| که نیست در سر من جز هوای خدمت او |
|
به جان پیر خرابات و حق صحبت او |
| بیار باده که مستظهرم به همت او |
|
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است |
| که زد به خرمن ما آتش محبت او |
|
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد |
| مزن به پای که معلوم نیست نیت او |
|
بر آستانه میخانه گر سری بینی |
| نوید داد که عام است فیض رحمت او |
|
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب |
| که نیست معصیت و زهد بی مشیت او |
|
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست |
| به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او |
|
نمیکند دل من میل زهد و توبه ولی |
| مگر ز خاک خرابات بود فطرت او |
|
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است |