باز کن پنجره را!
در سحرگاه، سر از بالش خوابت بردار!
کاروان هاى فرمانده ى خواب از چشمت بیرون کن!
باز کن پنجره را!
تو اگر باز کنى پنجره را، من نشان خواهم داد،
به تو زیبایى را.
من تو را با خود تا خانه ى خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگى
چه صفایى دارد. آرى از سادگیش،
چون تراویدن مهتاب به شب، مهر از آن مى بارد.
باز کن پنجره را، من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سرچشمه نمى گردد باز؛
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز.
باز کن پنجره را!
صبح دمید!