمها در دل خود میپرورانند و مسیری که برای ایجاد این پل عاطفی میسازند، ویژگی بارزشان است…هنگامیکه «رگ خواب» به پایان رسید، آنچه بیشتر از تشویق معدود تماشاگران به گوش میرسید، صدای سکوت مبهوت جمعیت زیادی بود که حتی با بالا آمدن تیتراژ و انفجار موسیقی شورانگیز همایون شجریان و سهراب پورناظری، کماکان در جهان «رگ خواب» گرفتار بودند و انگار از آن راه گریزی نداشتند.



رابطه حمید نعمتالله و سینما، فیلم به فیلم دارد عجیبوغریبتر میشود. بدون فیلتر و احساسی و شهودیتر. انگار که خودش فیلمهایش را زندگی و به طبع تماشاگر را هم درگیر چنین رابطهای با فیلمها میکند.