به مردم شهر به گوشید...؟
امشب همه ی میکده را سیر بنوشید
با مردم این کوچه و آن کوچه بجوشید
دیوانه و عاقل همگی جامه بپوشید
در شادی این کودک و آن پیر زمینگیر و فلان بسته به زنجیر و زن و مرد بکوشید
امشب
غم دیروز و
پریروز و
فلان سال و
فلان حال و
فلان مال که بر باد فنا رفت
نخور جان برادر به خدا حسرت دیروز عذاب است
مردم شهر به هوشید
هر چه دارید و ندارید بپوشید وبرقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست
نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست
خدا هست
سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است
خدا هست.
پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست
آن جوان با همه خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و
چنین گفت:خدا هست
کودکی رفت کنار تخته
گوشه تیره این تخته نوشت:در دل کوچک من درد زیاد است
ولی یاد خدا هست.
مادری گفت:دلم میلرزد!کودکانم چه بپوشند
چه بگویم که بدانند نداری درد است
پدر از شرم سرش پایین بود
زیر لب زمزمه میکرد:خدا هست....