آیت الله شبیری زنجانی: علامه ملا محمد اشرفی در راه سیر و سلوک به کرامات فراوانی دست یافت ………..
ایشان فرمودند:مرحوم حاج شیخ مهدی مازندرانی می فرماید: پس از مراجعت مرحوم علامه سعید العلماء از نجف اشرف به شهر بابل، مرحوم شیخ مرتضی انصاری می فرمود: من فکر می کردم که علامه سعید العلماء چه گناهی مرتکب شد که خداوند توفیق حضور در عتبات عالیات را از ایشان سلب کرد و به مازندران عزیمت نمود ولی بعداً که قضایای فرقه های گمراه بابی ها و بهایی ها پیش آمد و ایشان با فرمان جهاد برای مبارزه با آنان، آن قدم بزرگ را برداشت فهمیدم که خداوند ایشان را برای این کار نگهداشت تا این فرقه ضاله در آن منطقه بدست ایشان ریشه کن شود.
وقتی سران بابی ها می خواستند ایشان را نابود کنند، او در چاهی مدت ها مخفی شده بود که در نتیجه منجر به کسالت شدیدی ایشان گشت که در اثر آن بیماری در وسط تابستان در داخل چاه، می بایست گرما و آتش در جلوی او باشد تا احساس سرما نکند.مرحوم علامه ملا محمد اشرفی می گوید: من یک بار درشهر بابل به درس خارج اصول مرحوم علامه سعید العلماء رفته ولی درسش را نپسندیده و تصمیم گرفتم که دیگر شرکت نکنم. وقتی این خبر به مرحوم علامه سعید العلماء رسید به من پیغام دادند که یک بار دیگر به درس بیاید، من باردوم در درسش حضور یافتم چنان او را عمیق دیدم که خود را در برابر او همچون پر کاهی مشاهده کردم که امواج دریا او را به هر طرف که بخواهد پرتاب میکند. ایشان در پایان درس وقتی با هم خلوت کردبم به من فرمودند: من درس دیروز را برای آقایانی می گفتم که در همان سطح بودند و درس امروز را برای شما گفتم، چون شنیدم که اهل فضل هستید.
مرحوم علامه سعید العلماء، عالم درجه اول جهان اسلام در آن عصر بود و در فقه و اصول همسنگ شیخ انصاری بود.
مرحوم فقید، علامه زاهد حاج ملا محمد بن محمدمهدی معروف به
«حاجی اشرفی» از مشاهیر علمای عصر خود به شمار میآمد و مولف کتاب قصص
العلماء در باره او گفته است که: آن جناب از نیمه شب تا صبح مشغول عبادت و
تضرع و زاری و مناجات با حضرت باری تعالی بوده و به سر و سینه میزده تا
جایی که هرکس او را میدیده خیال میکرده که تازه از بیماری برخاسته است.
در کتاب کرامات رضویه آمده که:
حاج
میرزا حسن طبیب گفته است که وقتی من عازم زیارت حضرت ابی الحسن الرضا علیه
السلام شدم و در آن زمان، مرحوم حاجی اشرفی در وطن اصلی خود -اشرف
(بهشهر)- بود و من به جهت امر وصیتنامهی خود خدمت آن بزرگوار رفتم؛ آن
جناب چون مطلع شد که عازم زیارتم فرمود: هنگامی که خواستی حرکت کنی به من
خبر ده . من نیز زمانی که خواستم حرکت کنم نزد آن جناب مشرف شدم.
آن
مرحوم پاکتی به من داد و فرمود «لَدَی الورود» این نامه را تقدیم حضور
امام علیه السلام کن و در مراجعتِ خود جوابش را بگیر و برای من بیاور.
من
این تکلیف و امرِ او را عامیانه پنداشتم [و با خود گفتم] که چگونه من جواب
بگیرم؟ و لذا از آن ارادتی که به آن جناب داشتم کاسته شد؛ لکن بزرگیِ او،
مرا مانع شد که ایرادی بگیرم.
در هرحال از خدمتش مرخص شدم و حرکت
نمودم، تا اینکه به آستان قدس امام هشتم علیه السلام مشرف گردیدم و نظر به
اسقاط تکلیف، پاکت را به ضریح مطهر انداختم .
چند ماه هم برای تکمیل
زیارت توقف نمودم و سخن آن مرحوم که جواب نامه را بگیر و بیاور از نظرم
محو شده بود ، تا اینکه شبی که صبحش عازم بر حرکت بودم -برای زیارت وداع-
مشرف شدم و چون پس از نمازِ مغرب و عشاء مشغول نمازِ زیارت شدم، شنیدم صدای
قُرُق باش بلند شد که زائرین از حرم بیرون روند و خدّامِ آن حضرت، حرم را
تنظیف نمایند!.
من متحیر شدم که اول شب که وقت بستن در نیست! ولی تا من از نماز زیارت فارغ شدم دیدم به غیر از من، در حرم مطهر کسی نمانده است.
برخاستم
که از حرم بیرون روم. ناگاه دیدم بزرگواری در نهایت عظمت و جلالت از طرف
بالاسر با کمال وقار، قدم میزند. چون برابر من رسید فرمود :
حاج میرزا حسن! وقتی که به اشرف(بهشهر) رسیدی سلام مرا به حاجی اشرفی برسان و بگو:
آئینه شو جمال پری طلعتان طلب / جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب
آنگاه از برابر من گذشت و غائب گردید.
من به فکر افتادم که این بزرگوار که بود که مرا به اسم خواند و پیغام داد؟!
پس
برخاستم و گردش کردم، اما در حرم مطهر او را ندیدم و یکمرتبه ملتفت شدم که
اوضاع حرم به شکل اول است و مردم، در حرم مطهر بعضی ایستاده و بعضی
نشستهاند و مشغول زیارت و عبادتند.
حالِ ضعفی به من روی داد و چون
به حال آمدم، از هرکسی که پرسیدم چه حادثهای در حرم روی داد از سئوالِ من
تعجب کرد که حادثهای نبوده! تو چه میپرسی؟! آنوقت فهمیدم که عالَم مکاشفه
ای برای من روی داده بود و عقیدهام به حاجی زیاد شد و بر غفلت خود متاثر
شدم .
پس از آن، از مشهد مقدس حرکت کردم تا به اشرف رسیدم و یکسره
به درِ خانهی مرحوم حاجی رفتم تا پیغام حضرت رضا علیه السلام را به او
برسانم. چون در را کوبیدم صدای حاجی بلند شد که حاج میرزا حسن آمدی؟! قبول
باشد. بلی! [و این شعر را خواند:]
«آیینه شو جمال پری طلعتان طلب جاروب کن تو خانه پس مهمان طلب»
افسوس که عمری گذراندیم و -آن طور که باید- تخلیه باطن نکردیم [1]
منبع:
[1] کرامات رضویه، علی اکبر مروج، ج2، ص71 [با اندکی ویرایش]
http://motahar.kowsarblog.ir
به نقل از http://zanjani.almaktab.ir/index.php/lecture