به آرامی زمزمه کرد:
" خدایا ! با من حرف بزن "
چکاوکی در مرغزار نغمه سر داد.
نشنید.
با صدای بلند تکرار کرد:" خدایا ! با من حرف بزن "
صدای رعد وبرق در آسمان پیچید.
توجهی نکرد.
به دور و برش نگاه کرد و گفت:
"خدایا ! بگذار تو را ببینم"
ستاره ای در آسمان درخشید .
ندید.
فریاد کشید:" خدایا ! معجزه ای نشانم بده "
نوزادی چشم به جهان گشود.
اما او تولد خودش را هم یادش نیامد.
از سر نا امیدی گریه سر داد:
" خدایا ! چرا توجهی به من نمی کنی؟"
و دنبال یک پروانه رفت و کم کم از آنجا دور شد...