حکایت است : پیرزنی به خدا گفت :
من خیلی تنهایم ؛ یکبار مهمان من شو ...و خدا گفت : فردا شب به خانه ات خواهم آمد. .
پیرزن ؛ خود و خانه را آراست؛ شامی پخت و به انتظار خدا نشست ...
در زدند : پیرمردی بود ؛ فقیر و گرسنه ....پیرزن غر زد و در را بهم کوبید ...
باز در زدند : کودکی یتیم ؛ با چشم گریان ....پیرزن باز داد زد و در را بست ..
و بار سوم در زدند : پیرزنی دلشکسته از جور عروس ؛ غریب و بی جا ...و باز ..
و خدا نیامد ...پیرزن رو به آسمان کرد و گفت : بنده ات بودم و مرا قابل ندانستی ...
و خدا گفت : سه بار به در خانه ات آمدم ...و راهم ندادی...!!!!